با افتخار نگاهم کرد ولی چندلحظه بیشتر طول نکشید که رنگ نگاهش عوض شد.
_ولی فری مگه همه اونایی که توی اون شرکت کار میکنن دیشب تو مهمونی نبودن؟
اصلا روت میشه بعد از گندی که زدی جلوی چشمشون سبز بشی؟
چپ چپی نگاهش کردم.
_مگه من چیکار کردم؟ یه بیشعور دیگه هلم داد توی آب در اصل من باید طلبکار باشم نه اونا… من سر چیزی که مقصرمم سر خم نمیکنم چه برسه این که سرتاپا طلب هم دارم. اصلا میخوام برم ببینم کار کدوم درّیدهای بوده!
تک خندهای کرد و سرش را به دوطرف تکان داد.
_ دلم واسه اون نامی بدبخت میسوزه فری… ولی بهنظرت این پسره یهکمی مشکوک نیست؟ چرا یههو بعد از این همه سال سر و کلهش پیدا شده برداشته تورو برده جای نامزدش معرفی کرده؟
کلافه موهایم را پشت گوشم زدم و جواب دادم: اول این که دلت واسه اون هار نسوزه کم مونده افسار بندازه گردنم منو دنبال خودش بکشونه. دوم این که سوالایی که میپرسی معضل زندگی خودمم هست چرا بعد از این همه سال بیخبری باید بیاد یههو پیله کنه به من؟
پوفی کشید و به رو به خیره شد.
_شاید از شوهر عمه واسهتون چیز باارزشی به ارث مونده خانوادگی توطئه کردن تورو بکشن سمت خودشون تا از چنگتون در بیارن. ها؟
با صورتی جمع شده نگاهش کردم و خواهش کردم: توروخدا دیگه تئوریهات رو مطرح نکن همینکه تو غصه خوردن همراهیم میکنی کافیه… اینا با سرمایهشون کل خاندان متین رو سهبار میخرن و آزاد میکنن بعد لنگ ارث بابای خدابیامرز من که آه در بساط نداشت موندن؟
باربد اخمهایش را درهم کشید و غر زد: حس میکنم کمی تحقیر شدم.
چپ چپی نگاهش کردم.
_قصدم همین بود!
نچی کرد و با حرص گفت: بهجاش دوست پسرم پولداره!
با لبخند عمیقی نگاهش کردم.
_کی منو میبری پیشش؟
چشمهایش را ریز کرد.
_نیشت رو ببند بیحیا واسه دوست پسر من اینجوری شل شدی؟
با خنده به بازویش کوبیدم.
_خفهشو خودت میدونی اونجوری دوسش ندارم… وای خیلی جذابه باربد توروخدا منو با خودت ببر از نزدیک ببینمش.
بازویش را کمی عقب کشید.
_باشه بابا میبرمت چقدر دستت سنگینه دختر… فقط قشنگیش تو چشم شماست. وحشی بازیاش واسه منه!
سریع نیمخیز شدم و با هیجان گفتم: چهقدر وحشیه باربد؟ کبودت میکنه؟
با چشمهایی گرد شده نگاهم کرد.
_تو واقعا از دست رفتی فری… کی وقت کردی انقدر بیشرف بشی؟
چشمکی زدم.
_اه لوس نشو دیگه باربی من و تو که این حرفا رو با هم نداریم.
بهسختی جلوی خندهاش را گرفت.
_گمشو اون ور بچه میگم خبری نیست… منظورم از وحشی بازی چیزی که تو ذهن منحرفته نیست!
چشمی برایش چرخاندم.
_چهقدر یبس!
گوشهی لبش بالا پرید.
_اون که دلش میخواد من پا نمیدم… اصلا کی میتونه از پسر به این جذابی بگذره؟
با لب و لوچهای آویزان به چشمهای آبی و جذابش نگاه کردم.
_حالم ازت بههم میخوره.
چشمکی زد.
_حاضر بودی یه دست و یه پا نداشتی بهجاش چشمهات شبیه چشمای من بود؟
چشم غرهای به صورت پرغرورش رفتم.
_چه فایده وقتی عقل درست و درمون نداری؟ اگه داشتی که میرفتی دختر حاجی رو میگرفتی چهارسال دیگه میشدی متولی مسجد محل!
#پست_86
لرزی به تنش نشست و ضربهای به بازویم کوبید.
_خفه شو فری دهن منو باز نکنا…
با دیدن موهای بور روی دستانش که سیخ شده بود بلند خندیدم.
دایی خسرو خیلی وقت بود که اصرار داشت باربد با دختر حاجی ازدواج کند و باربد از نوجوانی وقتی به رابطه با دخترها فکر میکرد تنش به رعشه میافتاد.
جدای از گرایشی که داشت این زن گریزی و عکسالعملش همیشه موجب تعجبم بود.
به محض رسیدن به آدرسی که داده بود باربد ماشین را جلوی یک ساختمان فوقالعاده لوکس و بزرگ تجاری پارک کرد و سوتی کشید.
_فری بیا همینجا پیاده شیم من روم نمیشه با این فرغون جلوتر از این برم!
نگاهی به ساختمان انداختم و لبم را کج کردم.
_حالا چندان چیز آسی هم نیست که الکی شلوغش نکن.
چشمانش را برایم گرد کرد که سریع ادامه دادم: باید بیای شرکت عمو عارف و شعبههاش رو ببینی دهنت بسته نمیشه باربد!
لبش را تر کرد و به آرامی گفت: بهنظرت من میتونم مخ نامی رو بزنم؟
با شنیدن حرفش یاد خصومتی که نامی با او داشت افتادم و بلند زیر خنده زدم.
_انقدر مزخرف نگو پیاده شو کمک کن وسایل را ببریم بالا…
سریع از ماشین پیاده شد و یکی از جعبهها را در دست گرفت.
_طبقهی چندمه؟
کاور و شابلونها و وسایل رنگ را در دست گرفتم و پست سرش به راه افتادم.
_طبقهی دوازده ولی نمیدونم اتاقش کجاست باید بپرسیم.
رو به روی آسانسور ایستاد و نگاهی به خودش انداخت.
_من الان با این سر و شکل وارد چنین شرکتی بشم؟ مگه حمال گیر آوردی زنگ بزن خودش بیاد پایین ببره.
نچی کرده و دکمهی آسانسور را فشار دادم.
_انقدر غر نزن دیگه میخوام غافلگیرش کنم. اینجوری مزهش میپره.
چشمی چرخاند و منتظر ماند.
نمیدانستم نامی با دیدن جعبهها چه عکسالعملی از خود نشان میدهد بههرحال آشی بود که خودش برای خودش پخته بود!
به محض خارج شدن از آسانسور نگاهی به اطراف و شلوغی سرسام آور انداختم و تلاش کردم شخص آشنایی را پیدا کنم.
صدای مردی غریبه باعث شد به سمتش برگردم.
_به چیزی نیاز دارید خانم؟
نگاهی به باربد انداخته و سریع گفتم: دنبال دفتر آقای شهیاد میگردم… نامی شهیاد!
ابرویی بالا انداخت و به جعبهای که در دست باربد بود نگاه کرد.
_از قبل هماهنگ کردید؟
سریع گفتم: بله میتونید از خودشون بپرسید.
مرد نگاه مشکوکی به من و باربد انداخت و خواست قدمی بردارد که صدای زنانهی آشنایی باعث شد مکث کند.
_وای فریا جون خودتی؟ اینجا چیکار میکنی عزیزم؟
با دیدن چهرهی آشنای سودابه ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست ولی پشت سرش با دیدن رویا عیشم کور شد.
_سلام سودابه جون حالتون خوبه؟
راستش اومده بودم دیدن نامی!
رویا اخمی روی صورتش نشاند و با لحن تندی گفت:
_تو وقت اداری؟
#پست_87
باربد گلویش را صاف کرد.
_خود جناب شهیاد گفتن این ساعت بیایم میتونید پیگیری کنید… ولی فعلا دفترشون رو بهمون نشون بدید زیادی معطل شدیم!
دلم میخواست برگردم و محکم گونهاش را ببوسم.
باربد همیشه همین بود هربلایی که دلش میخواست بر سرم میآورد ولی کافی بود کسی با من کمی بدرفتاری کند و باعث آزارم شود سریعا عکسالعمل نشان میداد!
سودابه به آرامی خندید و گفت: چشم جناب تشریف بیارید راهنماییتون میکنم. بههرحال نامزد آقای شهیاد که نیاز به اجازه ندارن!
باربد چشمهایش را ریز کرد و نگاه عجیبی به صورتم انداخت.
بهسختی جلوی خندهام را گرفتم.
کمی به سمتم خم شد و غر زد: بزغالهی خوششانس. حالا من ازت متنفرم!
نیشخندی تحویلش دادم.
_این هم از مزایای نامزد نامی شهیاد بودنه دیگه!
به میز منشی که رسیدیم بلند شد و سوالی نگاهمان کرد.
سودابه سریع گفت: نامزد آقای شهیاد هستن اومدن دیدنشون کسی داخله؟
منشی با چشمهایی گرد شده نگاهم کرد.
_سلام خانم شهیاد خوش اومدید کسی داخل نیست ولی گفتن فعلا کسی مزاحم…
سودابه سریع میان حرفش پرید.
_وای مزاحم چیه شیوا جون میگم نامزدشه…
بعد با لبخند نگاهم کرد.
_تا ما به این آقا پسر خوشتیپ یه لیوان چای بدیم برو داخل نامزدت رو سوپرایز کن عزیزم!
چشمانم تا آخرین حد گرد شد و باربد از خنده لب گزید.
_شاید کار مهمی داره که گفت مزاحم نشیم…
یعنی میگم…
بهسوی در هلم داد و خندید.
_وای چه عروسی خجالتی برو عزیزم چه کاری مهمتر از تو؟
باربد با لبخندی عمیق روی صندلی نشست نگاهم کرد.
گیر چه جماعتی افتاده بودم…
اصلا شاید بندهی خدا در اتاقش لخت باشد!
دوتقه به در دفتر کوبیدم و بعد از چند لحظه مکث با اشارهی سودابه در را باز کردم.
_مگه نگفتم کسی مزاحمم…
سرش را که بالا آورد با دیدن من کمی مکث کرد و چشمانش برق زد.
_بالاخره اومدی آنا؟
در را بستم و به سمتش به راه افتادم.
_منتظرم بودی؟
نگاهی به ساعت انداخت و از جایش بلند شد.
_فکر میکردم صبح میای.
شانهای بالا انداختم.
_تا دوازده خواب بودم!
لبخندی بر لبانش نشست.
_تنبل خانوم… بشین ببینم چیه این پروژه که بهخاطرش منو کچل کردی.
نگاهی به صورت خسته و موهای آشفتهاش انداختم…
کت و شلوارش رسمی بهنظر میرسید ولی با وضعیتی که او پوشیده بود ماهیت اصلی خود را از دست داده بود.
بدون کراوات با یقهای باز و گردنبند و پلاکی که از یقهاش بیرون زده بود!
بیشتر بهنظر میرسید در چاله میدان کار میکند تا یک شرکت تجاری بزرگ و لوکس!
_توی جعبه پیش باربده!
خشک شده و متعجب نگاهم کرد.
_باربد اینجاست؟
سرم را تکان دادم.
_آره بهش گفتم لوازمم رو بیاره!
در صدم ثانیه اخمهایش را درهم کشید.
_چرا به خودم نگفتی بیام دنبالت؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 119
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیشه یکی به نامی بگه باربد بنده خدا اصن به دخترا علاقه نداره
مرررسی.دست گُلت درد نکنه ندا خانم جون.😘
بیچاره نامی چقدر حرص میخوره از راحتی فریا با باربد