رمان مانلی پارت 67 - رمان دونی

 

 

 

به‌محض تمام شدن توصیفم صدای خنده‌ بلندش در گوشم پیچید.

 

نگاهی به چشم‌های براق و حالت خندیدنش انداختم و ناخودآگاه لبخند زدم.

 

وقتی می‌خندید زیادی جذاب می‌شد!

 

با فکری که در سرم پیچید چشم‌هایم گرد شد.

 

با قورت دادن آب دهانم نگاهم را از صورت خندانش که حالا آرام گرفته بود دزدیدم.

_باید بابت بی‌ادبیت بهت هشدار بدم ولی کمی هم بهت حق می‌دم اون خونه زیادی رسمی و آزار دهنده‌ست خودم هم به‌ همین خاطر ترکش کردم.

 

کمی مکث کرد و دستش را جلو آورد تا به دست‌هایم برساند.

_ولی قول می‌دم این‌بار بهت خوش بگذره. بهم اعتماد کن!

 

غر زدم: تو که خونه‌ خودتی چرا وعده‌ی تو خالی می‌دی؟

 

برقی در چشمانش درخشید.

_خیال می‌کنی وقتی تو خونه‌ی ما و توی اتاق من خوابیدی من تو خونه‌ی خودم آروم می‌گیرم؟

 

تلاش کردم گرمایی که به صورتم هجوم آورده بود را کنترل کنم.

 

با صدای ریزی گفتم: حالا کی گفته قراره توی اتاق تو بخوابم؟

 

حالتی که در نگاهش بود باعث شد سریع سر بچرخانم و به گارسونی که درحال آوردن سفارش‌هایمان بود چشم بدوزم.

 

به‌خاطر آمدن به موقعش نفس راحتی کشیدم و بی‌توجه به نگاه سنگین نامی شروع به خوردن غذایم کردم.

 

به‌محض تمام شدن غذا تکیه‌اش را به صندلی داد و با خونسردی گفت: خب پس پیشنهاد کمکم رو قبول کردی؟

 

با کمی مکث و عذاب وجدان سر تکان دادم.

_امیدوارم فرشته و باربد منو به‌خاطر این که بزرگترین آدم فروش قرن هستم ببخشن!

 

چشم‌هایش را ریز کرد.

_دوباره داری اغراق می‌کنی. نمی‌شه که هرسه با هم غرق بشین. اونی که می‌تونه باید تلاش کنه خودش رو نجات بده.

 

غر زدم: توی فیلم جنایی تراژدی که زندگی نمی‌کنیم چرا داستان رو دارک می‌کنی؟

 

از جایش بلند شد.

_برای این که عذاب وجدان بیشتری رو بهت تحمیل کنم.

 

چشم غره‌ای رفتم که بی‌توجه به سوی صندوق به راه افتاد.

 

به سمت بیرون به راه افتادم و کنار ماشین منتطرش ایستادم.

 

به محض نشستن در ماشین سری برایم تکان داد.

_جای دیگه‌ای که مدنظر نداری بری؟

 

نگاهی به تاریکی هوا انداختم.

_مگه این که بخوام دایی سه روز سر و ته سر در باغ آویزونم کنه تا درس عبرت دخترای محل بشم!

 

نچی کرد و اخم‌هایش را درهم کشید.

_کم‌کم داری کاری می‌کنی دلم بخواد سر داییت رو زیر آب کنم.

 

زیرچشمی نگاهش کردم.

_حق چنین کاری رو نداری… از بچگی واسه‌م پدری کرده. احترامش واجبه!

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد و چیزی نگفت.

_واقعا موندم مامان چه‌طور دایی رو راضی کرد من اون‌ شب باهات بیام مهمونی. راستش رو بگو باهاشون چیکار کردی نامی؟

یه مبلغ هنگفت گرفتی و قول دادی سربه‌نیستم می‌کنی ولی از پسش برنیومدی؟

 

کمی مکث کردم.

_بعید هم نیست هل دادنم توی استخر کار خودت باشه.

 

حس کردم خنده‌اش گرفت.

_واقعا توان استفاده از مغزت رو از دست دادی آنا باید هرچه زودتر ببرمت تو رختخواب!

 

صورتم را جمع کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم تا کمی استراحت کنم.

 

#پست_104

 

نامی

 

فریا را که پیاده کرد فشاری به شقیقه‌هایش آورد و ماشین را به راه انداخت.

 

خیال می‌کرد بعد از رسیدنش به فریا همه‌ی بدبختی‌هایش تمام می‌شود و دخترک با آغوش باز از او پذیرایی می‌کند.

 

کم کسی نبود!

نامی شهیاد پسر عارف شهیاد مردی که همه برای نزدیکی به او سر و دست می‌شکاندند و او تمام عمرش چشمش دنبال فریایی بود که نیم نگاهی نثارش نمی‌کرد!

 

تازه فهمیده بود همه‌چیز به همان سادگی که خیال می‌کرد نیست و اول باید اعتماد و عشق آنایش را به‌دست می‌آورد.

 

کار آسانی به‌نظر نمی‌رسید طی همین چند روز از دست لجبازی‌هایش به ستوه آماده بود.

 

گاهی پا به پایش می‌تاخت و گاهی دلش می‌خواست دستش را بگیرد او را به خانه‌اش ببرد، در اتاق را رویش قفل کند و به او یک حق انتخاب بدهد آن هم پذیرفتن نامی در زندگی‌اش!

 

حسابی کلافه‌اش کرده بود ولی کسی نبود که به همین راحتی کوتاه بیاید.

 

راه سخت و بلندی در پیش داشت ولی می‌دانست پیروز این میدان خودش است.

 

با شنیدن صدای زنگ گوشی دست از افکارش کشید و نگاهی به شماره انداخت.

 

با دیدن نام پدرش روی صفحه ابرویی بالا انداخت و جواب داد.

_سلام بابا حالت خوبه؟

 

عارف کمی مکث کرد.

_سلام پسرم خوبم. کجایی؟

 

نامی نگاهی به‌اطراف انداخت.

_تو راهم دارم می‌رم خونه چه‌طور مگه؟

 

صدای جدی پدرش در گوشش پیچید.

_لطفا بیا اینجا باید راجع‌به چیزی با هم حرف بزنیم.

 

لبش را تر کرد و جواب داد: ضروریه؟

 

عارف سریع گفت: اگه برای اومدن به این‌جا قانعت می‌کنه آره. هم مربوط به کاره و هم زندگیت!

 

صورتش درهم رفت و کمی تمرکز کرد.

_تو راهم دارم میام. فعلا.

 

گوشی که قطع شد متفکرانه به بیرون نگاه انداخت.

 

از وقتی شروع به کار کردن در شرکت محرابی کرده بود کمتر پیش می‌آمد با پدرش در این رابطه صحبت کند و عجیب‌تر از آن حرف زدن در مورد زندگی و مسائل شخصی‌اش بود.

 

عارف مردی نبود که خودش را در این مسائل دخالت دهد پس حتما اتفاقی افتاده بود!

 

نفس تیزی کشید و پایش را روی گاز فشرد تا زودتر به خانه برسید.

 

#پست_105

 

 

به‌محض رسیدن به خانه در پارکینگ باز شد و وارد شد.

 

ماشین را پارک کرد و از پله‌ها بالا رفت.

 

با دیدن خاتون که به سمتش می‌آمد تا کتش را بگیرد به‌یاد حرف‌های فریا افتاد و به‌سختی جلوی خندیدنش را گرفت.

 

خاتون نگاه جدی‌اش را به او دوخت.

_سلام نامی خان به خونه خوش اومدید.

 

نامی سری برایش تکان داد.

_ممنون… بابا کجاست؟

 

خاتون نگاهی به ساعت انداخت.

_طی این ساعت باید توی اتاق مطالعه باشن… اومدنتون رو بهشون اطلاع بدم؟

 

به سوی اتاق مطالعه به راه افتاد.

_لازم نیست!

 

از پله‌ها بالا رفت و جلوی در ایستاد.

 

چند ضربه به در کوبید و وارد شد.

 

عارف با دیدنش عینک مطالعه را از چشمانش برداشت و دستی به صورت شیش تیغ شده‌اش کشید.

_خوش اومدی پسرم!

 

جلوتر رفت و روی صندلی مقابل پدرش نشست.

_ممنون بابا… اتفاقی افتاده؟ نگرانم کردین!

 

عارف چندلحظه خیره نگاهش کرد.

_یه گپ و گفت کوتاه با محرابی داشتیم.

 

اخم‌هایش را درهم کشید.

 

امروز محرابی به شرکت نیامده بود تا از زیر جواب دادن شانه خالی کند. باید می‌فهمید یک جای کار می‌لنگد.

_می‌دونید که من هیچوقت تو روابط بین دو شرکت دخالت نمی‌کنم!

 

خودش را به آن راه زده بود ولی عارف تیزتر از این حرف‌ها بود.

 

مستقیم نگاهش کرد و رک گفت: تموم اتفاقات شب مهمونی رو واسه‌م تعریف کرد… چه‌جوری تهدیدش کردی که از پشت تلفن هم صداش می‌لرزید پسر؟

 

کمی مکث کرد.

_مگه بهت نگفتم انقدر برای خودت دشمن نتراش… یادت رفته محرابی هنوز رئیسته؟

 

باخونسردی به پدرش خیره شد.

_با من شوخی نکن. من سر فریا با هیچ‌کس رودروایسی ندارم می‌خواد رئیسم باشه یا پدرم!

 

عارف اخم‌هایش را درهم کشید.

_گستاخی نکن پسر! در رابطه با اون دختر داری زیاده‌روی می‌کنی!

 

کمی به‌سمتش خم شد.

_کی منو به این روز انداخت؟

کی از بچگی تو گوشم خوند باید جونم رو بذارم و از فریا مراقبت کنم بعد تو اوج وابستگی اون رو از من گرفت؟

 

عارف لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_راجع‌به این موضوع اصلا نمی‌شه با تو منطقی حرف زد نامی!

 

نامی به نشان تاکید سرش را تکان داد.

_پس فلسفه نباف بابا فقط بگو از من چی می‌خوای!

 

عارف با تاسف سر تکان داد.

 

این پسر از کودکی همین‌قدر کله‌شق بود!

_ببین بابا جان من از همون اول گفتم فریا عروس این خونه و عروس منه!

نه واسه‌ت دنبال ازدواج تجاری و مناسبت دار بودم و نه به‌فکر زدن زیر قول و قرارم با محمد خدابیامرز واسه من مهم دل تو بود…

 

نامی کلافه سر تکان داد.

_اصل مطلب بابا؟!

 

عارف صورتش را درهم کشید و آرام گفت: می‌دونم چه‌قدر دوسش داری پسر ولی این راهش نیست… اون محرابی بدبخت هیچ گناهی نداره همه‌ش تقصیر خودته که از همون روز اول همه‌ی توجه‌ها رو به اون جلب کردی و هدف قرارش دادی.

 

اشتباهش را قبول داشت.

_نمی‌تونم تو خونه قایمش کنم که… همه باید بفهمن فریا مال منه!

 

عارف لب‌هایش را به‌هم فشرد و صبوری کرد.

_تا حالا دیدی من دست مامانت رو بگیرم همه‌جا با خودم دور بدم و جار بزنم مهسا مال منه کسی نزدیکش نشه؟

کسی تا به الان تلاش کرده بهش آسیبی بزنه یا اذیتش کنه؟ نه! چون من با جلب توجه برای اون خطر نخریدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
8 ماه قبل

آفرین پدرش حرف خوبی زد👏👏خوشمان آمد😌

Helen Helen
Helen Helen
8 ماه قبل

افرین چه پدر فهمیده ای

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

چرا خانواده نامی خودشون مستقیم نمیرن سراغ فریا ازش خواستگاری کنن

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x