داشتم فکر میکردم رفتارش به چهکسی شباهت دارد که اشارهای به گارسون زد.
من و باربد به عادت همیشگی کاپوچینو و کیک شکلاتی سفارش دادیم و زیر چشمی نگاهی به یکدیگر انداختیم.
به محض رفتن گارسون داریوش نگاهی به هردویمان انداخت.
_خب بگید ببینم با درسها چیکار میکنید؟
شانهای بالا انداختم.
_همون همیشگی…
چهرهاش درهم رفت.
_همون همیشگی برای شما دوتا چندان باعث افتخار بهنظر نمیرسه. خسته شدم از بس روی تابلو اعلانات دکتر مرادی اسمتون رو به عنوان نفرات آخر دیدم.
شانهای بالا انداختم و با احتیاط گفتم: خوبیش اینه که از الان دیگه یه پارتی کلفت داریم!
ابروهایش بالا پرید و چشمهایش را ریز کرد.
_بهش فکر هم نکن فریا خانوم… من هرچهقدر هم به باربد علاقه داشته باشم دست بهچنین کاری نمیزنم.
ناامید به صندلی تکیه دادم که باربد زیر لبی غر زد: پس علاقهت به چه دردی میخوره؟
داریوش چپ چپی نگاهش کرد.
_شنیدم چی گفتی آقا باربد!
باربد چشم دزدید و سکوت کرد.
داریوش به آرامی گفت: فراموش کنید من استادتونم…
سری برایم بالا انداخت.
_واسهم از اخلاقهای باربد بگو!
بیحوصله سرچرخاندم.
_میتونم به ارواح همهی مردههامون قسم بخورم اگر همین الان یه مرد جذابتر از شما پیدا کنه شمارو اینجا میذاره و میره!
بعد در دلم صلواتی فرستادم و در هوا فوت کردم تا آه مردگان دامنم را نگیرد.
داریوش با لبهایی از هم بازمانده نگاهم کرد.
باربد سری برایش تکان داد و خونسرد گفت: بهت که گفته بودم چندان عقلی نیست!
با سر اشارهای زدم.
_نکته دوم برای این که بتونی به جوکهای بیمزهش بخندی یا باید مست باشی یا احمق!
ابروهایش که بالا پرید باربد با خونسردی رو به من گفت: عزیزم برای گرفتن جایزهی بهترین کمدین سال باید بیشتر رو خودت کار کنی!
لبخندی زدم و خواستم جوابی بدهم که داریوش دستهایش را بالا برد.
_صبر کنید ببینم… من فکر میکردم شما همدیگه رو خیلی دوست داشته باشین!
با لحن آزاردهندهای گفتم: از اونجایی که باربد همیشه ورد زبونش فریاست؟
باربد نیشخندی زد.
_یا از اونجایی که پارسال فریا وسط کافه تریا ازم خواستگاری کرد و جواب رد گرفت؟
اخمهایم را درهم کشیدم.
_اون فقط یه شجاعت حقیقت لعنتی بود نمیتونی ازش بر علیهم استفاده کنی… آخه سگ تورو میخواد؟
نگاه خندانش که به سوی داریوش چرخید تازه فهمیدم چه حرفی زدم و لبم را محکم گاز گرفتم.
_البته بلانسبت آقا داریوش!
گلویش را صاف کرد و کمی روی صندلی جابهجا شد.
_برای امتحان هفته آینده چیزی خوندین؟
تلاشش برای عوض کردن بحث را تحسین کردم چون موجب شد من و باربد کاملا به هول و ولا بیفتیم.
_چی؟ چه امتحانی استاد؟ مگه امتحان داشتیم؟
با ناامیدی نگاهی به چهرههای پر اضطرابمان انداخت.
_واقعا من چه انتظاری از شما دوتا دارم؟
از دوفصل آخر کتاب کوییز داریم. انتظار دارم نمرهی خوبی بگیرید تا بتونم توی امتحانات پایان ترم کمکتون کنم. فهمیدین؟
هردو سریع سر تکان دادیم.
_خیالتون تخت استاد جفتمون کامل میشیم.
نگاه متعجبی به باربد انداختم و به این فکر کردم بهتر است رابطهام را کمی با نامی بهتر کنم تا چند روزی که در خانهشان هستم کمکم کند.
#پست_110
گارسون که سفارشها را آورد هرسه سکوت کردیم.
نگاههای زیر زیرکی دخترانی که میز بغل نشسته بودند روی باربد و داریوش باعث تفریحم شده بود.
اگر به مخ زدن بود نمیگذاشتم به آنها برسد و خودم مخ هردویشان را میزدم ولی حیف که غیرممکن بود!
مشغول نگاه کردن به باربد و داریوش و رفتار معنا دارشان بودم که گوشی شروع به زنگ خوردن کرد.
سریع نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن اسم نامی روی صفحه آهی کشیدم.
_کیه فریا؟
به سمت باربد چرخیدم.
_کیه که این روزها به تنهایی زندگی رو زهرمارم کرده؟
داریوش جدی نگاهم کرد.
_ببینم مزاحم داری؟
سریع سرم را به دوطرف تکان دادم و از جا بلند شدم.
_نه بابا پسر عممه من میرم بیرون حرف بزنم شما راحت باشید.
سریع گوشی را جواب دادم و بهسمت خروجی کافه به راه افتادم.
_بله؟
_کجایی فریا؟!
با شنیدن صدای همیشه شاکی و کلافهاش پوفی کشیدم.
_با دوستهام اومدم بیرون.
سریع گفت: مگه تو کلاس نداشتی؟ کدوم دوستهات؟ کجا رفتی؟
لبهایم را بههم فشردم و از آنجایی که دستم زیر سنگش بود تلاش کردم مهربان بهنظر برسم.
_کلاس آخرم کنسل شد. با دوتا از دوستهام که نمیشناسی اومدم یهجای دور!
کمی مکث کرد و جدی گفت: عین بچهی آدم بگو کجایی فریا… منو نپیچون آدرس بده میام دنبالت.
چشمی چرخاندم.
_تو الان کجایی؟
عصبی پارس کرد: نیم ساعته دم این دانشگاه کوفتی منتظرتم. نباید بهم میگفتی کلاست کنسل شده؟
حرصی جواب دادم: کف دستم رو بو کرده بودم میخوای راه بیفتی بیای دنبالم؟ خودت
چرا از قبل خبر ندادی؟
غر زد: میخواستم غافلگیرت کنم.
بهسختی جلوی خندیدنم را گرفتم.
_نمیگی این کارهارو باهام میکنی از خوشی سکته میکنم؟ یهکمی هم به فکر قلب من باش!
نچی کرد.
_سعی نکن با بامزه بازی بحث رو بپیچونی. این همه راه نیومدم دنبالت که دست خالی برگردم.
آهی کشیدم.
_پسر عمه جونم؟
کمی مکث کرد.
_نه!
چشمهایم گرد شد.
_چی نه؟
صدای به راه انداختن ماشینش را شنیدم.
_هرچیزی که ازم میخوای نه فریا من خرِ این ادا اصولای تو نمیشم!
نیشخندی زدم.
_خواستم آدرس بدم بیای دنبالم حالا که خودت نمیخوای فعلا عزیزم!
گوشی را قطع کرده و روی بیصدا گذاشتم.
خودش نخواسته بود!
از طرفی امکان نداشت اجازه بدهم مرا با باربد و داریوش ببیند و یک المشنگه دیگر بهپا کند.
#پست_111
به داخل کافه برگشتم و روی صندلی نشستم.
باربد سری برایم تکان داد.
_چی میگفت؟
شانهای بالا انداختم.
_دم دانشگاه بود زنگ زد ببینه کجام بیاد دنبالم.
تکیهاش را به صندلی داد.
_آدمی به پیگیری این ندیدم تا حالا…
داریوش بیحرف مشغول نگاه کردن به ما دونفر بود.
باربد با دیدن نگاه خیره داریوش شروع به توضیح دادن کرد.
_نامی پسرعمهی فریاست چند وقته بهش پیله کرده هرجا میره دنبالش راه میفته و آقا بالاسر بازی در میاره…
گلویم را صاف کردم.
_حالا اینجوریام نیست… چندباری هم بهم کمک کرده!
باربد با ابروهایی بالا پریده نگاهم کرد.
_تو که تا دو روز پیش چشم دیدنش رو نداشتی از کی وکیل مدافعش شدی؟
لبم را تر کردم و آب دهانم را بهسختی قورت دادم.
برای گفتن اتفاقاتی که این چند وقت میانمان رخ داده بود تردید داشتم.
حس میکردم بهتر است بین خودمان باقی بماند!
داریوش سوالی نگاهمان کرد.
_ببینم پسره از روی علاقه افتاده دنبالت؟
لبهایم از هم باز و بسته شد.
_چی؟ علاقه؟ اونم به من؟
نه بابا فکرش هم خنده داره!
باربد با خنده سر تکان داد.
_اگر هم علاقهای داشت با دیدن رفتار این چند وقت فریا مطمئنم توی نطفه خفه شد.
با اخم نگاهش کردم.
_مگه من چیکارش کردم؟
سری برایم بالا انداخت.
_همین الان بگو ببینم چهجوری باهاش حرف زدی؟
لبم را تر کردم.
_در کل مکالمه دلپذیری نبود چون داشت بهم زور میگفت منم گوشی رو روش قطع کردم و گذاشتم رو بیصدا.
با دست به من اشاره زد.
_اینجوری باهاش رفتار میکنی!
داریوش سرفهای کرد.
_دست از کلکل بکشید… بهنظرم وقتی یهنفر اینجوری میفته دنبال دختری یا دوسش داره و یا مریضه مواظب خودت باش فریا.
نگاه من و باربد به یکدیگر دوخته شد.
_صددرصد این بشر مریضه!
انگشتهایم را بههم گره زدم.
اصلا هم رفتارش شبیه به آدمهای مریض نبود!
ترجیح میدادم احتمال اول را در نظر بگیرم و کمی اعتماد بهنفس به خودم تزریق کنم.
بهقول باربد انقدر که پسری در زندگیام نبود با دیدن هر مرد جذابی که جلویم سبز میشد لب و لوچهام آب میفتاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 97
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان خسته نباشی چرا این رمان دیر به دیر شده پارالل
پارتاش😂