تا نیم ساعت بعد مشغول حرف زدن با یکدیگر شدیم.
کم کم نسبت به داریوش احساس صمیمیت بیشتری کردم و حالا مشکل این بود که چطور سر کلاس بهجای داریوش استاد شوکتی صدایش بزنم!
نمیدانم چقدر گذاشت که صفحهی گوشی روی میز روشن شد.
اول خیال کردم نامی زنگ زده و خواستم مثل دفعهی پیش نادیده بگیرمش ولی با دیدن اسم مامان زهره سریع گوشی را از روی میز برداشتم و جواب دادم.
_بله مامان؟
صدایش حرصی بهنظر میرسید.
_بله و بلا کجایی تو دختر؟ مگه کلاست سرظهر تموم نشده بود؟
سریع گفتم: با باربد اومدم کافه…
کمی مکث کرد.
_پاشو بیا خونه نامی اینجا منتظرته!
به سرفه افتادم.
_چی؟ نامی اونجا چیکار میکنه؟
با شنیدن حرفم داریوش و باربد هردو به سمتم چرخیدن.
_بهت زنگ زد مثل این که جواب ندادی نگران شد اومد دم خونه دنبالت. سریع خودت رو برسون خونه کارت دارم باید باهات حرف بزنم.
گوشی را که قطع کرد با ناباوری به صفحه خیره شدم.
نگاهم به سمت باربد چرخید و لب زدم: راست میگفتی این بشر واقعا مریضه!
داریوش به صندلی تکیه داد.
_خیلی هم آدم سلطه طلبیه… میخواست بهت ثابت کنه اگه اون بخواد هرجا که میلش بکشه تورو با خودش میبره. بهنظر میرسه حرفش پیش مادرت هم خیلی برو داره.
صورت باربد درهم شد.
_و این از عجایب خلقته!
لبهایم را بههم فشردم.
_فعلا مجبورم از ترس زهره خانوم برگردم خونه بعدا نشونش میدم عاقبت این خودسریها چیه…
باربد ابرویی برایم بالا انداخت.
_بهش آسون بگیر گناه داره طفل معصوم.
چپ چپی نگاهش کردم و از جا بلند شدم.
باربد سری برایم بالا انداخت.
_میرسونمت.
داریوش از جایش بلند شد و به سمت صندوقدار به راه افتاد.
سریع به باربد اشاره زدم.
_برو حساب کن زشته اینجوری چتر شیم سرش باربد.
شانهای بالا انداخت.
_حالا انگار بار اولمونه!
دفعهی بعد من حساب میکنم فعلا بزن بریم ببینیم این پسره چی از جونت میخواد.
بعد از تشکر از داریوش سوار ماشین شدیم و به سمت خانه باغ به راه افتادیم.
بهمحض رسیدن اشارهای به باربد زدم.
_تو برو خونه اینجا ببینتت آتیشی میشه.
چشمی چرخاند و غر زد: دیگه اختیار زندگی منم افتاده دست این هیولا عجب گیری افتادیما.
خندیدم و با قدمهای بلند به سوی در به راه افتادم.
کفشهایم را در آوردم و بعد از کشیدن نفس عمیقی دستگیره را پایین کشیدم.
#پست_113
با دیدن نامی که با چهرهای درهم و جدی روی مبل رو به روی در منتظرم نشسته بود آهی کشیده و وارد شدم.
_سلام…
خیره نگاهم کرد.
_علیک… کجا بودی تا الان؟ چرا جواب گوشیت رو نمیدادی؟
چشمی برایش چرخاندم.
_گوشیم رو سایلنت بود ندیدم بهم زنگ میزنی.
با انگشتانش روی مبل ضرب گرفت.
_ندیدی من بهت زنگ میزنم ولی یه دقیقه بعد که مامانت زنگ زد سریع جواب دادی. هوم؟
لحنش خونسرد بهنظر میرسید و من بهخوبی میدانستم پشت این خونسردی چه جنجالی خوابیده است.
نگاهم را بهسوی آشپزخانه چرخاندم و سریع صدایم را بالا بردم.
_مامان من اومدم خونه!
صدای نامی بیهوا بالا رفت.
_جواب منو بده فریا با کی رفته بودی بیرون که هرچی اصرار کردم بهم نگفتی و جلوش گوشی رو روی من قطع کردی؟
با بیرون آمدن مامان از آشپزخانه کمی اعتماد بهنفس گرفتم.
_با باربد بودم!
در آنی صورتش به سرخی گرایید و بیتوجه به مامان تشر زد.
_جلوی اون گوشی رو روی من قطع کردی؟
به مامان نگاه کردم تا جوابش را بدهد ولی شانهای بالا انداخت و گفت: بحث بین خودتونه… کارت زشت بود فریا نباید گوشی رو قطع میکردی!
چشمهایم را برایش گرد کردم.
باورم نمیشد طرف او را گرفته بود!
سریع به سمت نامی چرخیدم.
_جلوی اون نبود بیرون از کافه باهات حرف زدم… در ضمن رفتار خودت رو که یادت نرفته آقا نامی؟ مگه من بهت گفتم بیای دم یونی دنبالم؟
کمی سکوت کرد و با لحنی که آزردگی در آن موج میزد گفت: مامان صبح زنگ زد از زندایی اجازهت رو گرفت که چند روزی رو خونهی ما باشی… منم گفتم بیام دنبالت با خودم ببرمت وسایل داری اذیت نشی!
با دیدن نگاه سرزنشگر مامان زهره عذاب وجدان عجیبی یقهام را گرفت.
مثل یه سگ پتیاره پاچهاش را دریده بودم.
هرچند که خودش مکالمه را با داد و بیداد شروع کرده بود ولی نیتش خیر بود و برای بردن و نجات دادن من تا اینجا آمده بود!
کمی مکث کردم و تلاش کردم قیافه مظلومی به خود بگیرم.
_خب زودتر میگفتی برای چی زنگ زدی. انقدر سرم داد زدی که مجبور شدم اون رفتار زشت رو از خودم نشون بدم.
ابرویی بالا انداخت.
_شرمنده که باعث شدم رفتار زشتی از خودت نشون بدی… حالا اگه مقصر جلوه دادن من تموم شد برو وسایلت رو جمع کن بریم!
دندانهایم را بههم فشردم و زیر سنگینی نگاه مامان سریع به سوی اتاقم به راه افتادم.
لحظهی آخر صدای آرام مامان باعث شد قدمهایم کند شود.
_فقط نامی جان این چند روزی که فریا پیش مادرته شما خونهی خودت میمونی دیگه؟
متوجه مکث نامی شدم.
به آرامی خندیدم و سریع خودم را به اتاق خواب رساندم تا وسایلم را جمع کنم.
حتی وقت نشد بابت نامردی که در حق فرشته و باربد مرتکب شدم تقاضای بخشش کنم!
مطمئنا حسابی از دستم شکار میشدند.
#پست_114
سریع وسایلم را جمع کردم و با کیف دستی بزرگی از اتاق بیرون زدم.
نامی با دیدنم از جا بلند شد و کیف را از دستم گرفت.
مامان زیر چشمی نگاهم کرد.
_مواظب خودت باش دخترم. زود برمیگردیم.
لبخندی تحویلش دادم.
_دیرم برگشتین موردی نیست بیشتر خوش میگذره.
چپ چپی نگاهم کرد که گونهاش را بوسیدم و سریع به سمت در به راه افتادم.
همین که روی صندلی نشستیم نامی در سکوت و با اخمهایی درهم ماشین را به راه انداخت.
هرلحظه منتظر بلند شدن صدایش بودم ولی انگار اینبار حسابی سکوت پیشه کرده بود.
گلویم را صاف کردم و زیر چشمی نگاهش کردم
اهمیتی نداد و به روبهرو خیره شد.
ابروهایم را بالا انداختم و با لحنی ناباور گفتم: نگو که الان انتظار داری نازت رو بکشم؟
صورتش درهم رفت ولی همچنان در سکوت باقی ماند.
لبهایم را بههم فشردم و نفس سنگینی کشیدم.
لطف بزرگی در حقم کرده بود و دستم هنوز زیر سنگش بود.
خودم را قانع کردم تا کمی لحنم ملایمتر شود.
دستم را روی بازویش گذاشتم، به سمت جلو خم شدم و با لحن کشیدهای گفتم: نامی جونم؟!
زیر چشمی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
با ملایمت ادامه دادم: باشه حق با توئه قول میدم از امروز تا همیشه جواب تلفنت رو بدم و هیچوقت گوشی رو روت قطع نکنم. قبوله؟
سیبک گلویش تکانی خورد و به سویم چرخید.
_باید یه قول دیگه هم بهم بدی؟
سرم را به دوطرف تکان دادم و سر جایم برگشتم.
_نه دیگه تو مهلت حرف زدنت رو از دست دادی پس شرایط رو خودم تعیین میکنم!
اخمهایش را دوباره درهم کشید.
_پس بشین تا دیگه باهات حرف بزنم.
چشمهایم گرد شد.
_بچه شدی نامی؟
وقتی جوابی نگرفتم حرصی گفتم: باشه بابا بگو شرطت چیه!
دوباره به سمتم برگشت.
_باید قول بدی از این به بعد من اولویت زندگیت باشم!
چشمهایم را برایش ریز کردم.
_میدونی که نمیشه…
چانه زد.
_حداقل قبل از باربد باشم!
با شنیدن حرفش به سختی جلوی خندیدنم را گرفتم.
_یهنفر داره حسودی میکنه؟
سریع گفت: اسمش رو بذار حسادت… ازش ابایی ندارم. فقط قبولش کن!
نفسم حبس شد و لبم را تر کردم.
فقط برای شوخی این حرف را به زبان آورده بودم!
نامی به باربد حسادت میکرد!
آن هم بهخاطر این که زیادی به من نزدیک بود!
باربد برای من نه تنها پسردایی یا برادر بلکه بهترین دوستم بود و میدانستم نمیتوانم روی قولی که میدهم پایبند بمانم ولی گفتنش که ضرری نداشت!
_باشه قول میدم… حالا راضی شدی؟
سرش را به حالت تایید تکان داد.
_بهتر شد!
دوست داری تو این چند روزی که اونجایی با هم بریم بیرون؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا فریا نمیفهمه یا خودشو زده به اون راه خیلی رفتار نامی تابلو که دوستش داره
ممنون فاطمه جان
ما نمیدونیم قصد نویسنده چیه ولی مطمئن باش نیفهمه فقط نمیخواد قبولش کنه
دستت درد نکنه ندا خانوم جون😘😍