بهآرامی خندیدم.
_مگه به زنداییت قول ندادی تا وقتی که من اونجام پات رو توی خونهتون نذاری؟
شانهای بالا انداخت.
_در این باره قولی بهش ندادم. بههرحال خودش هم میدونه این موضوع اجتناب ناپذیره!
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست.
مورد توجه بودن انقدر دلپذیر بود؟
_نگفتی؟ کجا دوست داری بریم؟
چپچپی نگاهش کردم.
_باید واسه امتحانام درس بخونم اومدنم به اینجا در جهت فساد نبود انقدر منو وسوسه نکن شیطان رجیم.
آرام خندید.
_چه درسی؟ بگو خودم بهت کمک میکنم!
تیرم که به هدف خورد سریع سر جایم صاف شدم.
_مزاحم نباشم؟
بیهوا دستش را جلو آورد و لپم را بین دو انگشتش فشرد.
_کی از شما قابلتر خانم؟ فقط بگو چی ازم میخوای!
نیشم را باز کردم و سریع گفتم: زبان عمومی!
داریوش گفت اگه امتحانات میانترم…
_داریوش کیه؟
خشک شده نگاهش کردم و خودم را به آن راه زدم.
_داریوش کیه؟
گیج شده گفت: من چه میدونم داریوش کیه؟ تو الان گفتی داریوش!
قاطعانه سرم را به دوطرف تکان دادم.
_من نگفتم داریوش اشتباه شنیدی!
داشتم میگفتم باربد گفت اگه تو کوییز بعدی نمرمون بالا باشه استاد حسابی تو امتحانات پایانترم کمکمون میکنه.
مشکوکانه نگاهم کرد.
_ولی انگار گفته بودی داریوش!
سرم را بهدوطرف تکان دادم و دهانم را بستم.
فقط همین مانده بود پتهی باربد و داریوش را روی آب بریزم!
_باشه یه روزم رو خلوت میکنه بهت کمک میکنم نگرانش نباش.
لبخندی روی لبانم نشست.
_ممنون نامی جونم!
اخمهایش باز شد ولی چیزی نگفت.
با رسیدن به عمارت ناخودآگاه استرسی در دلم سرازیر شد.
همیشه جلوی این خانه و آدمهایش معذب بودم و دلیلش اشرافی بودنشان بود.
خانواده عمو عارف انسانهای سرشناسی بودند و در رقابت با یکدیگر بهطور تنگاتنگی میتاختند.
نامی ماشین را پارک کرد و کیفم را در دستش گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و با قدمهایی کوتاه کنارش به سوی عمارت به راه افتادم.
نامی کمی مکث کرد و دستش را دور کمرم گذاشت.
_استرس داری؟
لبم را گاز گرفتم.
_یهکمی… میدونی تا حالا نشده شب رو جایی جز خونهی خودمون بگذرونم.
نگاه متعجبی به صورتم انداخت.
بعد از چند لحظه گفت: میخوای بریم خونهی من؟
#پست_116
چشمهایم گرد شد.
_معلومه که نه! فقط همینم مونده بود!
در را باز کرد و کنار کشید تا اول وارد شوم.
_پس دیگه کاری از دستم واسهت بر نمیاد آنا.
آهی کشیدم.
بهمحض وارد شدنمان با خاتونی که جلوی در ایستاده بود رو به رو شدم.
لبهایم را بههم فشردم و به آرامی سلام کردم.
نامی فشاری به کمرم آورد و خاتون جواب داد: سلام خانوم کوچیک. خوش اومدین!
لطفا وسایلتون رو بدید تا ببرم توی اتاقتون!
لبم را تر کردم و نگاهی به نامی انداختم که چشم بست و اشاره زد تا وسایلم را تحویل بدهم.
انگار وارد زندان شده بودم!
_فریا رو میبرم پیش مامان… تا وقتی ناهار بخوریم اتاقش رو مرتب کنید.
خاتون سری تکان داد و قدمی به عقب برداشت.
_چشم نامیخان. مادرتون توی پذیرایی هستن.
نامی دستم را گرفت و مرا پشت سرش به سمت پذیرایی کشید.
_راحت باش فریا فکر کن اینجا خونهی خودته.
بهآرامی دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم.
_باشه نامی ولی میشه جلوی عمه و عمو عارف فاصلهت رو باهام حفظ کنی؟
ابرویی برایم بالا انداخت.
_یعنی اگه اونها نباشن موردی نداره بهت نزدیک بشم؟
کلافه ضربهای به بازوی سفتش کوبیدم و جلوتر وارد پذیرایی شدم.
خجالتآور بود که انقدر در برابر کارهایش کوتاه میآمدم.
عمه با دیدنم با لبخندی بزرگ از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
_سلام فریا جان خوش اومدی عمه.
خجالت زده گونهاش را بوسیدم و کمی عقب کشیدم.
_سلام عمه جون… شرمنده مزاحم شدم.
اخم بامزهای روی صورتش نشاند.
_یه بار دیگه تکرار کنی ناراحت میشما. فکر کن خونهی خودته عزیزم اصلا احساس غریبی نکن ببینم اتاقت رو دیدی؟
نامی روی صندلی نشست و گفت: به خاتون گفتم یه اتاق کنار اتاق من بهش بده.
چشمهایم را برایش گرد کردم که توجهی نکرد.
عمه با خنده گفت: تو که میری خونهت میخوابی چه فرقی داره فریا کجا باشه؟
نامی جدی نگاهش کرد.
_تا وقتی فریا اینجاست شب رو توی اتاق خودم میگذرونم!
_پس کلید خونهت رو بده من برم طی یه فساد گسترده ازش لذت ببرم!
با شنیدن صدای نریمان که از پلهها درحال پایین آمدن بود به سمتش برگشتم.
بالاتنهاش برهنه بود و شلوارک باب اسفنجی به تن داشت!
#پست_117
با دیدن نگاه بهت زدهام چشمکی زد.
_مورد پسند واقع شدم؟
صورتم را درهم کشیدم.
_کاش میتونستم برگردم به قبل از زمانی که این صحنه رو دیدم. مطمئنا کابوس شبهام میشه.
زیر لب ادامه دادم: باید به فرشته بگم توی انتخابش تجدید نظر کنه.
قبل از این که حرفی بزند نامی با اخمی واضح گفت: برو لباس بپوش نریمان این چه وضعشه؟ این همه خدمتکار و خانوم توی عمارت هست ممکنه معذب بشن!
نریمان شانهای بالا انداخت.
_نترس خوششون هم میاد!
نامی چشم غرهای به چهرهی سرخوشش رفت.
_نریمان!
نریمان غرغرکنان گفت: چرا نمیذارید منم مثل نامی یه خونه مجردی بگیرم هم لخت بگردم هم نصف شب دوست دخترم رو ببرم عشق و حال؟
عمه مهسا هینی کشید و حرصی گفت: نامی کی از این غلط کاریا کرده که تو بخوای پا جای پاش بذاری؟
بعد به من اشاره زد و چشم و ابرویی برایش آمد.
نریمان با خنده گفت: نترس این خودش در جریان…
نامی سریع گفت: نریمان بیا برو لباست رو بپوش انقدر اراجیف نباش!
لب گزیدم و زیر چشمی به نریمان نگاه کردم. تا امروز مارا رسوا نمیکرد ول کن قضیه نبود!
عمه رو به من لبخندی زد.
_حرفای نریمان رو جدی نگیر شوخی میکنه بچهم نامی اصلا اهل این حرفا نیست.
تلاش کردم جلوی خندیدنم را بگیرم.
_بله همینطوره عمهجون.
نامی تک سرفهای کرد و از جایش بلند شد.
_بریم ناهار بخوریم بعد اتاقت رو بهت نشون میدم فریا.
معذب از جایم بلند شدم و بهسوی میز به راه افتادم.
همین که روی صندلی نشستیم عمه رو به نامی گفت: راستی امشب عموهات میان اینجا سعی کن برای شام خونه باشی.
کمی مکث کردم و تلاش کردم صورت عصا قورت دادهی تک تک خاندان پدری نامی را به یاد بیاورم.
_میگفتین خودمون مهمون داریم. یه وقت دیگه بیان.
همزمان با عمه چشمهایمان گرد شد.
_وا این چه حرفیه نامی ناراحت میشن.
بعد به سمت من برگشت.
_فریا جان عمه مشکلی که نداری؟
تلاش کردم مشکل داشتنم را جار نزنم.
_نه بابا چه مشکلی عمه جون؟ خوشحالم میشم.
صدای خندهی نریمان باعث شد به عقب برگردم.
_آخه کی از دیدن اونا خوشحال میشه؟ حداقل یهجوری دروغ بگو کمتر جلب توجه کنه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان لطفا سال بد رو هم بذار
هر چی نامی جدی و جنتلمنانه رفتار میکنه نریمان سرخوشو پرروه رفتارش
رمان خیلی بامزه ای هستش و شخصیت های متفاوت و باحال🥰🤗
مرسی خانم ندا جون.