صبح که از خواب بلند شدم آنقدر دیر شده بود که خجالت میکشیدم از اتاق بیرون بزنم.
این عمارت قوانین خودش را داشت و من عادت به تا لنگهی ظهر خوابیدن داشتم.
خیالم راحت بود که نامی به سرکار رفته و نیازی نیست حداقل با او چشم در چشم شوم.
با مرتب کردن سر و وضعم از اتاق بیرون زدم و در را پشت سرم بستم.
نفس عمیقی کشیدم و به سوی پلهها به راه افتادم.
قدم اول را برنداشته بودم که ناگهان در اتاق نامی باز شد و قامتش در چهارچوب در نمایان شد.
_بالاخره بیدار شدی؟
هاج و واج نگاهش کردم.
_منتظر من بودی؟ ببینم مگه تو الان نباید سرکار باشی؟
در را پشت سرش بست و اشاره زد راه بیفتم.
_بریم به خاتون بگم بهت ناهار بده.
خجالت زده صورتم آویزان شد.
_شماها ناهار خوردین؟
لبخند کمرنگی روی لبانش نشست.
_آره خوردیم… خاتون خواست بیاد بیدارت کنه اجازه ندادم.
اخمی کردم.
_میگفتی بیاد خب اینجوری که خیلی زشت شد.
گوشهی لبش بالا پرید.
_ترسیدم لج کنی بخوای مثل دخترای مردم شب تا صبح بری پارتی کنی!
خندهم گرفت.
حرفی که به مامان زهره زده بودم را به تمسخر گرفته بود.
بههیچوجه به حرفی که دیشب زده بود اشاره نمیکرد و رفتارش هم ذرهای تغییر نکرده بود.
طوریکه اگر اتفاقات دیشب انقدر واضح نبود خیال میکردم همهش خواب بوده!
همین که به آشپزخانه رسیدیم اشارهای به خاتون زد.
_بیزحمت غذا رو برای خانوم کوچیک گرم کنید.
با شنیدن حرفش چهره درهم کشیدم.
_بهتر نیست همون فریا صدام کنید؟
خانوم کوچیک دیگه چیه مگه تو حرمسرای عباس میرزا زندگی میکنیم؟ بهخاطر همین یک کلمه دیشب کلی به مهمونای عزیزتون فشار وارد شد!
خاتون متعجب نگاهم کرد و نامی خندید.
_قوانین این خونه تغییر نمیکنن.وقتی آقا نامی گفتن شما خانوم کوچیک این خونه هستین یعنی تا آخر عمر خانوم کوچیک این خونهاید. میخواد به مذاق کسی خوش بیاد یا نه!
ابروهایم بالا پرید!
هم از سخنرانی غرای خاتون و هم این که گفته بود نامی از آنها خواسته مرا خانوم کوچیک صدا بزنن!
شاکی و بیحوصله سرم را برای نامی بالا انداختم.
_دلیلش؟
چشمانش دوباره درخشید و با خونسردی تکیهاش را به صندلی داد.
_خیال میکنم دلیلیش رو دیشب بهت گفتم… گویا خوب متوجه نشدی. نه؟
به آنی آب دهانم خشک شد و به سرفه افتادم.
نه به آن رفتار عادی و از همهجا بیخبرش و نه به این اشارهی مستقیمش!
_نمیدونم داری راجعبه چی حرف میزنی…
بعد صدایم را کمی بلند کردم و تند تند گفتم: گشنمه غذا میخوام!
خاتون که حس کردم برای لحظهای خندهاش گرفته بود سری تکان داد به سمت قابلمه غذاها رفت.
_الان حاضر میشه خانوم کوچیک!
با شنیدن حرفش دوباره چهره درهم کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
نامی همچنان خیره و خونسرد نگاهم میکرد و باعث میشد دلم بخواهد از زیر نگاهش فرار کنم.
#پست_128
برای فرار از این جو گلویم را صاف کردم و پرسیدم: تو که اینجایی پس جیمی رو چیکار میکنی؟
نفس سنگینی کشید.
_پیش احسانه… مامان از سگ میترسه.
با تصور فرار عمه مهسا از دست جیمی خندهام گرفت.
_دلم واسهش تنگ شده.
ابرویی بالا انداخت.
_اگه بخوای میتونم ببرمت خونهم ببینیش!
اگر قبل از حوادث دیشب این حرف را میزد با پررویی قبول میکردم ولی الان کمی معذب و خجالت زده بهنظر میرسیدم.
_فکر نکنم ایدهی خوبی باشه گفتم که کلی کار دارم در ضمن…
کمی مکث کردم.
_نگفتی چرا نرفتی سرکار؟
خاتون ظرفها را روی میز چید و غذا را کنار دستم گذاشت.
تا وقتی که برود نامی در سکوت گذراند.
خیال کردم قصد جواب دادن ندارد ولی همین که شروع به خوردن کردم گفت: بهخاطر تو!
لقمه در دهانم ماند و با چشمانی گرد شده نگاهش کردم.
گوشهی لبش بالا پرید و همانطور که از روی صندلی بلند میشد تلنگری روی نوک بینیام کوبید.
_تموم شدی بیا اتاقم!
بدون این که منتظر جواب باشد از آشپزخانه خارج شد.
بهسختی لقمهام را قورت دادم. بهخاطر من در خانه مانده بود؟
چهکاری داشت که میخواست به اتاقش بروم؟
یعنی واقعا باید حرف دیشبش را جدی میگرفتم؟
بهآرامی مشغول خوردن غذا شدم.
تا جایی طولش دادم که آمادگی دریافت شوکهای بیشتری را از سوی نامی داشته باشم.
بعد از خوردن غذا از جا بلند شدم و دستی به لباسهایم کشیدم.
بهسوی اتاق خواب نامی راه افتادم ولی قبل از در زدن چند لحظه مکث کردم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.
چند تقه به در کوبیدم.
_بیا داخل آنا.
لبم را تر کردم و در اتاق را باز کردم.
وارد که شدم انگار جمعی از خاطرات کودکی به سرم هجوم آورد.
نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم.
همان تزئیات ساده و مشکی، تختی بزرگ و مرتب و کتابخانهی کوچک!
همهچیز مثل همان موقعها بود تنها چیزی که تغییر کرده بود جای خالی کیسه بوکسی بود که سالها پیش وسط اتاق آویزان بود و نامی بهخاطر من سر به نیستش کرده بود!
#پست_129
با نگاه کردن به نامی که کتابی در دستش داشت و با حسی خاص نگاهم میکرد خاطرات در ذهنم جرقه زدند.
“سیما و نریمان که به تازگی از اتاق نامی بیرون شده بودند درحال هق زدن بودند و عمه مهسا حسابی از دست نامی عصبانی بود.
_چرا این طفل معصومها رو اینجوری دعوا کردی نامی؟ بذار بیان توی اتاقت گناه دارن.
نامی اخمی کرده و با همان صورت درهم گفت: دفعهی بعد که پاشون رو بذارن توی اتاق با کتک بیرونشون میکنم! کیسه بوکس من مگه جای تاب بازی این دوتا بچهست؟
عمه مهسا با تاسف سر تکان داد و کنار سیما و نریمان زانو زد.
_جانم گریه نکنید! بیاید بریم توی آشپزخونه بهتون خوراکی بدم… آخه شما که میدونید نامی چهقدر روی کیسه بوکسش حساسه این چهکاری بود کردین؟
سیما و نریمان که همراه با عمه وارد آشپزخانه شدن من مانند همیشه مثل جوجهای بهدنبال مادرش بهسوی نامی راه افتاده و وارد اتاقش شدم.
نگاهی به صورتم انداخت و نفس عمیقی کشید.
_وسایلت روی تخته فریا برو باهاشون بازی کن من باید تحقیقم رو تموم کنم. سر و صدا نکن باشه جوجه؟
تند تند سرم را تکان دادم که موهای فر و کوتاهم در هوا پخش و پلا شد.
لبخند خستهای به لب آورد و بعد از مرتب کردن موهایم با انگشتانش به سوی کتابهایش به راه افتاد.
چنددقیقهای روی تخت بالا و پایین پریدم و بعد چشمم بهسوی کیسه بوکس نامی که عامل گریهی سیما و نریمان شده بود چرخید.
دلم میخواست من هم تاب خوردن با آن را تجربه کنم!
نریمان و سیما هیچوقت میان بازیهایشان مرا راه نمیدادند!
روی تخت بلند شدم و دستانم را دور کیسهی معلق در هوا آویزان کردم تا تاب بخورم.
همین که پاهایم از لبهی تخت جدا شد و همراه با کیسه روی هوا معلق شدم جیغ خفیفی کشیدم که باعث شد نامی سریع از جا بپرد.
با محض دیدن صورت عصبی و نگرانش چشمانم گرد شد.
_داری چیکار میکنی فریا؟ خطرنا…
قبل از این که خودش را به من برساند توان دستانم از بین رفت و همانطور که از روی کیسه سر میخوردم محکم روی زمین افتادم.
به محض افتادنم لبم به زمین اصابت کرد و صدای گریهام بلند شد.
_فریا؟ چیشدی تو دختر؟ ببینمت!
سریع سرم را بالا گرفت و با دیدن لبهای خونینم دستپاچه و عصبی از جا پرید.
_مگه من بهت نگفتم سمت این لعنتی نرو؟ حالا خوبت شد؟
دستش را زیر کمرم انداخت و با درآغوش کشیدنم سریع از جا بلندم کرد.
مشتهایم را روی چشمانم میمالیدم و آرام گریه میکردم.
_گریه نکن فریا چیزی نیست. الان خوب میشی!
همین که از اتاق بیرون زد صدایش بلند شد.
_مامان؟ بیا فریا خورده زمین لبش داره خون میاد.
#پست_130
عمه هینی کشید و سریع از آشپزخانه بیرون پرید.
_خدا مرگم از کجا خورد زمین؟ این بچه دست من امانته حواست کجا بود نامی؟
نامی ناراحت و کلافه سر تکان داد.
_از کیسه بوکسم آویزون شد!
مرا به دست عمه سپرد و بهسوی اتاقش برگشت.
عمه همانطور که دستمالی روی لبم فشار میداد گفت: کجا داری میری نامی؟
نامی با همان لحن عصبی جوابش را داد: میرم این کیسه بوکس لعنتی رو پرت کنم توی انباری. مگه نمیبینی فریا چیشد؟
عمه آهی کشید و با دیدن پرخاشگری نامی با تاسف سرش را به دوطرف تکان داد.
آن روز اولین و آخرین باری بود که آن کیسه بوکس را آویزان در اتاق نامی میدیدم!”
_فریا؟ حواست کجاست چرا صدات میزنم جواب نمیدی؟
با شنیدن صدای نامی به خودم آمدم و از خاطرات بیرون کشیده شدم.
نگاهی به او که حالا رو به رویم ایستاده بود انداختم و با لبخند کمرنگی گفتم: یاد خاطراتم افتادم… یادته یه کیسه بوکس وسط اتاقت آویزون بود و بهخاطر من انداختیش توی زیر زمین؟
دستی به ریشهایش کشید و کمی چشمانش را ریز کرد.
_بابا تازه واسهم کیسه بوکس رو خریده بود یه هفته هم نشد آویزونش کرده بودم. اون وقت بهخاطر یه فسقل خانوم سر به نیستش کردم.
بهآرامی خندیدم.
_ببین از همون بچگی دوست داشتنی بودم کسی دلش نمیومد چیزی بهم بگه!
کمی مکث کرد و نفس سنگینی کشید.
دستش را بالا آورد و انگشت شستش را به آرامی گوشهی لبم؛ جای احتمالی زخم کشید.
_دیدم لبت داره خون میاد و گریه میکنی اعصابم بههم ریخت. کم مونده بود خودمم برای این که بیاحتیاطی کردم و خوب مواظبت نبودم بزنم!
نفسم حبس شد و خیره نگاهش کردم.
بعد از کمی مکث چشمهایش را از لبهایم جدا کرد و با فشاری آرام انگشتش را برداشت.
بالاخره توانستم کمی نفس بکشم.
_برو کتابات رو بردار بیار هرسوالی داری بپرس!
شوکه پرسیدم: چی؟
قدمی به عقب برداشت و از من فاصله گرفت.
_امروز موندم خونه تا بهت درس یاد بدم. مگه امتحان نداری؟ برو کتابات رو بیار.
بنا به دلایلی بادم خالی شد و پوفی کشیدم.
_هوم. باشه.
سریع عقب گرد کردم و به سوی اتاقم به راه افتادم.
حقیقتا فکرش را هم نمیکردم به این دلیل مرا به اتاقش دعوت کرده باشد.
#پست_131
بیحوصله کتابم را از داخل کیف بیرون کشیده و پوفی کشیدم.
همین مانده در چنین وضعیتی بالای سرم بنشیند و مثل بچههای خنگ درس یادم بدهد.
وارد اتاقش شدم و نگاهی به او که منتظرم بود انداختم.
اشارهای به صندلی کنارش زد.
_بشین کتابت رو باز کن.
شاکی و خسته کتاب را باز کردم و خمیازهای کشیدم.
حس کردم گوشهی لبش بالا پرید.
_هنوز این عادتت رو داری؟ بذار شروع کنیم بعد بهونهی خواب بگیر.
نیشخندی زدم.
_کار آمریکاست دیگه به کتابامون داروی خواب آور میزنن خنگ بار بیایم.
ابرویی بالا انداخت.
_پس چرا روی من تاثیر نداره؟
جدی جواب دادم: شاید چون از خودشونی!
جلوی خندهاش را گرفت و سرش را به دوطرف تکان داد.
_حواسم رو پرت نکن دختر… بگو ببینم از کجا شروع کنیم؟
بهسختی خمیازهی دومم را کنترل کردم.
_از اول راهنمایی!
با لبهایی از هم بازمانده نگاهم کرد.
_شوخی میکنی دیگه؟
اخمی روی صورتم نشاندم.
_میدونم تو خونهی شما که حتی جیمی هم به انگلیسی دستور میگیره عجیبه ولی هیچ علاقهای به زبان ندارم و اگه باربد نبود امیدوار بودم داریوش بره به درک!
صورتش را درهم کشید و سریع گفت: داریوش کیه؟ یه بار دیگه هم اسمش رو آوردی ولی از زیرش در رفتی!
آهی کشیدم.
_الکی قیصر نشو واسه من. استاد زبانمه!
چپچپی نگاهم کرد.
_فکر نمیکنی خیلی صمیمی صداش میکنی؟
خیره به کتابم گفتم: میخوام درس بخونم داری مزاحمم میشی!
میتوانستم نگاه اخمآلودش را حس کنم ولی اهمیتی ندادم و به نوشتههایی که اگر خدا هم آموزشم میداد یک کلمهشان را نمیفهمیدم خیره شدم.
کمی مکث کرد و بعد بدون حرف اضافهای کتاب را کمی بهسوی خودش کشید و از صفحهی اول با آرامش و صبوری شروع به توضیح دادن کرد.
کمکم پلکهایم داشت روی هم میفتاد که با صدای تشری که زد شانههایم از جا پرید.
_حواست کجاست فریا؟
خوب گوش کن ببین چی دارم میگم عذر و بهونه قبول نمیکنم. بعد از این درس ازت کوئیز میگیرم!
چشمهایم گرد شد و صاف سرجایم نشستم.
صد رحمت به داریوش!
#پست_132
تا وقتی که درس تمام شود دیگر جرئت نکردم بیتوجهی کنم.
اگر یک نفر همینطور چماق بهدست بالای سرم مینشست و مواظب درس خواندنم بود هیچکدام از درسهایم را نمیافتادم!
_این سوالایی که واسهت نوشتم حل کن میرم یه تماس بگیرم. بعدش هم به خاتون میگم یه چیزی بیاره بخوری مغزت به انرژی نیاز داره.
همانطور که سرم را درون برگهها فرو برده بودم “هومی” گفتم و به خواندن سوالات مشغول شدم.
کمی سخت بهنظر میرسید ولی همهی توانم را بهکار برده بودم تا هم جلوی نامی ضایع نشوم و هم نمرهای بالاتر از باربد بگیرم بالاخره اینبار جلوی داریوش حیثیتم را گرو گذاشته بودم.
به سوال آخر که رسیدم چشمانم میسوخت.
بیخیال جواب دادنش شدم و سرم را روی میز گذاشتم و پلکهایم را بههم فشردم تا کمی از سوزششان کم شود.
* * *
نامی
بعد از تماسی که با محرابی داشت از پلهها پایین رفت و دنبال خاتون گشت.
با دیدنش در آشپزخانه بالحن محترمانهای گفت: خاتون بیزحمت برای فریا چهارمغز و شیرینی و شربت بیارید توی اتاق من.
خاتون برگشت و لبخندی زد.
از این که نامی را انقدر سرحال میدید خوشحال بود و بیشتر از قبل از حضور فریا در این عمارت راضی بهنظر میرسید.
_چشم نامی خان الساعه آمادهست.
نامی تشکری کرد و بهسوی اتاقش برگشت.
امیدوار بود فریا بدون بازیگوشی به همهی سوالات جواب داده باشد.
باورش نمیشد دخترک انقدر تنبل و بیخیال باشد!
همین که وارد اتاق شد با دیدن فریا که سرش را روی میز گذاشته و بهخواب رفته خشکش زد.
نمیدانست از دست کارهایش بخندد یا عصبانی باشد.
جلوتر رفت و نگاهی به برگهی روی میز انداخت. اکثر سوالها را جواب داده بود.
اگرچه تعدادی اشتباه در آن به چشم میخورد ولی از همین هم راضی بود.
چرخید و نگاهی به صورت غرق در خواب فریا و موهای فرفری که روی پیشانیاش افتاده بود انداخت و لبخند کمرنگی روی لبانش نشست.
درست مثل کودکیهایش بود.
دستش را جلو برد و به آرامی موهایش را از روی پیشانی عقب زد.
نگاهی به مژههای زیبا و بینی کشیدهاش انداخت و روی لبهایش مکث کرد.
لبهایی که زمانی بهخاطر بیاحتیاطی او آسیب دیده بود.
آهی کشید و بهآرامی زمزمه کرد: کاش میتونستم ببوسمت!
فریا اخمهایش را درهم کشید و ناخودآگاه “هومی” از لبهایش بیرون پرید.
چشمهای نامی برق زد و با دلی ضعف رفته و بیکنترل به سوی فریا خم شد…!
#پست_133
لبهایش را برای ثانیهای به پیشانی دخترک چسباند و بعد از گرفتن دم عمیقی سریع عقب کشید.
بهآرامی دستش را زیر پا و کمرش حلقه کرد و بعد از بهآغوش گرفتنش از جا بلندش کرد.
نگاهی به پلکهای لرزانش انداخت و او را روی تخت گذاشت.
بعد از چند لحظه که خوب نگاهش کرد پتو را روی نیمتنهاش کشید و عقب رفت.
با شنیدن صدای زنگ گوشی حواسش از فریا پرت شد.
سریع جواب داد تا بیدار نشود.
_چیشده احسان؟
صدای خندان احسان در گوشش پیچید.
_داداش وسایل حاضره امشب ساعت چند میریم؟
بیحواس جواب داد: صبر کن نریمان بیاد خونه بعد راه میفتیم. خوبه یه پشتیبان داشته باشیم.
با کمی مکث ادامه داد: راستی یه پارچه بیار بتونی باهاش صورتت رو بپوشونی تا دوربینای اطراف تشخیصمون ندن. یه چیزی هم بیار برای پوشوندن پلاک ماشین.
خندهی احسان عمیقتر شد.
_باورم نمیشه اولین تجربهی دزدیم اینطوری رقم بخوره. یادم نمیره تو بودی که منو به این راه کشیدی.
نامی نچی کرد.
_دزدی چیه؟ دارم میرم چیزی که واسه خودمه رو بردارم.
_باشه بابا من باید برم فعلا.
بعد از قطع کردن گوشی پوفی کشید و سرش را بهدوطرف تکان داد.
اول نمیخواست چیزی راجعبه این قضیه به نریمان و احسان بگوید ولی بعد فکر کرد نیاز به کمک دارد.
درسته از او خواسته شده بود از اینکار دست بردارد ولی نامی آدم کوتاه آمدن و سرسری گذشتن از چیزی نبود.
آن هم در چنین موضوع مهمی!
_چشم عمهم روشن… دزدی تشریف میبرید نامی خان؟
نامی با شنیدن صدای فریا سریع به عقب چرخید.
_تو مگه خواب نبودی بچه؟ نمیخوای دست از این عادت گوش وایسادن بکشی؟
فریا با چشمانی خوابالود نگاهش کرده و اخم کرد.
_اتفاقا خوب موقعهایی هم گوش وامیستم و مچ جنابعالی رو میگیرم. بگو ببینم قضیه دزدی چیه؟
ابرویی برایش بالا انداخت.
_به شما ارتباطی نداره سرتق خانوم!
فریا نیشخندی زد.
_به من که نه ولی به عمو عارف و عمه حسابی ارتباط داره. بالاخره باید بفهمن پسری که تربیت کردن از هرانگشتش یه هنر میباره از مدیریت و مهندسی گرفته تا دله دزدی و شرخری!
نامی گوشهی لبش را جوید و با چشمانی ریز شده نگاهش کرد.
_الکی آتیشش رو تند نکن فریا. سرت تو کار خودت باشه یک کلوم بگو چشم!
فریا پشت چشمی برایش نازک کرد.
دستش را روی سینهاش گذاشت و کمی خم شد.
_چشم نواب علیه!
سارق اعظم نامی شیّاد امر دیگهای ندارن؟
نامی سرش را در دستانش گرفت و آهی کشید.
جز گفتن حقیقت چارهی دیگری نداشت.
_تاوان کدوم گناهمی آنا؟
#پست_134
فریا سریع خودش را به لبهی تخت نزدیک کرد.
_من الان بازدارندهی تو از یه گناه بزرگم. بگو پسرعمه اعتراف کن تا قلب سنگینت سبک بشه. پدر روحانی اینجا برای بخشش تو آمادهست!
نامی بهسختی خندهاش را کنترل کرد.
_تو یه عذاب الهی نازل شده رو فرق سر منی!
فریا اخمی کرد.
_داری صبرم رو به سر میاری اتاق عمه دو قدم اونطرفتره بهت…
نامی میان حرفش پرید.
_اتاق مامان و بابا که طبقهی پایینه!
فریا با تعجب نگاهش کرد.
_پس چرا عمه دیشب همین اتاق کناری خوابیده بود؟
نامی بعد از چند لحظه سکوت کم کم پوزخندی روی لبانش شکل گرفت.
_از اونجایی که فقط یه دیوار نازک بینمونه شوهر جونش رو ول کرد اومده بین ما که جلوی شکل گیری گناه رو بگیره!
فریا سرخ شده از خجالت نگاهش کرد ولی از رو نرفت و ادامه داد: ببین کارات رو نامی خان! این دوتا مرغ عشق رو از بغل هم کشوندی بیرون حالا گناهش گردن ماست مگه…
نامی که از این بحث و حرفهای فریا به ستوه آمده بود سریع میان صحبتش پرید.
_میخوایم بریم باغ محرابی… همونجا که مهمونی برگزار شد!
فریا ناخودآگاه نیشخندی بر لب نشاند.
_چرا؟ دلت واسه رویا جون تنگ شده؟
نامی خیره نگاهش کرد و بیهوا گفت: اگه تنگ شده باشه حسودی میکنی؟
فریا شانهای برایش بالا انداخت.
_دلی که هرروز برای یکی تنگ و گشاد میشه خرابه باید بکنی بندازیش سگ بخوره.
نامی که جواب دلخواهش را نگرفته بود آهی کشید.
_میخوام فیلمهای اون شب رو بررسی کنم!
فریا با ابرویی بالا پریده نگاهش کرد.
_نمیدونستم تو این دور و زمونه به دزدی میگن بررسی… واقعا دنیا داره عجیب میچرخه.
نامی اخمی بر چهره نشاند.
_میخوام ببینم کی جرئت کرد هلت بده توی استخر که محرابی بهخاطرش دروغ بافت…
خیال کردی به همین آسونی بیخیال این قضیه میشم؟
فریا سرش را بهدوطرف تکان داد.
_مسلما چنین خیال مضحکی به سرم نزده. از تو پیگیرتر و کنهتر سراغ ندارم نامی!
نامی با سری درد گرفته بهسمت در چرخید.
_انرژیم واسه حرف زدن باهات ته کشید فریا. میرم واسه شب استراحت کنم.
فریا با خنده گفت: همچین میگه استراحت کنم انگار میخواد بره سیستم اطلاعات سازمان هوای و فضای ناسا رو هک کنه. یه دله دزدی که این حرفهارو نداره پسرعمه!
قدمهایش را سریعتر برداشت تا زودتر از اتاق بیرون بزند.
میدانست حالا که دخترک آتویی گیر آورده حالا حالاها ول کنش نیست.
ناگهان فریا با لحنی جدی گفت: صبر کن نامی!
نامی نفس سنگینی کشید و به سمتش برگشت.
_طعنهی دیگهای مونده که نزده باشی؟
#پست_135
فریا بیحرف چندلحظه نگاهش کرد.
_کاری که انجام میدی خطرناکه نامی لازم نیست من بگم خودت میدونی اگه گیر بیفتین چه آبرویی ازتون میره… نمیخوام بهخاطر من دست بهچنین کاری بزنی.
نامی سرش را بهدوطرف تکان داد.
_این قضیه مثل یه خرده شیشهست گوشهی کفشم… آزارم میده فریا نمیتونم ازش بگذرم اگه این اتفاق بار دومی داشته باشه من چهجوری تو روی خودم نگاه کنم؟
فریا لبهایش را بههم فشرد و همانطور که تحت تاثیر قرار گرفته بود قدمی به سمتش برداشت و گفت: خب اگه فکر میکنی محرابی مشکوکه فقط از اون شرکت استعفا بده!
نامی با لبخند کمرنگی دستش را جلو برد و موهای فریا را بههم ریخت.
_به همین آسونی نیست آنا کوچولو ما با هم یه قرارداد دوساله بستیم اگه من بزنم زیرش حسابی اعتبارم زیر سوال میره…
فریا لبش را تر کرد و آرام گفت: ولی اگه با محرابی با یه تفاهم دوطرفه قرارداد رو فسخ کنید اتفاقی نمیفته؟
نامی با انگشتانش موهای فریا را به عقب شانه زد و جواب داد: آفرین دختر خوب!
فریا با اخمهایی درهم سرش را عقب کشید.
_نکن نامی موهام بههم گره میخوره.
نامی با لذت نگاهش کرد.
_خب گره بخوره خودم بازش میکنم.
فریا خجالت زده نگاهش را دزدید.
_منم میخوام باهاتون بیام!
نامی خشک شده ابرویی بالا انداخت و صورتش جدی شد.
_متوجه نشدم چی گفتی!
فریا بهآرامی گفت: اینا همهش بهخاطر منه تا برید و بیاید دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. منم با خودت ببر بخدا میمونم توی ماشین هیچ دردسری هم درست نمیکنم…
انگشت کوچک دستش را جلو برد و سریع گفت: قول انگشتی!
نامی با اخم نگاهش کرد.
_حتی فکرش هم نکن فریا…
فریا سریع به تنها سلاح موجود چنگ زد.
_پس به عمه میگم میخواین چیکار کنید.
نامی با فکی منقبض شده به دخترکی که برایش عزیز بود و در عین حال موجب مرگش بود نگاه کرد.
_یه شال مشکی با خودت بیار!
فریا با جیغ خفیفی بالا پرید و با کف دست به شانهی نامی کوبید.
_دمت گرم…
نامی سرش را با تاسف تکان داد و با چهرهای نگران از اتاق بیرون زد.
تا شب که نریمان از باشگاه برگردد مشغول انجام کارهای شرکت شد و در این مدت به فریا که با ذوق اطرافش موس موس میکرد توجهی نکرد.
هرچهقدر فریا بیخیالتر رفتار میکرد نامی نگرانتر میشد.
انگار این دختر درکی از خطر و موقعیتهای حساس نداشت!
با حس دستی که روی شانهاش نشسته بود به عقب برگشت.
_بریم داداش؟
نامی نگاهی به سرتاپای نریمان که مشکی پوشیده بود انداخت.
_بریم… صبر کن فریا رو صدا کنم.
نریمان با چشمهایی گرد شده گفت: مگه اون هم میاد؟
نامی پوفی کشید و همانطور که از کتابخانه خارج میشد گفت: آره میاد. داشتم با احسان حرف میزدم شنید بعدش هم پیله کرد باهامون بیاد.
نریمان با نیشخندی جواب داد: تو هم که نمیتونی به خانومت نه بگی و…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 116
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش پارت گذاریش منظم تر باشه
خدا رو شکر پارت اومده فکر کردم اینم باز قطع شده پارت گذاریش ممنون