نامی با صورتی متفکر درحالیکه دکمهی بلوزش را تا یقه باز کرده و آستینهایش را بالا زده بود به سمتمان آمد و روی مبل نشست.
_دارید چیکار میکنید؟
نریمان اشارهای به من زد.
_فریا خیلی نگران بود آوردمش پایین فیلم ببینه یهکمی حواسش پرت بشه… ببینم با بابا بهکجا رسیدین؟
با کنجکاوی نگاهش کردم.
صورتش به سمتم چرخید و چشمانش نرم شد.
_گفت اول تکلیفت رو مشخص کن. بعد من همهی تصمیماتت رو به رسمیت میشناسم!
سردرگم نگاهش کردم.
_چه تکلیفی نامی؟ بابات راجعبه دیشب فهمید؟
سرش را به دوطرف تکان داد.
_نه چیزی نفهمید در اصل به فکرش خطور نمیکنه ما از دیوار مردم بالا رفته باشیم!
امروز رفتم شرکت محرابی و با فیلمها تهدیدش کردم ازش خواستم خودش قرارداد رو فسخ کنه و غرامت فسخ رو هم بهم بپردازه!
لبهایم از هم باز ماند.
_قبول کرد؟
چشمانش کمی ریز شد.
_میتونست قبول نکنه؟
خندهام گرفت.
_با عمروعاص نسبت خونی دارین؟
خندید و بهطور خاصی به صورتم خیره ماند.
_داداشمه!
نریمان غرغر کنان از جا بلند شد.
_چرا وسط لاس زدناتون منو تگ میکنید؟
الان این قضیه دقیقا به من چه ربطی داشت؟
خندان و خجالت زده به نامی چشم دوختم.
نمیدانم چرا در طی این چند روز انقدر از نگاه خیرهاش خجالت میکشیدم!
بعد از چندلحظه از جا بلند شد و گفت: فریا شب وسایلت رو جمع کن فردا صبح میبرمت خونه… مثل این که اینبار جدی باید تکلیفم رو مشخص کنم!
متعجب و سوالی نگاهش کردم که بیتوجه بهسوی آشپزخانه به راه افتاد.
پوفی کشیدم و شانه بالا انداختم.
چرا همهچیز بین اعضای این خانواده انقدر مرموز بود؟!
بعد از خوردن غذا و چندباری که عمو عارف به نامی هشدار داد بهدنبال شغل جدید باشد وگرنه او را به فرانسه برای سروسامان دادن شعبه ورشکستهی شرکت میفرستد به سمت اتاقم به راه افتادم.
کمکم وسایلم را جمع کرده و در ساک دستی کوچکم چپاندم.
امشب همه از دماوند باز میگشتن و من فردا باید به خانه باغ میرفتم.
ته دلم کمی میخواست بیشتر بمانم ولی دلم برای حرف زدن با باربد و فرشته هم تنگ شده بود و باید همهی اتفاقات این چند روز را برایشان تعریف میکردم تا هیجانم خالی شود.
بعد از این که نامی تصمیم گرفته بود تکلیفش را مشخص کند دیگر با هم حرفی نزده بودیم و انگار که مدام در فکر بود.
#پست_150
من هم تلاشم کردم مزاحم افکارش نشوم یا شاید هم بهنوعی از او فراری بودم!
انقدر از اتاق بیرون نرفتم که کمکم خواب به سراغم آمد و چشمهایم را خمار کرد.
آخرین شبی بود که در این عمارت میگذراندم و برخلاف چیزی که اوایل فکر میکردم حسابی خوش گذرانده بودم.
وسایلم را چک کردم.
روی تخت دراز کشیدم و با فکر فردا پلکهایم گرم شد.
* * *
مشغول خوردن صبحانه بودیم و نامی با اخمهایی درهم و فکری مشغول هرچند ثانیه نگاهش را به من میدوخت.
نمیدانستم چهچیزی در من این گونه فکرش را مشغول کرده بود. ما از دیشب حتی با یکدیگر حرف هم نزده بودیم!
نریمان خم شد و بهآرامی چیزی در گوش نامی گفت و نامی نگاهش را از من گرفت و سر تکان داد.
بهسختی چندلقمه صبحانه خوردم و از جا بلند شدم.
_ممنون خاتون!
قبل از جواب دادن خاتون صدای نامی در گوشم پیچید.
_من میرم ماشین رو روشن کنم وسایلت رو بردار بیا تو پارکینگ!
بعد اشارهای به نریمان زد.
_کمکش کن.
نریمان چپچپی نگاهش کرد ولی چیزی نگفت.
شانهای بالا انداختم و بهسمت اتاقم به راه افتادم.
وسایلم را برداشتم و ساک دستی کوچم را به دست نریمان دادم.
_امیدوارم همهچیز خوب پیش بره.
نگاه متعجبی به نریمان انداختم.
_چی؟
با تنبلی ابرویی بالا انداخت.
_خودت میفهمی… بدو برو منتظرش نذار همینجوریش هم کلافهست.
با گیجی هومی کشیدم و بهسمت پلهها به راه افتادم.
_میرم با عمه خداحافظی کنم.
سکوت کرد و سریع وارد سالن شدم.
بعد از بغل کردن عمه محکم بوسیدمش و بعد از تشکر کردن از او و خاتون سریع به سمت باغ به راه افتادم.
امروز بهطرز عجیبی مضطرب بودم و این از رفتار نامی نشات میگرفت.
انگار که خلق و خویش حسابی روی رفتار من هم تاثیر گذاشته بود.
سوار ماشین که شدم دستم را برای نریمان تکان دادم.
_بابت این چند روز ممنون. خداحافظ نریمان.
روی هوا بوسی برایم فرستاد.
_خواهش میکنم عزیزم وظیفهم بود.
نامی همانطور که در فکر بود بیهوا زیرلب غرغری کرد و پایش را روی گاز فشرد.
#پست_151
زیرچشمی نگاهی به حالت چهرهی عجیبش انداختم.
_اتفاقی افتاده نامی؟
لبش را تر کرد و نگاهی به صورتم انداخت.
بیهوا دستش را جلو آورد و انگشتانش را بین انگشتان دستم قفل کرد و با ضرب توسط انگشت شستش چهاربار کف دستم کوبید.
چشمانم گرد شد و لبهایم از هم باز ماند.
_چیکار میکنی نامی؟
اخم کمرنگی روی پیشانیاش نشست.
_بذار آروم بشم آنا… برای حرف زدن نیاز به انرژی دارم.
ابروهایم بالا پرید و نفس تندی کشیدم.
با گرفتن دستهای من آرام میشد؟!
بهسختی جلوی لبخند کمرنگی که اصرار داشت روی لبهایم بنشیند مقاومت کردم.
بالاخره بعد از چند دقیقه بهحرف آمد.
_باید یهچیز مهمی رو بهت بگم فریا.
صاف سرجایم نشستم و نفسم حبس شد!
یعنی الان و در این موقعیت باید آمادهی اعتراف احساسی که به من داشت میبودم؟
دست آزادم را مشت کردم و گلویم را صاف کردم.
_اوممم…چی؟
قبل از رسیدن به خیابان اصلی خانه باغ ماشین را گوشهای پارک کرد و به سمتم برگشت.
خیرگی نگاهش باعث سرخ شدن گونههایم شد.
باورم نمیشد یعنی زمانش رسیده بود؟
حتی نمیدانستم باید چه عکسالعملی نشان بدهم!
زیر چشمی نگاهش کردم.
دستم را میان دستانش گرفته و با انگشتهایم بازی میکرد.
انگار حواسش به هیچچیزی نبود.
_شاید این حرفها واسهت عجیب باشه یا تورو بترسونه آنا ولی برای گفتنش دیر کردم… اونقدری که الان به زبون آوردنش واسهم عجیبه!
لب گزیدم و با حس و حالی غیرقابل وصف نگاهش کردم.
دست ظریفم را میان مشتش فشرد و با صورتی جدی شروع به حرف زدن کرد.
_از وقتی دست چپ و راستم رو شناختم بهم گفتن مواظب فریا باش… نذار خش به تنش بیفته، نذار یه قطره اشک از چشماش بریزه!
حالت چشمانش ملایم شد.
_این قضیه انقدری پیش رفت که اگه یه روزی مریض میشدی منم بیحال و بیحوصله بودم. اگه گریه میکردی آسمون رو به زمین میدوختم، اگه کسی اذیتت میکرد تا ازش حساب پس نمیگرفتم دلم آروم نمیشد!
#پست_152
آهی کشید و نگاهش روی جزء به جزء صورتم چرخید.
_با بزرگتر شدنم حسی که بهت داشتم عمیقتر شد اونقدری که تبدیل به وسواس شد!
بهسختی آب دهانم را قورت دادم و با تنی گر گرفته به نوازش دستانش خیره شدم.
قلبم یکی در میان میکوبید و حس عجیبی در تنم پیچیده بود…
همهی حدس و گمانهایم درست از آب در آمده بود و این مرد بدخلق و سلطهگر با تمام کارهای اخیرش مشغول ابراز علاقه به من بود!
دستش را به سمتم صورتم آورد و با انگشت شست به آرامی گونهام را نوازش کرد.
طرز نگاهش طوری بود که انگار مدتهاست اشتیاق لمس کردنم را دارد.
_گذشت تا وقتی که از حال و هوای نوجوونی گذشتم و حسم نسبت بهت تغییر کرد.
دیگه فقط نمیخواستم مواظبت باشم آنا… میخواستم مال من باشی!
صورتش جدی شد و قبل از این که بتوانم ضربان تند قلبم را کنترل کنم ادامه داد:
درست همون موقع بود که بالاخره همهچیز رو فهمیدم!
سردرگم و پرهیجان نگاهش کردم.
_چیو فهمیدی نامی؟
لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
برق مالکیت در چشمانش درخشید.
_این که تو همیشه مال من بودی!
از همون موقع که بهدنیا اومدی نافت رو به نام من بریدن و خانوادههامون قرار ازدواجمون رو گذاشتن!
انگار که طی لحظهای از آسمان هفتم روی زمین پرتاب شدم!
آب سردی روی سرم ریخته شد و از عرش به فرش رسیدم!
با تمام وجود منتظر یک اعتراف احساسی بودم که با شنیدن آخرین حرفهایش لال شدم.
ناگهان حرفهای رویا در سرم صدا کرد.
“_از این ازدواجهای خانوادگیه که بزرگترها صلاح میدونن؟
_آخه به نامی نمیاد اهل عشق و عاشقی باشه…
_یعنی از روی تجربه میگم. بالاخره این همه سال با هم کار کردیم. کلی دختر رفتن و اومدن از شرکای کاری پدرش تا دخترایی با تحصیلات عالی و وضعیت مالی توپ ولی با هیچکدومشون جور نشد یعنی چهطور بگم اون نامی شهیاده پسر عارف شهیاد مسلما کلی مورد فوقالعاده اطرافش داره!”
سرم را به دوطرف تکان دادم و پلکهایم را بههم فشردم.
_صبر کن ببینم من الان درست شنیدم؟
من و تو از بچگی قرار بوده با هم ازدواج کنیم برای همین همیشه مجبورت میکردن مواظب من باشی؟
نگاهش کمی گیج شد.
بیتوجه به سوالم گفت: حالت خوبه فریا؟ چرا دستات سرد شده؟
اخمهایم را درهم کشیدم و با حسی غیرقابل وصف نگاهش کردم.
_بعد از این همه وقت یههو برگشتی که آداب خانواده رو بهجا بیاری؟
پوزخندی روی لبهایم نشست.
_تموم این مدت موسموس کردنت دور من بهخاطر مسولیتی بود که گردنته؟
#پست_153
کمی مکث کرد و دستانم را محکمتر در مشت گرفت.
_قسمتیش برای این بود. ولی من واقعا…
دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و با صورتی سرخ شده گفتم: لازم نیست از این به بعد بهخاطر غیرت و مسولیتی که گردنته راه بیفتی دنبال من و مواظبم باشی!
من نیازی به یه رابطهی واهی و تعیین شده ندارم!
خیره به چشمانش گفتم: تمایلی هم ندارم کسی واسه زندگی و آیندهم تصمیم بگیره… تو هم لازم نیست پایبند من بشی خودم همهچیز رو واسه بزرگترها توضیح میدم.
انقدر ناراحت و ناامید شده بودم که انگار خنجری از پشت به سینهام اصابت کرده بود و نزدیکترین افراد زندگیام به من خیانت کرده بودند.
قبل از این که بتواند حرفی بزند بیتوجه به صورت بهت زده و صدا زدنهایش از ماشین پایین پریدم و با قدمهای بلند به سمت خانه باغ به راه افتادم.
من فقط منتظر یک اعتراف احساسی زیبا بودم و بهجای آن فهمیدم تمام اوقاتی که نامی مثل پروانه دورم میچرخید قلبم را وادار به محکمتر تپیدن میکرد در اصل داشت وظیفهاش را بهجا میآورد.
جدای از همه این اتفاقات آنها این همه مدت بزرگترین مسئله زندگیام را از من پنهان کرده بودند و بدون آنکه خودم بدانم لباس را دوختن و تنم کردند!
پس برای همین بود که مامان زهره انقدر راحت مرا بهدست نامی سپرده بود و کوچکترین اعتراضی به نزدیکی او به من نداشت.
هجوم این افکار و روشن شدن همهچیز کمکم داشت دیوانهام میکرد!
حرصی در خانه را باز کردم و با قدمهایی بلند و طلبکارانه وارد شدم.
_مامان؟ کجایی؟
مامان از اتاق خوابش بیرون آمد و نگاه متعجبی به صورت برافروختهام انداخت.
_چیه چرا داد و بیداد میکنی دختر؟
حرصی نگاهش کردم.
_نامی چی میگه مامان؟
گیج شده نگاهم کرد.
_چی میگه؟ من چه میدونم دختر تو چرا خل شدی؟ بیا بشین مثل آدم حرف بزن ببینم!
لبهایم را بههم فشردم و کلافه گفتم: نامی یهچیزایی راجعبه من و خودش میگفت…
لبم را تر کردم.
_نمیدونم میگفت از بچگی قرار ازدواجمون رو گذاشتن و همه ازش خبر دارن!
اخمی کردم.
_همه به جز منی که یک طرف قضیه هستم.
مامان کمی مکث کرد و بعد از جمع و جور کردن خودش گفت: تو مجبور به قبول این رابطه نیستی فریا… حتی بهنظر من هم کار محمد و عارف اشتباه بوده. من حتی طی این چندسال این قضیه رو فراموش کرده بودم تا این که نامی دوباره پاش رو به زندگیت باز کرد.
از این که انکارش نکرده بود آشفتهتر شدم.
آهی کشید و ادامه داد: من به احترام عارف و پدر خدابیامرزت اعتراضی نکردم ولی چندان هم پایبند این رسم و رسومات نیستم کسی که این قضیه رو جدی گرفته نامیه!
فقط خواستم بهش یه فرصت بدم که تلاشش رو برای راضی کردنت بکنه ولی انگار چندان موفق نبوده.
با نارضایتی آرام پرسیدم: یعنی شماها مجبورش نکردین راه بیفته دنبال من؟
جدی نگاهم کرد.
_نه. این تصمیم خودش بود!
میشناسیش که چهقدر خودرأی و کلهشقه وقتی به یه چیزی پیله میکنه کسی نمیتونه جلوش رو بگیره!
#پست_154
سوالات زیادی ذهنم را درگیر خودش کرد.
_برای همین انقدر راحت اجازه دادی باهاش برم مهمونی؟
سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
_مطمئن بودم میتونه مواظبت باشه!
ابروهایم بالا پرید.
_یعنی انقدر بهش اعتماد دارین؟
جدی نگاهم کرد.
_تو بهش اعتماد نداری؟
کمی مکث کردم و تلاش کردم عصبانیتم را کنار بگذارم.
_خب… چرا دارم!
خیره نگاهم کرد.
_چرا بهش اعتماد داری؟
دستپاچه جواب دادم: واسه این که خیلی مواظبمه… یعنی از بچگی همیشه حواسش بهم بوده و هیچوقت نمیذاشته کسی اذیتم کنه. الانش هم رفتارش مثل قبله!
سر تکان داد و چیزی نگفت که سریع پرسیدم:
_اگه همهتون راضی بودین پس چرا این همه سال بینمون فاصله انداختین و مارو از هم جدا کردین؟
اخم کمرنگی روی صورتش نشست.
_نمیخواستم کل تصوراتت از زندگی و رابطه توی نامی خلاصه بشه و چون اون تنها مرد زندگیت بود مجبور به قبول کردنش بشی.
نامی آدم محدود کردنه دلم میخواست قبل از این که تصمیمت رو بگیری بیشتر با دنیای بیرون آشنا بشی و بتونی حقت رو بگیری!
این که برای همیشه به نامی تکیه کنی ازت یه آدم ضعیف میسازه.
لباسم را بین دستهایم جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
نمیدانستم چه جوابی بدهم و چهحسی داشته باشم.
بزرگترین ناراحتی من از این بود که نکند نامی از روی حس مسولیتی که از کودکی به او القا کردند بهدنبال بهدست آوردن من باشد و عشق و علاقه در این زنجیره جایی نداشته باشد.
_هنوز هم میگم فریا تو مجبور به انتخاب نامی نیستی… اگه نمیخوای باهاش ارتباطی داشته باشی من باهاش حرف میزنم که دست از سرت برداره!
گوشهی لبم بالا پرید.
_بهنظرت روی اون تاثیری داره؟
با زنگ خوردن گوشیاش نگاهی به صفحه انداخت و به آرامی خندید.
_مسلما نه!
گوشی را کنار گوشش گذاشته و جواب داد.
_سلام مهسا جان!
با شنیدن اسم عمه چشمهایم گرد شد و با سردرگمی نگاهی به صفحهی گوشی خودم انداختم.
تعداد تماسها و پیامهای بیپاسخ از نامی از دستم در رفته بود!
آهی کشیدم و سرم را بهدوطرف تکان دادم.
فرار کردن از دست این مرد فایدهای نداشت. هرطور که شده راهش را باز میکرد!
#پست_155
بیتوجه به حرفهای مامان و عمه بهسوی اتاقم به راه افتادم و خودم را در تختم پنهان کردم.
فرشته باشگاه بود و احتمالا باربد از آمدنم اطلاع نداشت وگرنه صدباره روی سرم خراب میشد.
آهی کشیدم و پلکهایم را بههم فشردم.
حرفهای نامی مدام در سرم بالا و پایین میشد.
تمام رفتارهای عجیب نریمان و عمه و حتی عمو عارف جلوی چشمم زنده شد!
حرفهای رهام و نگاههای آزار دهندهی روژین!
همه از اتفاقاتی که در گذشته افتاده بود خبر داشتند به جز من و این بیشتر از هرچیزی آزارم میداد.
اگر از همان ابتدا که نامی دوباره پا به زندگیام گذاشت از همهچیز باخبر بودم به راحتی او را از سرم باز میکردم.
ولی الان بعد از روزهایی که با هم گذراندیم و کارهایی که برایم کرده بود انگار طاقت این که دیگر او را در اطرافم نبینم را نداشتم!
هردو دستم را روی صورتم گذاشتم.
نمیدانستم با این کلافگی چه کنم!
از این که نامی مدام اطرافم میپلکید و هوایم را داشت، محبت میکرد و اجازه نمیداد کسی آزارم دهد مدام ته دلم غنج میرفت ولی داستان گذشته باعث دودلیام شده بود!
مشغول فکر کردن بودم که با باز شدن در اتاق کمی از جا پریدم.
با دیدن باربد و فرشته که هردو با لباسهای بیرونی به سویم هجوم میآوردند چشمهایم گرد شد و سریع خودم را عقب کشیدم.
_چتونه وحشیا زهلهم ترکید!
فرشته با چشمانی براق نگاهم کرد.
_خودت بگو چته؟ کی کش موت رو کش رفته؟
نگاهی به باربد دهنلق انداختم که سریع گفت: از وقتی منو فروختی منم تصمیم به فروشت گرفتم!
چپچپی نگاهش کردم که فرشته خودش را روی تخت انداخت.
_کار نامیه نه؟
ابروهایم بالا پرید.
_تو از کجا میدونی؟
چشمکی به صورت بهت زدهام زد.
_خیال کردی نریمان چیزی رو از من پنهون میکنه؟
اخمهایم را درهم کشیدم.
_آفرین که فهمیدین حالا جایزه میخواید؟
باربد چشمهایش را ریز کرد.
_چیشده؟ چرا سگ شدی؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم.
_چون همین چندساعت پیش فهمیدم وقتی بهدنیا اومدم نافم رو به اسم نامی خان بریدن و از وقتی چشم باز کردم تحت تملک این بزرگوار قرار دارم!
هردو کمی مکث کرده و بهت زده به صورتم خیره شدند.
_خب از کجا فهمیدی؟ یعنی همهی وحشی بازیهای این پسره تو این مدت بهخاطر همین بود؟
فرشته متفکرانه گفت: منو بگو جدی جدی خیال میکردم عاشقته.
با شنیدن حرفش داغ دلم تازه شد و ناراحتتر از قبل به بالشت تکیه دادم.
_سگ منو میخواد آخه؟ اینم از صدقه سری قول و قرارهای گذشته افتاده بود دنبالم عاشقی کجاش بود؟
باربد کمی چشمهایش را ریز کرد.
_برای همین انقدر ناراحتی؟
#پست_156
کمی مکث کرد و گوشهی لبش کمی بالا رفت.
_نکنه عاشقش شدی فریا؟!
بلافاصله خون به صورتم هجوم آورده و شروع به پرخاش کردم.
_گوه بخور بابا…!
فرشته کمی به عکسالعملم خیره شد و جفت ابروهایش بالا پرید.
_عاشقش شدی مثل سگم عاشقش شدی فریا. راه در رو هم نداری!
با بیخیالی مصنوعی دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم.
_تو دوبار گوه بخور!
هردو با صدای بلندی زیر خنده زدن.
_بهخدا این هروقت مثل وحشیا شروع به انکار چیزی میکنه یعنی قضیه رفته زیر پوستش!
اگه دوسش نداری پس چرا وقتی فهمیدی نامی عاشقت نیست و فقط برای یه قرار و مدار قدیمی دورت میچرخه انقدر ناراحت و عصبانی شدی؟
بیهوا روی تخت نشستم و با ناراحتی عمیقی به صورتهای خندانشان چشم دوختم.
_هرکی باشه دلش تکون میخوره دیگه منم از سنگ نیستم که… هرجا سرم رو بلند میکنم میبینم نگاهش روی منه، اخمام میره تو هم بدو بدو میاد ببینه کی اذیتم کرده، اگه چیزی بخوام آسمون و زمین رو بههم میدوزه تا واسهم فراهمش کنه…
بعد از چند لحظه با همان غمی که در دلم بود ادامه دادم: این وسط منم هی قلبم واسهش یکی در میون میزد! همین که دلم رو خوش کردم الانه که بیاد بگه عاشقمه زرتی پای این قضیه رو کشید وسط و همهی رویاهام روی سرم خراب شد.
باربد صورتش را درهم کشید و ضربهای به نوک بینیام کوبید.
_اول این ریختت رو جمع کن ببینم. انگار خبر مرگ بابای دوتا بچهش رو واسهش آوردن اینجوری نشسته عزا گرفته.
دستی به چانهاش کشید و ادامه داد: آدم بابت یه قول و قرار قدیمی که میشه راحت از زیرش شونه خالی کرد که انقدر ادای عاشقا رو در نمیاره… نامی حتی طاقت نداره یک لحظه من و تو رو کنار همدیگه ببینه!
بهنظرم بهتره بهش فرصت بدی فریا لجبازی نکن و مدام حرف خودت رو تکرار نکن. شاید همهچیز اینجوری شروع شده باشه ولی نظر منو میپرسی درک احساسات این پسره به همین سادگیا نیست!
فرشته چشمهایش را ریز کرد و با نیشخندی گفت: تا وقتی مشاور ارشد رابطه و ازدواج اینجا نشستن ما کی باشیم بخوایم نظری بدیم.
باربد موهای فرشته را از پشت کشید.
_خودت رو مسخره کن سن خر حضرت نوح رو داری هنوز مثل بچه دبستانیا دور پسرای فامیل موموس میکنی! برو بیرون یه چرخ بزن با دوتا آدم جدید بگرد شاید سطح انتخابت رفت بالا.
فرشته اخمی کرد.
_من دور نریمان موسموس نمیکنم فقط همینطوری با هم چت میکنیم. واقعا چیزی بینمون نیست.
بیتوجه به آن دونفر به لاک خودم برگشته و آهی کشیدم.
باربد و فرشته همچنان درحال کلکل بودند که مامان در اتاق را باز کرد و وارد شد.
_بلند شید خونه رو تمیز کنید مهسا اینا دارن میان اینجا.
با شنیدن حرفش چشمهایم گرد شد و از جا پریدم.
_نامی داره میاد؟ چرا؟
مامان چپچپی نگاهم کرد.
_داره میاد خونهی داییش مگه جای تورو تنگ میکنه دختر؟
حرصی از طرفداری مامان از جا بلند شدم.
_پس شما خوش باشید من میرم به کارهام برسم.
#پست_157
بهسوی کمدم رفتم و لباس چهارخانهی قرمزم را بیرون کشیدم.
میدانستم بهخاطر این که جواب تماسهایش را نمیدادم قشونکشی کرده بود.
رفتارش مثل بچهها بود و واژهی صبر برایش تعریف نشده بود!
اصلا شاید تا فردا کمی آرام میشدم و خودم تصمیم میگرفتم حرف بزنیم!
_کجا تشریف میبری؟
شانهای بالا انداختم.
_زیر زمین… کلی از کوزهها مونده باید تکمیلشون کنم.
باربد با تاسف سر تکان داد.
_میبینیش عمه؟ عین شتر لجبازه وایسا حداقل بنده خدا حرفش رو بزنه.
همانطور که از اتاق بیرون میزدم لحظهی آخر صدای مامان را شنیدم که میگفت: به بابای خدابیامرزش رفته!
اهمیتی ندادم و با پوشیدن دمپاییهای لا انگشتی وارد زیر زمین شدم.
نگاهی به وسایل سفالیام انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا بوی خاک و گل را به مشام بکشم.
بیتوجه به مسائل پیش آمده شروع به کامل کردن پروژهام کردم.
تنها با این راه میتوانستم فکرم را از نامی و احساسش به خودم آزاد کنم.
البته اگر احساس واقعی وجود داشته باشد!
تنها وقتی به خودم آمدم که در باز شد و صدای ورود ماشین به گوشم رسید.
پوفی کشیدم و پشت دستم را روی صورتم کشیدم.
با یادآوری این که کل دستانم به گل آغشته شده سریع دستم را از صورتم دور کردم ولی دیر شده بود و حال علاوه بر دستها و لباسم و گونههایم را هم گلی کرده بودم.
دیر نگران سرزنشهای مامان یا نگاههای عمه و بقیه نبودم.
نسبت به دفعهی قبل نگرانیهای بزرگتری داشتم و تنها چیزی که میخواستم این بود که از نگاه نامی فرار کنم.
چیزی که غیرممکن بهنظر میرسید چون قبل از این که حتی جواب ندادنهایم به بیست و چهار ساعت بکشد راهش را به خانهام باز کرده بود.
سر و صدا که کمتر شد متوجه شدم وارد خانه شدند.
میدانستم نامی به محض ندیدنم به دنبالم میگردد و خودم را برای رویارویی با او آماده کرده بودم.
همچنان در تلاش بودم روی گلی که زیر دستم شکل میگرفت تمرکز کنم که صدای قدمهایی که به زیرزمین نزدیک میشد باعث مکثم شد!
#پست_158
با دیدن هیبتش که جلوی در ایستاده و بیحرف نگاهم میکرد لحظهای مکث کردم.
همان لباسهای قبلی را به تن داشت و مشخص بود به خانهاش برنگشته.
قدمی به داخل برداشت و در را پشت سرش بست.
فضا گرفتهتر شد و کمی معذب شدم ولی همچنان سکوت کردم.
_از وقتی بدون این که اجازه بدی حرف بزنم پیاده شدی و رفتی؛ دم خونهتون منتظرم!
لبهایم را بههم فشردم تا بیاجازه کلمهای از آن بیرون نپرد.
_دیگه حتی به صورتم نگاه نمیکنی؟
حسی که بهت دارم از من منزجرت کرده آنا؟
با شنیدن حرفش بالاخره سرم را بالا گرفتم.
_حسی که بهم داری؟ مگه اختیار دلت دست خودته؟ مجبوری دوسم داشته باشی چون سرنوشتت رو پذیرفتی!
سنیگینی نگاهش نفسم را گرفت.
_پس اشتباهم این بود که پای قول و قرارهای گذشته رو وسط کشیدم؟
از وقتی رفتی مدام با خودم کلنجار رفتم چی باعث شد انقدر عصبانی بشی که بدون لحظهای فکر کردن یههو بذاری و بری!
شانهای بالا انداختم.
_حرفی برای گفتن ندارم. چیزی رو بهم گفتی که این همه سال خانوادهم ازم پنهون کردن. حالا که همهچیز روشن شده من این مسولیت رو از روی شونهت بر میدارم دیگه نیازی نیست مواظبم باشی و مدام اطرافم بپلکی!
گوشهی لب را جوید و با چشمانی ریز شده قدمی به سمتم برداشت.
_که اینطور… خب دیگه چی از حرفایی که بهت زدم دستگیرت شد؟ بگو خودمم در جریان باشم فریا خانوم!
لحن جدی و طلبکارش باعث شد صورتم درهم شود.
سرم را بالا گرفتم و با ناراحتی ادامه دادم:
_میدونم چون از بچگی منو امانت خودت میدونی غیرتت اجازه نمیده بیخیالم بشی ولی گفتم که این قول و قرارها برای من معنی نداره حسی که تو به من داری عشق نیست پس…
قبل از تمام شدن حرفم سریع و بیهوا سرش را خم کرد و با حالتی شیفته و بیقرار حرفهایم را از میان لبانم بلعید!
لرزی به تنم افتاد و شوکه و وحشت زده قدمی به عقب رفتم که کمرم به دیوار خورد و او مصممتر از قبل به سمتم خم شد تا مرز کوچک میان لبهایمان را تصرف کند!
تنم به لرزه افتاد و ضربان قلبم تند شد بهقدری که ترسیدم با چسبیدن به کالبدش صدای کر کنندهاش رسوایم کند!
خشک شده و مبهوت حسی که در تنم پیچید باقی ماندم.
دستانش را دور تنم پیچید و جوری بدنم را بین بازوهای بزرگش قفل کرد که جرئت نفس کشیدن نداشتم.
با فاصله دادن لبهایم از هم بوسه را عمیقتر کرد و لبهایم را به بازی گرفت…
نفسهایش سنگین بود و حرارتی که از تنش بیرون میزد درحال سوزاندن روحم بود!
بعد از چنددقیقه کلنجار رفتن با هیبت بزرگ و لبهای بیتابش؛ با دستانی لرزان تلاش کردم خودم را عقب بکشم.
جوری که انگار قصد عقب نشینی نداشته و سیر نشده بود بهسختی بوسهای روی لبهایم نشاند و با تکیه دادن پیشانیاش به سرم نفس تندی کشید.
_از این بوسه حسی بهجز عشق دریافت کردی آنا؟
نفسم بند آمده بود و بهسختی سرپا بودم.
لبهایم ورم کرده بود و حس دردناکی داشت.
این مرد انگار بعد از این همه سال هیچ کنترلی روی خودش نداشت.
_آره….گرسنگی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب پارت بلند بالا و زیبایی بود ممنون💙😍👏
وای از این خواستگاری 😂😂😂
وای از جواب آخر فریا🤣🤣🤣🤣
انصافا پارت پر و پیمون و بی عیب و ایرادی بود.دستتون درد نکنه که اینقدر سخاوتمندانه پارت گزاری میکنید,هم نویسنده و هم ادمین😊🤗
یعنی چی واقعا؟؟من که نمی فهمم
هردو خانواده راضی به ازدواج اینان،این دوتا هم که عاشق همن الانم مراسم مثل خاستگاریه پس پارت اول چی میگه؟؟؟؟هیج جوره تو کتم نمیره نامی ولش کنه
از طرفی هم اینا انقدر قدرت دارن که اون مثلا رئیسش و بقیه نتونن مجبور به کاری کنن نامی رو
دارم هنگ میکنمممممممممممممم
از کجا معلوم تو پارت اول داشت با نامی ازدواج میکرد