همین که مهلت حرف زدن یافتم ذوب شده در پوست تنش غر زدم:
_من هنوز با این حس و حال آشنا نیستم نامی… نمیفهممش کاش اجازه بدی درکش کنم!
خندید و قدمی به عقب برداشت.
انگار که مراقب پیشروی دستهایش بود!
_فهمیدن چیزی یعنی توضیح دادنش… این که فلسفه و منطق نیست! دوست داشتنِ کسی هیچوقت نیاز به توضیح نداره!
سعی نکن درکش کنی فقط باهاش زندگی کن. کاری که من این همه سال انجامش دادم!
ابروهایم را برایش بالا انداختم.
_چشم جناب عاشق پیشه… حالا اجازه میدید بریم غذا بخوریم یا تا عقدم نکنی ول کن نیستی؟
سرش را بهدوطرف تکان داد و غذاها را از روی زمین برداشت.
_هرچیزی به موقعش آنا کوچولو به اونم میرسیم.
پشت چشمی براش نازک کردم.
_ندیدم خواستگاری کرده باشی که منتظر مرحله بعدی!
خندید و همگام با من بهسوی آشپزخانه به راه افتاد.
_اوه پس سرکار خانوم اجازهی قدم پیش گذاشتن دادن؟
چپچپی نگاهش کردم.
_نامی عزیزم تو از قدم برداشتن گذشتی دیگه داری جهش میکنی… کاری که الان با من کردی زن و شوهرا با هم انجامش میدن!
زیرچشمی نگاهم کرد.
_متاسفم که ذهنیتت رو خراب میکنم آنا کوچولو ولی تو هیچ درکی از کاری که زن و شوهرها با هم میکنن نداری.
چشمی چرخاندم.
_علاقهای به یادگیری ندارم.
ابروهایش بالا پرید.
_یعنی طرفدار ازدواج بنفشی؟
نیشخندی زدم.
_بهقول دایی خسرو ازدواج فقط قهوهایش پایداره هی راه برید برینید به سر تاپای هم!
چشمهایش گرد شد و بلند خندید.
_متاسفانه الگوت برای ازدواج آدم مناسبی نیست آنا…
شانهای بالا انداختم.
_زوج دیگهای اطرافم نبود… همه که مثل ننه بابای شما مرغ عشق نیستن!
شانهای بالا انداخت و بشقابها را روی میز گذاشت.
_چیزی نیست که بخوام ازش خجالت بکشم.
ناخودآگاه لبخند زدم.
عمه مهسا و عمو عارف از گذشته تا به الان به عاشق و معشوق بودن معروف بودند.
_خوشحالم واسهم بزرگت کردن و عاشقی کردن رو یادت دادن!
چشمهایش را ریز کرد.
_درسته اونا منو فقط بهخاطر این که تحویل تو بدن بزرگ کردن!
#پست_180
شانهای بالا انداختم و مشغول خوردن غذایم شدم.
همینکه بشقاب نصف شد تازه چیزی به یادم افتاد.
_راستی جیمی کجاست؟
سرش را بالا گرفت.
_این چند روزی که عمارت بودم احسان جیمی رو با خودش برد. امروز میرم دنبالش.
سریع گفتم: منم بیام؟ دلم میخواد ببینمش…
نگاهی به ساعت انداخت.
_دوساعت استراحت کنیم بعد بریم!
سری تکان دادم و از جا بلند شدم تا کمک کنم ظرفها را بشوییم.
بعد از شستن ظرفها دستم را گرفت و بی رودرواسی بهسوی اتاقش برد.
با چشمهایی گرد شده نگاهش کردم و تلاش کردم دستم را بیرون بکشم.
_چیکار میکنی نامی؟
اشارهای به تخت زد.
_استراحت!
نچی کردم و درحالیکه تلاش کردم معذب بودنم مشخص نشود گفتم: من خسته نیستم تو راحت باش میرم تلوزیون…
اهمیتی به حرفهایم نداد با یک هل ریز مجبورم کرد روی تخت بنشینم.
_وقتی تو توی خونه من درحال تماشا کردم تلوزیونی من اینجا روی تخت خوابم میبره؟
بخواب اذیت نکن فقط میخوام بغلت کنم آنا…
سر تاپایم سرخ شد!
چنان حقبهجانب و راحت رفتار میکرد که انگار سالها زن و شوهر بودهایم و این عادیترین کار ممکن بین ماست.
بیتوجه به صورت بهتزدهام روی تخت دراز کشید و بازویم را کشید تا سرم را روی شانهاش بگذارم.
صورتم را کمی بالا گرفتم و به نیمرخ خستهاش نگاه کردم.
از وقتی یکدیگر را دیده بودیم کمی گرفته بهنظر میرسید و من انقدر غرق در مشکلات خودم بودم که یادم رفت دلیلش را بپرسم.
کمی سرم را جا به جا کردم که موهایم روی صورتش ریخت و چهرهاش کمی درهم رفت وقتی تلاشی برای کنار زدنشان نکرد.
_حس میکنم از وقتی دیدمت فکرت درگیره نامی. اتفاقی افتاده؟
دستش را میان موهایم فرو برده و با محبت نوازشم کرد.
_مگه میتونم یه بار به مشکلات تو اضافه کنم؟ خودم حلش میکنم آنا.
اخم کمرنگی روی پیشانیام نشست.
_جدی اتفاقی افتاده نامی؟
هومی کشید و لبش را پیشانیام چسباند.
_شعبه دوم شرکت تو فرانسه به مشکل برخورده و در آستانه ورشکستگیه… بابا ازم خواسته چندوقتی رو برم اونور تا به کارها سر و سامون بدم.
صورتم جمع شد و آرام گفتم: مشکلات من در برابر تو خیلی بچگونهن شرمنده شدم. دیگه بهت چیزی نمیگم.
جدی نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت: نه تو هر مشکلی که داری حتی اگه انقدری کوچیک باشه که خودت از پسش بر بیای باید بهم بگی. دلم میخواد همهچیز رو راجعبهت بدونم.
لبم را تر کردم و با تردید گفتم: حالا واقعا میخوای بری؟
#پست_181
دستانش به نوازش موهایم مشغول شدند.
_دلت نمیخواد برم؟
صورتم درهم شد.
این که انقدر صریح اعتراف کنم دلم نمیخواهد از من دور شود کمی شرمآور بود.
_مگه دلبخواه منه؟
چشمهایش برق زد.
_من که بههرحال بدون تو جایی نمیرم ولی اگه تو ازم بخوای بمونم حالم بهتر میشه.
لبخندی کمرنگی روی لبم نشست و همانطور که سرم را میان گردنش فرو میبردم لب زدم: بمون!
سکوت کرد و به نوازشم ادامه داد گونهام به ریشهای کوتاهش اصابت میکرد و باعث قلقلکم میشد ولی حاضر به فاصله گرفتن نبودم.
وای که اگر مامان زهره میفهمید پوست سرم را میکند.
کمی که گذاشت نوازشهایش روی شانهام ضربدار شد.
هرچندثانیه بهآرامی چهاربار روی شانهام میکوبید و بعد با کف دستش نوازشم میکرد و دوباره ضرب بعدی!
بار اولی نبود که این کار را تکرار میکرد و دلم میخواست دلیل کارش را بدانم!
با بیقراری کمی خودم را عقب کشیدم و سرم را بالا گرفتم.
_داری چیکار میکنی؟
با چشمهایی نیمهباز نگاهم کرد.
_دارم روی تنت حک میکنم دوست دارم!
لبهایم از هم باز ماند و بهآنی گر گرفتم.
_چی؟
خم شد و روی بینیام را بوسید.
_دوسِت دارم رو روی تنت ضرب گرفتم!
دو سِت دا رَم… چهار بخش آهنگینه که هربار میخواستم بدون بهزبون آوردنش بهت بگم؛ روی تنت ضرب میگرفتم!
چشمهایم گرد شد و قاصدکها در سرم به پرواز در آمدند.
یعنی این مرد…
_هربار که با انگشتهات روی دستم یا شونهم ضربه میزدی منظورت این بود؟
چشمانش برق زد و کمی به سمتم خم شد.
_میتونم روی لبهات هم ضرب دوسِت دارم بگیرم؟
قبل از این که به خودم بیایم خم شد و چهاربار سریع و پشت سرهم لبهایم را بوسید.
انقدر مبهوت و غرق کارها و احساساتش بودم که وقتی برای نشان دادن عکسالعمل نداشتم!
لبهایم لرزید و با چشمهایی ستاره باران نگاهش کردم.
_دوست داشتن کسی که این که همه سال از وجود پررنگت توی زندگیش بیخبر بود سخت بود؟
کمی مکث کرد و کالبد ظریفم را محکم به خودش فشرد.
_چون میدونستم حاصل این رنج تویی واسهم شیرین بود آنا…!
#پست_182
نگاه مه زدهام را که دید لبخندی زد که دلم برای چهرهی مردانهاش ضعف رفت.
_شاعر میگه همین کافی بود، همین که میدانستم تنم درد تنت را دارد؛ نه میل تنت را…
با بیشرمی خندیدم.
_ولی تنتم همچین بیمیل نیستا…
تکخندهای کرد و محکم به سینهاش فشارم داد.
_آروم بگیر بذار یهکمی استراحت کنم آنا.
هومی کشیدم و سرم را روی سینهاش گذاشتم.
محکم بغلش کردم و چشم بستم.
اینبار اجازه دادم با انگشتانش هرچقدر که میخواهد روی تنم ضرب بگیرد!
* * *
_فریا خانوم؟ بلندشو بریم تو که از منم خستهتر بودی!
با بدخلقی دستی که میان موهایم میچرخید را کنار زدم و روی تخت غلتی زدم که به جسم محکمی برخوردم.
_تا صبح جفتک بندازی فایده نداره باید بلندشی بریم مگه این که بخوای ضرب دست زندایی رو بچشی!
همین که اسم مامان زهره به میان آمد بلند شدم و سریع سرجایم نشستم.
با چشمانی خمار به نامی خندان نگاه کردم و پرسیدم:
_کو؟ چیشده؟ مامان کجاست؟
دستش را بهصورتم نزدیک کرد و بهآرامی لپم را فشرد.
_اگه نصف اونقدری که از مامانت حساب میبردی از من حساب میبردی دیگه هیچی از این زندگی نمیخواستم!
گاز محکمی از انگشتش که کنار صورتم بود گرفتم که آخی گفت و سریع خودش را عقب کشید.
_من از مامان زهره نمیترسم بهش احترام میذارم… شمام بار آخرت سواستفاده میکنی!
نچی کرد و دستش را روی هوا تکان داد.
_از خواب بیدار میشی خطرناک میشیا داروهات رو خوردی؟
ادایی برایش در آوردم و بهسوی سرویس بهداشتی بهراه افتادم.
آبی به دست و صورتم زدم.
حسابی به این استراحت کوچک نیاز داشتم.
امروزم دردناک گذشته بود و اگر وجود نامی نبود سخت بود بدون فکر و خیالهای وحشتناک از پسش بر بیایم.
از سرویس که بیرون زدم نامی آماده روی مبل نشسته بود.
نگاهی به صورتم انداخت و بعد از برداشتن دستمال از جا بلند شد.
_میریم دنبال جیمی بعد میرسونمت خونه. نمیخوام هوا تاریک شه و کسی دعوات کنه.
سری تکان دادم که کمی خم شد و بیهوا با دستمال میان دستش صورت خیسم را خشک کرد.
_بریم آنا کوچولو!
خجالتزده لبخند زدم و بازویش را میان دستانم گرفتم.
با هم از خانه بیرون زده و سوار ماشین شدیم.
خانهی احسان چندان هم از نامی فاصله نداشت طوری که بعد از حدود یک ربع به آنجا رسیدیم.
#پست_183
احسان که با جیمی و ساک کوچکی جلوی در ایستاده بود سریع به سمتمان آمد و دست بلند کرد.
_به به سلام فریا خانوم حالتون خوبه؟ چه میکنید با رفیق ما؟
لبخندی به صورت سرحالش زدم.
_سلام آقا احسان… والله چی بگم میسوزیم و میسازیم!
نامی چپچپ نگاهم کرد که احسان بلند خندید.
_نامی چیکار کردی به اندازه یه خانوم خونهدار چهل ساله ازت گله داره؟
بعد بهسمت من چرخید.
_به حرف مردم اهمیت نده خواهر مهرت رو حلال کن و جونت رو آزاد مگه آدمیزاد چهقدر عمر میکنه؟!
بلند خندیدم که صدای نامی درآمد.
_شریک دزدی یا رفیق قافله؟ فعلا که این دختره مو روی سر من نذاشته!
احسان چشمی برایش چرخاند و همانطور که کمک میکرد جیمی سوار ماشین شود جواب داد: من تورو میشناسم نامی رفیق چندین و چندسالمی. بخوای جون آدم رو به لبش برسونی از هیچ تلاشی دریغ نمیکنی!
نامی نچی کرد و به عقب برگشت تا جیمی که بهسختی تلاش میکرد از میان صندلیها به جلو بیاید را نوازش کند.
_حالا تو هم مثل خیار رفیق چندین و چندسالت رو نفروش!
احسان چشمکی زد و به من نگاه کرد.
_تا وقتی پای زنداداش در میونه انتظاری از من نداشته باش نامی جان!
با خجالت و لبخند عمیقی نگاهش کردم.
یعنی احسان هم اینهمه وقت از همهچیز باخبر بود؟
نامی سری تکان داد و خندید.
_ممنون بابت نگه داشتن جیمی. ببخشید باز زحمتت دادم.
احسان در را بست و عقب کشید.
_این چه حرفیه. منم دیگه بهش عادت کردم زود به زود دلم واسهش تنگ میشه.
بالاخره بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با احسان خداحافظی کرده و بهسوی خانه به راه افتادیم.
در طی راه چندین بار برگشتم و جیمی را نوازش کرده و در آغوش کشیدم. آنقدری که صدای نامی بلند شد و مجبورم کرد درست بنشینم و کمربندم را ببندم!
با اینحال جیمی مدام سرش را از بین صندلیها جلو میکشید و با لوس بازی خواستار نوازش بود.
روز اولی که با جیمی رو به رو شدم هیچوقت فکر نمیکردم انقدر دوست داشتنی باشد!
با رسیدن به سر خیابان برگشتم و نگاهی به نامی انداختم.
_ممنون بابت امروز!
چشمانش برق زد.
_وظیفهست خانوم. از این به بعد هرروز میام دنبالت.
خندهام گرفت.
_تو کار و زندگی نداری نامی؟
ابرویی بالا انداخت.
_نه متاسفانه هردوش رو ازم گرفتی!
چپچپی نگاهش کردم و برای بار آخر جیمی را به آغوش کشیدم.
همین که خواستم پیاده شوم نامی شاکی نگاهم کرد.
_پس من چی؟!
خندهام عمیقتر شد.
_حسود پلاستیکی!
خم شدم و بدونخجالت محکم و پرصدا گونهاش را بوسیدم.
سریع عقب کشیدم و بدون نگاه کردن به صورت درخشانش از ماشین پایین پریدم ولی لحظهی آخر صدای خنده بلندش در گوشم پیچید.
#پست_184
با قدمهایی بلند بهسوی خانه باغ به راه افتادم و یک راست بهسوی خانهی دایی خسرو رفتم.
چندتقه به در زدم و منتظر ماندم.
زندایی با حالتی پریشان در را باز کرده و با دیدنم چشمانش برق زد.
_فریا دخترم اومدی؟
همانطور که درحال درآوردن کفشهایم بودم گفتم: سلام زندایی. باربد رسیده خونه؟
سریع گفت: آره خونهست. تو میدونی چرا سر و صورتش کبوده؟ اتفاقی افتاده؟
لب گزیدم و آرام گفتم: خودش چی گفت؟
شانهای بالا انداخت.
_گفت تو خیابون با یکی دعواش شده… میگم آدمهای ناجوری نباشن فریا نزنن بلایی سر بچهم بیارن.
سری برایش تکان دادم.
_نه زندایی نگران نباشید. باربد تو اتاقشه؟
نگاهی به در اتاق باربد انداخت.
_آره دخترم برو باهاش حرف بزن شاید تونستی چیزی از زیر زبونش بیرون بکشی.
“چشمی” گفتم و با زدن تقهای به در وارد اتاق باربد شدم.
باربد که انگار تازه بهخواب رفته بود با شنیدن صدای در از جا پرید و وحشتزده نگاهم کرد.
_تویی فریا؟
دلم از نگاه ترسیدهاش گرفت.
_این یقه اسکی کوفتی چیه تو این هوا پوشیدی بیشتر مشکوک میشن که!
نچی کرد و با مالیدن چشمهایش نیمخیز شد.
_چیکار میکردم؟ دستمال گردن میبستم بابا با همون دارم میزد؟
پوفی کشیدم و کنارش روی تخت نشستم.
خوابالود نگاهم کرد.
_چرا انقدر دیر اومدی؟ خوابم گرفت.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_تو خونهی داریوش چیکار کردین که انقدر خسته و خوابالودی باربدخان؟
خمیازهای کشید و جواب داد:
_دعوا…
با ناامیدی سر تکان دادم.
_حقیقتا بهش حق میدم… فقط تو این شرایط نباید تورو تحت فشار بذاره.
با شنیدن حرفم گرد ناراحتی روی نگاهش نشست.
_حق با تو بود فری باید زودتر از اینها رابطهم رو با شهروز تموم میکردم.
دستم را جلو برده و با نگرانی گونهی کبودش را نوازش کردم.
_بمیرم الهی دستش بشکنه تخم سگ.
آهی کشید و اجازه داد نوازشش کنم.
_حرفایی که بهم زد خیلی وحشتناک بود فریا با اون حال داریوش جرئت نکردم چیزی بگم حتی…
ترسیده نگاهش کردم.
_چی باربد؟ نکنه جدی بلایی سرت آوردن؟
سرش را بالا انداخت و با چشمانی غمگین نگاهم کرد.
_اگه بلایی سرم میاوردن که الان نمیتونستم روی پاهام وایسم. ولی همهی قضیه جوری که تعریف کردم نبود!
#پست_185
دستی به صورتش کشید و دستم را محکم فشار داد.
_میخواستن بهم مواد بدن ولی نکشیدم. همین که خواستم از اتاق بیام بیرون در رو قفل کردن و شروع به آزار و اذیت کردن.
کمکم بغضی در گلویم نشست.
_خبر مرگشون بیاد ایشالله حرومزادهها…
انگشت اشاره و شستش را روی چشمانش فشار داد.
_خیلی ترسیدم فریا… سه نفر بودن بهزور دست و پام رو گرفته بودن و سعی داشتن لباسام رو در بیارن.
اشک در چشمانم جمع شد و سرش را در آغوش گرفتم.
اگر شهروز جلوی چشمم بود با دستان خالی خفهاش میکردم.
_کار خوبی کردی به داریوش نگفتی… حتما میکشتش باربد!
پیشانیاش را به شانهام تکیه داد و هومی کرد.
_زودجوشه ترسیدم یهبلایی سرش بیاره که هیچکدوم نتونیم از پس عواقبش بربیایم.
لبم را گزیدم و آهی کشیدم کشیدم.
_بعدش چیشد؟ چهجوری اومدی بیرون باربد؟
_شروع کردم به لگد انداختن و داد و بیداد بالاخره دست و پا چلفتی که نیستم یه کارایی ازم بر میاد. انقدر کوبیدم به در و سر و صدا راه انداختم تا یکی دونفر توی راهرو صدام رو شنیدن و در رو از بیرون شکوندن!
پشت دستش را روی صورتش کشید.
_اونام وقتی دیدن سهنفری افتادن به جونم پریدن داخل و بهزور از هم جدامون کردن.
یکیشون دست انداخت زیر بغلم و بهزور منو تا دم ماشین رسوند. گفت زودتر فرار کنم تا دردسر درست نشده.
نفس راحتی کشیدم و بهسختی جلوی اشکهایم را گرفتم.
_خدا رسوندشون… معلوم نیست اگه نمیومدن چه بلایی سرت میومد.
نیشخندی زده و عقب کشید.
_خدا اگه میخواست کمک کنه نمیذاشت این اتفاقات رو تجربه کنم. به من چه که اینجوری خلق شدم؟ مگه من به کسی آسیب زدم؟
کسی رو اذیت کردم؟ دزدی کردم؟ بیناموسی کردم؟ آبروی کسی رو بردم؟ زنا کردم؟ من به کی آسیب زدم که هرکی از راه میرسه یه لگد بهم میندازه و رد میشه؟
اشک دوباره از چشمهایم روان شد.
_این آدمها هرکی که باهاشون فرق داشته باشه رو تابو و نجس میدونن… طرف خودش سرتاپا گناهه خاک جنازهش رو پس میزنه ولی یه آدمی که سرش تو زندگی خودشه و تو عمرش به کسی آزار نرسونده رو بهخاطر گرایشش جوری قضاوت و محکوم به مرگ میکنه که انگار خداست!
قلبم تیر کشید.
_شاید خدای اونا با خدای ما فرق میکنه باربد…
خودش را عقب کشید و کف دستش را روی صورتش گذاشت.
_بیخیال فریا… مگه تقصیر منه که عاشق داریوشم؟ تقصیر منه که نمیتونم به دخترا حسی داشته باشم و وقتی لمسشون میکنم دلم میخواد فرار کنم؟ تا کی باید بابتش عذاب وجدان داشته باشم؟
با غم عجیبی نگاهش کردم.
_عشق که جنسیت نمیشناسه، اگه میشد به دل آدم حرف حالی کرد که بهخاطر عشق و عاشقی این همه قتل توی تاریخ رخ نمیداد و فاجعه بهبار نمیومد!
تو این همه راه طی نکردی که تهش به اینجا برسی. این اتفاق ممکنه برای هرکسی پیش بیاد همهچیز تقصیر اون حیووناست نه تو باربد!
#پست_186
لبخند کمرنگی زدم و موهایش را خراب کردم.
_ازشون انتقام بگیر باربد… با خوشبخت شدن کنار داریوش ازشون انتقام بگیر!
زجر این آدمای پرنفرت وقتیه که تو و داریوش رو کنار هم بدون غم و درد ببینن.
نذار حرفها و کارهاشون روی زندگیت تاثیر بذاره!
سرش را عقب کشید و چرخی به چشمهای سرخش داد.
_مرسی فری… نیاز داشتم خودم رو خالی کنم.
با ناراحتی نگاهش کردم که بهسختی خندید و سری بالا انداخت.
_خب حالا قیافهت رو اونجوری نکن هنوز نمردم که. بگو ببینم تا این موقع کجا تشریف داشتی؟ ول شدیا فریا خانوم.
تلاش کردم همگام با او بحث را عوض کنم.
_با همسر آیندهم، خونهی همسر آیندهم، مشغول ماچ و بوس گرفتن از همسر آیندهم بودم!
چشمهایش گرد شد و سیخ سرجایش نشست.
_جدی خیلی بیحیایی دختر… کار دستمون ندین یه وقت!
بلند خندیدم که حرصی ادامه داد:
_افراط نکن فریا… یه خط قرمزی واسهش بذار خجالت بکش بچه!
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_تو خودت حاصل افراط دایی خسرویی باربد جان توروخدا با اون سابقه خانوادگی منو نصیحت نکن.
درحالیکه هم حرص میخورد و هم خندهاش گرفته بود لگدی به پایم کوبید.
_خیلی بیتربیتی فریا…
خواستم جوابی بدهم که صدای در باغ بلند شد.
نگاهی به باربد انداختم.
_فکر کنم دایی اومده…
از جا که بلند شدم سریع پشت سرم به راه افتاد.
_وایسا با هم بریم. نمیخوام با این وضعیت تنها باهاش مواجه بشم.
همین که از اتاق بیرون زدیم دایی خسرو وارد خانه شد و مستقیم چشمش به باربد افتاد.
_ریخت و قیافهت چرا این مدلیه بچه؟ تصادف کردی؟
باربد لبش را تر کرد و نگاهش را به سمت زندایی چرخاند.
زندایی سریع گفت: تو خیابون دعواش شده!
دایی متعجب نگاهی به من و باربد انداخت.
_دعوا؟ اونم باربد؟
همانطور که روی مبل مینشست دستی به سیبیلهایش کشید.
_حالا بگو ببینم زدی یا خوردی؟
ابروهای باربد بالا پرید.
_هم زدم، هم خوردم!
دایی سری برایش تکان داد.
_خوبه. مثل این که کمکم داری مرد میشی!
من و باربد همزمان با هم چشمی چرخاندیم.
#پست_187
تعریف دایی خسرو از واژه مرد بودن تنها چیزی بود که بهحق حالم را بههم میزد.
مرد کسی است که زن جماعت از او حساب ببرد!
مرد کسی است که دعوا بپا کند و شرخری کند.
مرد کسی است که هرسال زیر علم بایستد!
مرد کسی است که نر پس میاندازد نه فرزند دختر!
مرد کسی است که میان خانه پا روی پا میاندازد و زن خانه به همهی امور رسیدگی میکند!
دقیقا چیزهایی مقابل رفتار باربد!
نمونه یک مرد سنتی و متحجر!
همیشه به این فکر میکردم اگر دایی خسرو چیزی از گرایش باربد بفهمد قیامت بپا میشود.
_فریا دخترم تو خوبی؟ تازه از دانشگاه اومدی؟
با شنیدن صدای دایی از جا پریدم.
_سلام دایی… آره من تازه کلاسهام تموم شد اومدم حال باربد رو بپرسم دیگه با اجازتون میرم خونه مامان هنوز خبر نداره اومدم.
دایی نگاهی به سرتاپای باربد انداخت.
_چیزی نشده که شما هم لوسش میکنید… برو دخترم مامانت نگران نشه.
“چشمی” گفتم و بعد از خداحافظی با زندایی و باربد سریع به سوی خانهی خودمان به راه افتادم.
وارد هال که شدم مامان زهره با دیدنم ابرویی بالا انداخت.
_حتی حیوونا و پرندهها هم شب تو خونه خودشون بیتوته میکنن کجا بودی تا این وقت شب دختر؟
خندهام گرفت.
_خونه دایی اینا بودم. مثل این که باربد تو خیابون با چندنفر درگیر شده اونا هم گرفتن زدنش. رفتم حالش رو بپرسم!
مامان چشمهایش را گرد کرد.
_چی گفتی؟ پس چرا زنداییت از صبح تا الان نم پس نداده؟ اون که نخود تو دهنش خیس نمیخوره. ببینم چیزیش هم شده؟
شانهای بالا انداختم و بهسمت اتاقم به راه افتادم.
_اون رو دیگه از خودش بپرسید. حتما ما غریبه شدیم! نه حالش خوبه فقط چندتا کبودی کوچیکه.
کمی مکث کردم.
_من میرم بخوابم مامان. لطفا صدام نکنید شببخیر.
سریع جواب داد: شام نخوردی که…
_میل ندارم!
در اتاق را باز کردم و یکراست خودم را روی تخت انداختم.
با این که بعدازظهر هم حسابی چرت زده بودم ولی باز خوابم میآمد!
انگار نوعی خستگی روحی بود چون ناخودآگاهم هنوز برای آسیبهایی که به باربد رسیده بود غمگین بود!
آهی کشیدم و تلاش کردم بیتوجه به اتفاقات امروز کمی استراحت کنم.
#پست_188
در طی کل دوهفته گذشته هیچ روزی را بدون نامی نگذراندم!
در روزهای اول انقدر از دستش کلافه میشدم که کارمان به بحث کردن میکشید!
ولی بعد از چندوقت آنقدر راحت طلب شدم که هرروز خودم خبرش میکردم تا به دنبالم بیاید.
به بوسههایش وابسته بودم… به آغوشش، به ناز و نوارشهایش و گاهاً به گاز گرفتنهایش!
آخرین وابستگیام به ضرب انگشتانش روی تنم بود… ضربی که هربار جملهی دوستت دارم را بیکلام برایم تکرار میکرد!
من از پس وابستگی بیش از حد به دوست داشتن رسیده بودم!
انگار که تا قبل از نامی معنی زندگی را تصور نمیکردم…
انگار بعد از این برای من، نامی معنی زندگی بود همانطور که من برای او بودم!
از نظر من وابستگی همیشه بهمعنای ضعف و ناتوانی بود ولی حالا که همهام را به او واگذار کرده بودم دریافتم که هیچوقت در زندگی انقدر احساس امنیت نکرده بودم!
انگار زمانِ من هم فرا رسیده بود!
زمان عاشق شدن و رها کردن همهچیز!
پشت پنجره اتاقم ایستادم و با نوک انگشت فرشتهای که روی گردنم بال گشوده بود را نوازش کردم.
یاد حرفهایی که روزی نامی در گوشم میخواند افتادم.
گفته بود یک روز به خودم میایم چشم باز میکنم و میبینم و همه زندگیام در او خلاصه میشود.
این که این روز خیلی هم دور نبود قلبم را به هیجان واداشته بود.
همهچیز خوب میگذشت بهجز اصرار عمو عارف برای رفتن نامی به فرانسه!
میدانستم زمانش کوتاه است و لطمهای به رابطمهمان وارد نمیکند ولی فکر تنها ماندنم اینجا آزارم میداد.
کاش شخص دیگری را برای رفتن میافتند.
دلم نمیخواست اول رابطهمان انقدر از نامی دور بمانم…
همانطور که مشغول فکر کردن به نامی بودم آب با شدت روی پنجره اتاقم پاشیده شد و باعث شد از ترس قدمی به عقب بردارم و “هینی” بکشم!
سریع سرم را پایین گرفتم و با دیدن باربد که شلنگ به دست درحال شستن ماشینش بود اخمی کردم.
پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم.
_به زمین گرم بخوری زهلهم ترکید چته وحشی؟
سرش را بالا گرفت و با چشمانی ریز شده نگاهم کرد.
_چته مثل زن سلیطهها سرتو از پنجره دادی بیرون داد و بیداد میکنی؟ دیدم خیلی تو خودتی گفتم از خود به درت کنم بد کردم؟
چپچپی نگاهش کردم که سری بالا انداخت.
_تو چرا حاضر نیستی؟ مگه شب قرار نیست برید خونه نامی جونت اینا؟
با شنیدن حرفش نیشم تا آخرین حد باز شد.
_وای قربونش برم… گفت امشب میخواد بحث خودمون رو بندازه وسط که همه کمکم واسه خواستگاری آماده بشن.
با خنده صورتش را جمع کرد.
_خاک تو سرت فری یهکم سرسنگین باش. نمیری از ذوق!
خندیدم و کمی از پنجره آویزان شدم.
_وای باربد نمیدونی که چهقدر باهام قشنگ رفتار میکنه یعنی اصلا انگار باسن آسمون سوراخ شده من یکی تلپی ازش افتادم پایین. هی میخوام بهش بگم بهخدا اونقدری که فکر میکنی هم خاص نیستم ولی میترسم بخوره تو ذوقش!
تک خندهای کرد.
_بذار چهار ماه بگذره خودش میفهمه. لازم نیست بهش بگی!
چپچپی نگاهش کردم.
_راستی باربد از داریوش چهخبر؟ شهروز ازش شکایت کرده؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون بابت پارت گذاری منظم
میگم مگه باباش نگفت که یا رابطه ات رو رسمی کن,یا باید بری فرانسه?!خوب داره رسمیش میکنه دیگه,اون فرانسه این وسط چیه?!!یه گندی از تو این فرانسه و اون دختر عموه در نیاد,خوبه😐
چقدقشنگ🥺🥲
ولی ی حسی بهم میگه یه کسی یا ی اتفاقی قرار برینه به رابطه این دوتا😕آخه خیلی خوب داره پیش میره
من رمانشو خوندم یه اتفاقی میرینه تو رابطشون ولی تهش خوب تموم میشه
از وقتی یکی اومد گفت پارت یک فریا با باربد داشت عقد میکرد دل تو دلم نیس ببینم چی میشه ممنون فاطمه جان که پارتا رو منظم و طولانی کردی عزیزم
خبری از آبشار طلایی و سکوت تلخ نیست؟
مگه فریا با باربد عقد میکنه؟؟؟؟