صورتش رنگی از ماتم زدگی گرفت و آهی کشید.
_شکایت که نه نکرده. مدرکش کجا بود آخه؟
وسط بیابون تک و تنها خفتش کرده نه شاهد داره نه دوربینی اطراف بوده. ولی خب خودش میدونه هرکی بوده از طرف من بوده.
با نگرانی نگاهش کردم.
_با این که دلم حسابی خنک شده ولی نگرانم. دردسر نشه باربد.
شانهای بالا انداخت.
_اتفاقیه که افتاده نمیشه زمان رو بهعقب برگردوند. فعلا باید منتظر بشینیم تا ببینیم چی پیش میاد!
از هفتهی گذشته تا به الان که داریوش مثل بلا روی سر شهروز خراب شده بود هیچکدام آرام و قرار نداشتیم.
چنان بلایی به سرش آورده بود که من و باربد حتی جرئت نداشتیم به عکسهایش نگاه کنیم!
جفت دستهایش شکسته و صورتش غیرقابل شناسایی بود.
انگار داریوش بعد از دیدن باربد در آن وضعیت تمام خشونت و عقدهی باقی مانده در قلبش را روی شهروز خالی کرده بود.
هرچند مرد بود و عاشق!
از ابتدا مشخص بود با دیدن کبودیهای روی گردن باربد آرام و قرار ندارد و تا وقتی مسببش را پیدا نمیکرد آرامش را در دلش پیدا نمیافت!
_امیدوارم واسهش درس عبرت بشه و بهفکر انتقام نیفته!
خواست جوابی بدهد که در اتاقم بدون اجازه باز شد و فرشته وحشیانه داخل پرید.
_تو چرا هنوز حاضر نیستی؟ با اون قیافه اگور پگورت قراره بیای جلو خانواده شوهرت؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_نامی همهجوره منو دیده و پسندیده!
صدای باربد بلند شد.
_چه گوه خوریا… تو غلط کردی با اون که تورو همهجوره دیده و پسندیده!
فرشته با چشمهایی براق گفت:
_بیا موهات رو واسهت صاف کنم فریا.
سریع عقب کشیدم.
_وای نه نامی خوشش نمیاد موهام رو صاف کنم بهم گفت…
حرفم با خیس شدن صورت و لباسم قطع شد!
جیغ خفیفی کشیدم و سریع از جلوی پنجره کنار خریدم.
_هیچی نشده چه نامی، نامی هم میکنه خجالت بکش سلیطه!
با دیدن باربد که از پایین شلنگ را به سمتمان گرفته بود و بیشتر از ما خودش را خیس کرده بود خندهام گرفت.
حرص خوردنش این چندوقت حسابی اسباب شادی من و فرشته را فراهم کرده بود!
نگاهی به سرتاپای خودش انداخت و همانطور که تیشرت خیسش را از تنش بیرون میکشید با اخم گفت: دست میندازم تو جفت کلههای وزتون میکشم تو کل باغ میچرخونمتون عفریتهها.
#پست_190
فرشته با خنده از پنجره خم شد و نگاهی به هیکل جذاب و پوست سفید و صاف باربد انداخت.
__مثلا مردی من بیشتر از تو ریش و پشم دارم! دایی رو ببین انگار حاصل جفت گیری خرس گریزلی و آدمیزاده… خودتو ببین شبیه گربه اسفینکس میمونی!
پقی زدم زیر خنده و باربد از حرص سرخ شد.
همانطور که تیشرت را جلوی بدنش گرفته بود گفت:
_چشمات رو از حدقه در میارم اونجوری وایسادی دید میزنیا… در ضمن به بابا میگم بهش گفتی خرس گریزلی!
_کی به داداش من گفته خرس گریزلی؟
با شنیدن صدای مامان با چشمهایی گرد شده به عقب برگشتیم.
فرشته سریع گفت: فریا گفت…
قبل از این که از خودم دفاع کنم باربد از پایین داد زد: دروغ میگه مثل سگ! خودش گفت عمه!
مامان چپچپی نگاهم کرد.
_اونقدری که من واسه تربیت شما دوتا وقت گذاشتم یه گربه رو تربیت میکردم جلو بزرگترش خم و راست میشد!
مظلوم نگاهش کردم.
_به من چه مامان فرشته گفت.
چشمهایش را برایم ریز کرد.
_خبه خبه انگار خودم نمیدونم سه تایی چجوری میشینید واسه داداش بیچاره من دست میگیرید. برید حاضر شید ببینم داره دیرمون میشه.
هردو چشمی گفتیم و من بعد از زدن چشمکی به صورت خندان باربد پنجره اتاق را بستم.
بهسوی لباسهایم رفتم و بلوز و شلوار یکسره آبی رنگم را بیرون کشیدم.
موهایم را محکم از بالا بستم و آرایش کمرنگی روی صورتم نشاندم.
حس میکردم امشب باید زیباتر از همیشه بهنظر برسم!
رژم را محض احتیاط در کیفم انداختم و سریع از اتاق بیرون زدم.
_من حاضرم بریم.
مامان اشارهای به من سر تاپایم زد.
_چهخبره انقدر به خودت رسیدی؟ عروسی تشریف میبری؟ تا ما حاضر بشیم برو سوئیچ ماشین رو از باربد بگیر.
چشمی گفتم و قبل از این که دوباره گیر دادنهایش شروع شود از خانه بیرون زدم.
باربد که همچنان تمیز کردن ماشین بود نگاهی به سرتاپایم انداخت و سوتی کشید.
_شماره بدم پاره کنی خانومی؟
خندهام گرفت.
_مسخره بازی در نیار باربد. سوئیچ رو بده میخوایم بریم!
سوئیچ را از جیبش بیرون کشید، کمی خم شد و به سمتم گرفت.
_بفرمابید بانو… پا رو کمر ما بذارید سوار ارابه بشید اینجوری ناپسنده!
ضربهای به بازویش کوبیدم و سوار شدم.
#پست_191
آهی کشید و قدمی به عقب رفت.
_این همه حمالی کردم ماشین رو برق انداختم که خانوم باهاش بره پی پسربازی چهقدر بیوفایی فریا به فکر قلب منم باش!
چشمکی زدم.
_دمت گرم بامرام. حالا از جلوی راه برو کنار دوست پسرم منتظرمه!
چپچپی نگاهم کرد و خودش را کنار کشید.
ماشین را به راه انداختم و دم در منتظر ماندم تا مامان و فرشته سوار شوند.
بعد از حدود یک ساعت و نیم رو به روی عمارت بزرگ شهیادها ایستاده بودیم!
جایی که مردی با چشمانی براق در انتظار آمدنم بود!
بهمحض این که وارد باغ شدیم با دیدن عمه مهسا که دم ورودی ایستاده بود با لبخند بزرگی به سمتش رفتم.
محکم بغلم کرد و گونهام را بوسید.
_سلام دخترم خوش اومدی عمه جان دلم واسهت تنگ شده بود.
درحالیکه بهسختی خودم را کنترل میکردم تا نگاهم بهدنبال نامی نچرخد جواب دادم: منم دلم واسهتون تنگ شده بود عمه جون!
_واسه مامان یا اونی که مامان زاییده؟
با شنیدن حرفی که نریمان زد چشمهایم را برایش گرد کردم که عمه نیشگونی از دستش گرفت.
_ادب داشته باش نریمان…!
نریمان سریع دستش را عقب کشید و بازویش را مالید.
_واسه همین شکنجهها هرماه میری آرایشگاه چنگالهات رو تیز میکنی دیگه!
عمه نتوانست جوابش را بدهد چون با جلو آمدن مامان و فرشته مجبور شد با آنها سلام و احوالپرسی کند!
همین که وارد پذیرایی شدیم بالاخره متوجه نامی که با کت و شلواری در تنش همانطور که دست در موهای شلختهاش میکشید و از پلهها پایین میآمد شدیم.
صورتش آنقدر خسته بود که برای لحظهای نگران شدم.
_سلام خوش اومدین!
نگاهش چرخید و روی من میخ ماند.
چهرهاش کمی باز شد و چشمانش برق زد.
_چرا سرپایید بفرمایید بشینید!
بالاخره فرشته حرفی که نوک زبانم بود را به زبان آورد.
_چرا انقدر خسته بهنظر میرسی پسرعمه؟
بهجای او عمه با لحن گرفتهای جواب داد.
_یچهم از صبح تا شب دنبال کارای شرکته… شرکت یهکمی به مشکل خورده وقت برای سر خاروندن نداره.
نگرانیام بیشتر شد.
وقت برای سر خاراندن نداشت و هرروز برای رساندن من به دانشگاه و بیرون رفتنمان خودش را بهموقع میرساند!
نگاه خیرهام را که حس کرد لبخند کمرنگی زد و پلکهایش را بههم فشرد.
#پست_192
اخمی کردم و گوشی را از جیبم بیرون کشیدم.
(چرا بهم نگفتی؟)
نگاهی به گوشیاش انداخت و سریع جواب داد:
(میگفتم که یه بهونه دستت بیاد باهام نیای بیرون؟)
نمیدانستم چرا همیشه خیال میکرد من در پی قال گذاشتنش هستم!
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که صدایش بلند شد.
_فریا دفعهی آخری که اومدی اینجا کتابت رو جا گذاشتی!
اخمی به صورتش کردم.
_باشه حالا موقع رفتن ازت میگیرمش!
جدی نگاهم کرد و اشارهای زد.
_بلند شو بهت بدمش تا فراموش نکردم.
با ایما و اشارهی مامان از جا بلند شدم و کنارش به راه افتادم.
به پلهها که رسیدیم چشمهایش را برایم ریز کرد.
_منو دک میکنی دیگه؟ دارم واسهت آنا خانوم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_به پنهونی کاریات در… من آخر از همه باید بدونم تو چه وضعیتی هستی؟ بعد خسته و کوفته میومدی دنبال من که چی بشه؟ ندزدنم؟
با درماندگی نگاهم کرد.
_که با باربد برنگردی… این همه وقت اون تورو با خودش همهجا میبرد. حالا نوبت منه!
پوفی کشیدم و همرامش وارد اتاق خواب شدم.
_نمیدونم این حساسیت مزخرف تو کی قراره تموم شه نامی؟
سریع دستهایش را دور کمرم پیچید و مرا از پشت در آغوش کشید.
همانطور که سرش را در گردنم فرو میبرد جواب داد:
_هیچوقت… من تا ابد به هر مردی که از من به تو نزدیکتر باشه حسادت میکنم!
خندیدم و دستم را بالا بردم تا سرش را نوازش کنم.
_آخه کی از تو به من نزدیکتره نامی؟
صورتش را در موهایم فرو برد و نفس عمیقی کشید که ادامه دادم:
_کی مثل تو منو به آغوش میکشه؟
#پست_193
لبهایش روی گردنم نشست و بوسهی داغ و عمیقی روی پوست حساسم نشاند.
_کی مثل تو منو میبوسه؟
بیهوا گازی از گردنم گرفت که بلند خندیدم.
_کی مثل تو منو گاز میگیره؟
دوباره لبهایش روی گردنم بازگشت و خندهاش را بلعید.
_گفتم یهکمی متفاوت عمل کنم!
حرکت دردناک لبهایش را که روی گردنم حس کردم کمی عقب کشیدم.
_نکن نامی کبود میشه مامان میبینه!
بهسمت خودش چرخاندم و پیشانیاش را به سرم تکیه داد.
_خیلی خستهم آنا… آرومم کن!
روی نوک پاهایم ایستادم و بوسه آرامی روی لبهایش نشاندم.
_هنوز هم مجبوری بری فرانسه؟
بدون جواب دادن خم شد و به تلافی لبهایم را در بر گرفت.
دستانم را دور گردنش حلقه کردم و لبهایم از هم فاصله گرفت تا بوسه را عمیقتر کند.
دستهایش را زیر باسنم حلقه کرد و پاهایم را محکم دور کمرش حلقه کردم که نفس تندی کشید…
نوازش دستهایش روی بدنم ملایمتر شد و بوسهاش بیتابتر…
دستم که لای موهایش خزید نفس تندی کشید و با چشمهایی گرم و براق عقب کشید.
_باید زودتر عقدت کنم اینجوری نمیشه آنا…
خندیدم و سرم را روی شانهاش گذاشتم.
_نمیذاری درسم رو تموم کنم؟
آهی کشید و مرا بیشتر به خودش فشرد.
_تا اون موقع دهنم سرویسه میشه بچه… حداقل نامزد کنیم!
بوسهای روی سیبک متحرک گلویش نشاندم و عطر آشنای تنش را به مشام کشیدم.
_هوم حالا ببینیم چی میشه!
بیهوا گازی از گونهام گرفت.
_با من اینجوری حرف نزن کبودت میکنما…
چپچپی نگاهش کردم و دستم را روی گونهام گذاشتم.
_به مامانم میگما.
نوک بینیام را بوسید و بهآرامی پاهایم را به زمین رساند.
_بدو برو با بزرگترت بیا کوچولو…
اخمی کردم.
_فهمیدم از زیر جواب دادن در رفتیا جناب شیّاد!
#پست_194
گوشه لبش را جوید و کمی جدی نگاهم کرد.
_تورو هم با خودم میبرم آنا…
لبهایم آویزان شد.
_بدون عقد؟ آره مامان و دایی هم گذاشتن!
نچی کرد و با اخم پشت کمرم را نوازش کرد.
_نرفتن گزینهای نیست که بتونم روش حساب کنم.
صورتم را کج و کوله کردم و غر زدم: اگه بری اونجا یکی خوشگلتر از من پیدا کنی چی؟
چشمهایش گرد شد و بعد بلند خندید.
بوسه محکمی روی لپم نشاند که صدایش بلند شد.
_حسودی آنا کوچولو؟
چشمهایم را در حدقه چرخاندم.
_آفرین حالا که فهمیدی حسودم دست و پات رو جمع کن. چون بد میبینی!
ابروهایش بالا پرید و چشمانش برق زد.
_عاشقم شدی که حسودی میکنی فریا خانوم؟
پوفی کشیدم.
ببین یک کلام حرفم به کجا کشیده شده بود.
_یعنی تا حالا نفهمیدی؟ با این آیکیو چهطوری قراره جانشین عمو عارف بشی؟ باید باهاش حرف بزنم!
خندید و محکم مرا در آغوش بزرگش فشرد.
_ابراز علاقهت هم عین آدم نیست آخه!
خندیدم و محکم گردنش را بوسیدم که سریع عقب کشید.
_بیا بریم پایین تا کار دستمون ندادی…
علاقهای ندارم زندایی مچمون رو درحال عشق بازی بگیره!
همانطور که پشت سرش میرفتم نیشخندی زدم.
_میبینم جذبه مامانم روی جنابعالی هم تاثیر گذاشته نامی خان.
چشمکی زد و اشاره زد جلوتر از اتاق خارج شوم.
_دیگه آدم باید دل مادرزنش هم بهدست بیاره.
چشمهایم را ریز کردم.
_حالا بذار زنت رو بهت بدن بعد مادرزن، مادرزن کن!
خندید و دستش را دور شانههایم حلقه کرد.
_زنم رو که رو هوا زدم بردم. کی میتونه از چنگم درش بیاره. ها؟
کمی فاصله گرفتم تا دستش را از دور شانههایم کنار بکشد.
_باشه حالا فاصله بگیر الان یکی میبینه!
با مکثی ادامه دادم.
_الاناست که عمه مریم اینا برسن ببینم سیما دورت موس موس میکنه چشمات رو در میارم میذارم کف دستت باهاشون یهقل دوقل بازی کنی نامی!
چون به پذیرایی رسیده بودیم مجبور شد به سختی جلوی خندهاش را بگیرد.
همین که جلوی نگاه سنگینشان روی مبل نشستیم نریمان سریع گفت:
_کتابت کو فریا جان؟
چشمهایم گرد شد و با صورتی سرخ شده از حرص و خجالت مشغول گشتن اطرافم شدم.
_اوممم نمیدونم همینجا بود.
فرشته خندید.
_وقتی اومدی هم دستت نبود آبجی!
#پست_195
دلم میخواست زیر نگاه مامان و عمه مهسا هردویشان را بههم بدوزم.
نامی خیره نگاهشان کرد.
_گذاشت تو کیفش، مثل این که کیفش رو بالا جا گذاشته.
با شنیدن حرفش یادم افتاد واقعا کیفم را در اتاقش جا گذاشته بودم.
نفس راحتی کشیدم که نریمان با خنده گفت:
_ای بابا بد شد که باز باید هردوتاتون با مشقت پاشید برید اتاق نامی کلی معطل شید یه کیف بردارید بیاید پایین!
کم مانده بود جانم به لبم برسد که نامی با دیدن چهرهام چپ چپی به نریمان نگاه کرد.
_داداش دلت میخواد دودقیقه دهنت رو ببندی؟
خداروشکر قبل از این که بتواند جوابی بدهد زنگ به صدا در آمد.
سرم را پایین گرفتم تا از شر چشمغرههای مامان زهره در امان باشم.
با آمدن خانواده عمه مریم جو حالتی دوستانهتر به خودش گرفت.
سیما به محض احوالپرسی کردن با چشم بهدنبال نامی گشت.
چپچپی به نامی که بیتوجه به همه به من خیره شده بود نگاه کردم که چشمانش گرد شد.
همین که سیما کنارش نشست انگار که آتش گرفته باشد سریع از جایش بلند شد و بهسمت عمو شهرام رفت تا با او راجعبه قضیهی نامعلومی مشورت کند.
باخیالی راحت به مبل تکیه دادم و زیر چشمی نگاهش کردم که سیما با صدای بلندی گفت:
_نامی شنیدم برگشتی به شرکت عمو عارف کار خوبی کردی بهخدا از اول هم نباید میرفتی.
نامی سری تکان داد.
_توفیق اجباری بود!
سیما سریع گفت: راستش منم از کار کردن توی شرکت بابا یهکمی خسته شدم دلم میخواست جای متفاوتی رو امتحان کنم. حالا که تو برگشتی خیالم راحته یکی هوام رو داره دلم میخواد بیام شرکت عمو عارف یه سر بزنم!
لبهایم از پررویش از هم فاصله گرفت.
نه تنها بهطور علنی به نامیِ من نخ میداد بلکه بدون هیچ تشریفاتی تلاش میکرد پای خودش را در شرکت عمو عارف محکم کند!
#پست_196
نامی کمی اخمهایش را درهم کشید و خواست جوابی بدهد که قبل از آن نریمان با خنده گفت:
_اگه کار کردن تو شرکت بابای من به همین راحتی و با پارتی بازی بود که با طرز فکر دونفر مثل تو ورشکست میشدیم دخترخاله!
آسه آسه راه برو نیفتی تو چاه!
با شنیدن حرفش با فرشته پقی زیر خنده زدیم.
مامان چپچپی نگاهمان کرد که سریع خفه شدیم.
چشمهای نامی میخندید ولی تلاش میکرد مشخص نشود.
سیما که حسابی توی برجکش خورده بود سریع گفت:
_حالا منم نخواستم همینطوری بیام یه پست و مقامی بگیرم که… مثل بقیه همهی مراحل رو طی میکنم اگه قبول شدم میرم کنار نامی کار میکنم.
وقتی دوباره اسم نامی را به زبان آورد پوفی کشیدم و چشمی چرخاندم.
انگار باید بهحرف نامی گوش کرده و زودتر عقد میکردیم!
_من بهطور موقت توی شرکت بابا مشغول بهکار هستم فکر نکنم کمکی ازم بر بیاد.
با گفته شدن این حرف از سوی نامی بحث دیگر ادامه نیافت.
بالاخره بعد از چند دقیقه عمو عارف آمد و خاتون مشغول چیدن میز شد.
نریمان خودش را به من و فرشته رساند و روی مبل کنارمان نشست.
چشمکی زد و با غرور گفت: چطور بود خانوما؟
فرشته با برقی در چشمانش جواب داد.
_یهبار دیگه ثابت کردی حتی میتونی از سیما هم بیشعورتر باشی!
بعد هردو با هم زیر خنده زدن که با تاسف نگاهشان کردم.
آخر هم سر از رابطهی عجیب این دونفر در نیاورده بودم!
نریمان نگاهی به سرتاپایم انداخت و چشمکی زد.
_میبینم خوشتیپ کردی اومدی خواستگاری داداشم!
با یادآوری حرفهایی که بهخاطر کتاب زده بود ناگهان ضربهای بهسرش کوبیدم.
_من پوست از سر شما دوتا میکنم واسه چی سر قضیه کتاب کنه شده بودین؟
نریمان با اخم پس سرش را چسبید.
_اصلا هم خوشتیپ نشدی غولِ وحشی سرم شکست… بهخدا نامی یه چشمه از این رفتارهات رو ببینه از این که این همهسال مینشست و با عشق عکسهات رو نگاه میکرد؛ مثل سگ پشیمون میشه!
#پست_197
ابروهایم بالا پرید و با تعجب نگاهش کردم.
_عکسهای منو نگاه میکرد؟
کدوم عکسها؟
کمی گیج شد و پشت سرش را خاراند.
_بهت نگفته؟
چشمهایم را برایش ریز کردم.
_چی رو نگفته؟
سریع از جا پرید.
_مامان صدام میکنه مثل این که کارم داره. فعلا.
با نگاهم دنبالش کردم و بعد با اخم بهسوی نامی که با کنجکاوی نگاهم میکرد برگشتم.
سرش را بهدوطرف تکان داد که اشارهای به باغ زدم و از جا بلند شدم.
_من میرم بیرون تا شام حاضر شه یهکمی حال و هوام عوض شه.
قبل از این که مامان اعتراضی کند سریع بهسمت در به راه افتادم.
قضیهی عکسها چه بود که نریمان را وادار به فرار کرده بود؟
چنددقیقه بعد با شنیدن صدای قدمهای نامی بهعقب برگشتم.
بهمحض دیدنم چشمانش درخشید و سریع کمرم را در آغوشش گرفت.
_دو دقیقه هم طاقت دوری از منو نداری نه؟
خیره نگاهش کردم و هردو دستم را روی سینهاش گذاشتم.
_یهچیزی ازت میپرسیم راستش رو بگو!
نگاهش جدی شد.
_چی؟ اتفاقی افتاده فریا؟
سرم را کمی کج کردم و همهی عکسالعملهایش را زیر نظر گرفتم.
_قضیهی عکسهایی که از من داری چیه؟
صورتش متعجب شد.
_کدوم عکس…
قبل از تمام شدن حرفش کمی مکث کرد.
_نمیدونم از چی حرف میزنی!
دستانم را روی دستهایش گذاشتم و خودم را عقب کشیدم.
_تا وقتی تصمیم نگیری حقیقت رو بگی حق بغل کردن و بوسیدنم رو نداری نامی خان!
نچی کرد و با اخم نگاهم کرد.
_ای بابا چه ربطی داره دختر؟
چرا همهچیز رو بههم ربط میدی؟
هرچی که بود تموم شد رفت!
ابرویی برایش بالا انداختم.
_تا حالا که نمیدونستی دارم از چی حرف میزنم!
#پست_198
کلافه نگاهش را به آسمان دوخت.
_داستانش مفصله الان نمیشه واسهت بگم.
وقت شامه میان صدامون میکنن. بذار واسهی بعد.
کمی خیره نگاهش کردم و بعد بهسوی عمارت به راه افتادم.
_باشه پس تا اون موقع حق نداری بهم دست بزنی.
نچی کرد و با درماندگی دنبالم به راه افتاد.
_وایسا آنا آخه من که…
قبل از این که بتواند حرفی بزند وارد شدم و اهمیتی به جلز و ولز کردنهایش ندادم.
وقت شام کنار مامان نشستم که موجب شد دسترسی نامی کاملا به من محدود شود.
بعد از شام هرکس مشغول بحث خودش شد.
نریمان به اتاقش رفته بود و فرشته با سیما کلکل میکرد.
و من همچنان کنار مامان نشسته و به چشم و ابرو آمدنهای نامی بیتفاوت بودم.
راستش علاوه بر طفره رفتنش بیشتر دلم ناز کشیدنش را میخواست که اهمیتی به بال بال زدنهایش نمیدادم.
در همین فکرها بودم که گوشی در دستم لرزید.
بهسختی لبخندم را فرو دادم.
شروع شده بود.
سریع صفحه را باز کردم ولی با دیدن پیامش وا رفتم.
( آنا یا همین الان میای بالا حرف بزنیم یا دستترو میگیرم جلوی همه کشون کشون میبرمت.)
صورتم درهم شد و پشت چشمی نازک کشیدم.
این هم از نازکشی نامی و شانس به باد رفتهی من!
وقتی فهمیدم خبری از این حرفها نیست سنگین و رنگین از جا بلند شدم و بدون آنکه توجه کسی را جلب کنم از پلهها بالا رفتم.
خیال میکردم نامی چند دقیقهای برای خواباندن شک بقیه منتظر بماند.
ولی بهمحض پیچیدن در راهرو دستی از پشن بازویم را کشید و میان تاریک و روشن راهرو تکیهام را به دیوار داد.
_چرا هرچی اشاره زدم بهم محل ندادی بچه پررو؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 128
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی فاطمه جان خسته نباشی 🥰
فاطمه جون دستت درد نکنه عزیزم
آبشار طلایی پارت جدیدش نیومد؟
واقعا از وقتی که یه نفر کامنت گذاشت و حرف پارت اول کشید وسط غمگین شدم و منتظر یه اتفاق غمگینم
چرا بقیه رمانها پارت گذاری نمیشن
شاید نویسنده ها پارت ندادن ک فاطمه بزاره
عالییییی
مثل همیشه عالی عالی بود ممنون فاطمه جان
مرسی بابت پارت پر و پیمون و عالی و کم نقصی که منظم هم بهش اضافه میشه😍😊🤗