رمان مانلی پارت 89 - رمان دونی

 

 

 

باربد نگاهی به بقیه که تک و توک به ما خیره شده بودند انداخت و دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد.

_فرشته بردتش بیرون هوا بخوره نترس فریا… الان می‌ریم خونه فقط آروم باش باشه؟

 

به‌سختی سرم را تکان دادم و با بی‌حالی به مبل تکیه دادم که لیوان شربتی به دستم داد.

_خوبه حمله نداشتی! دیدی دیگه می‌تونی کنترلش کنی؟

 

سر سنگینم را به دوطرف تکان دادم.

_ولی اگه اون رو با یکی دیگه ببینم نمی‌تونم. من دق می‌کنم باربد!

 

دندان‌هایش را به‌هم فشرد.

_خدا لعنتت کنه فرشته ببین با یک کلمه حرف چه آتیشی بپا کردی!

 

از جا بلند شد و اشاره‌‌ای زد.

_میرم فرهاد رو بیارم… بر می‌گردیم خونه.

 

با غم عجیبی نالیدم:

_ولی تازه اومدیم زشت می‌شه.

 

اخمی کرد و به‌سمت در به راه افتاد.

_به‌جهنم… حال تو مهم‌تره!

 

بعد از رفتنش چند نفس عمیق کشیدم و تلاش کردم آرام بمانم.

 

باورم نمی‌شد نامی بالاخره تصمیم به برگشتن گرفته بود.

 

از دیدنش واهمه داشتم ولی قلبم به‌محض شنیدن اسمش جنگ بپا کرده بود.

 

دلتنگی جوری مرا درهم شکسته بود که جز با دیدنش سرپا نمی‌شدم.

_حالت خوبه دخترم؟

 

با شنیدن صدای مامان سرم را بالا گرفتم.

_چرا بهم نگفتی نامی داره بر می‌گرده؟

 

جا خورده کمی مکث کرد و بعد اخم‌هایش را درهم کشید.

_کی بهت گفت؟

 

دستی به صورت خیسم کشیدم.

 

خوب بود که همه خیال می‌کردند برای دایی خسرو گریه می‌کنم نه عشقی که با بی‌رحمی

پس زده بودم.

_مهم نیست کی گفته مهم اینه شما چرا از من پنهونش کردین؟

 

آهی کشید و لب گزید.

_می‌خواستم بهت آمادگی بدم بعد آروم بهت بگم… ترسیدم حالت بد بشه فریا.

 

از جا بلند شدم و با صدایی گرفته گفتم: از این به بعد هرخبری از نامی شد بهم اطلاع بده مامان نگران حال من نباش… فقط می‌خوام بدونم چیکار می‌کنه.

 

سری برایم تکان داد و سکوت کرد.

_بریم فریا؟

 

با بلند شدن صدای باربد همه به سمتمان برگشتن.

 

زندایی با شنیدن حرفش نزدیکمان شد.

_کجا می‌خواید برید؟ دیر اومدین انقدر زود هم می‌خواید برید؟ عیبه!

 

باربد سریع گفت: حال فریا بده لطفا اصرار نکنید مامان. با اجازه.

 

بی‌توجه به نگاه پرطعنه زندایی و فرشته و حالت نگران مامان هردو از خانه بیرون زدیم.

 

#پست_240

 

 

این‌بار باربد پشت رل نشست و من با به‌آغوش کشیدن فرهاد سرم را به صندلی تکیه دادم.

 

فرهاد چندبار سر کوچکش را به گردنم مالید و تلاش کرد جای راحتی برای خوابیدن بیابد.

 

به‌سختی جلوی پر شدن چشم‌هایم را گرفتم.

 

داریوش همیشه می‌گفت حال بدم روی فرهاد اثر می‌گذارد و شاید همین زیادی آرام بودن فرهاد به‌خاطر افسرده بودن من است.

 

سرش را به سینه‌ام فشردم و نگاهی به چشم‌های نیمه خمارش که درحال بسته شدن بود انداختم.

_حالت خوبه فریا؟

 

چشم‌های فرهاد با بلند شدن صدای باربد گرد شد و نقی زد.

 

لبخند بی‌جانی روی لب‌هایم نشست.

عاشق تماشا کردن عکس‌العمل‌های بامزه‌اش بودم.

_خوبم!

 

کمی مکث کرد.

_اگه چندماه دیرتر میومد…

 

سرم را به دوطرف تکان دادم.

_می‌تونم این چند ماه رو تا وقتی کارهای رفتنتون درست بشه دووم بیارم.

 

فرمان را بین انگشتانش فشرد.

_فقط می‌گم اگه خودمون می‌رفتیم دنبالش و همه‌چیز رو توضیح می‌دادیم شاید اوضاع بهتر می‌شد.

 

پوزخندی زدم.

_می‌ترسی باهام بد رفتاری کنه… یا جدی نامزد کرده باشه؟

 

سرش را به‌دوطرف تکان داد.

_انقدر ادا در نیار فریا من می‌شناسمت می‌دونم داری خودت رو می‌خوری!

 

متاسفانه حق با او بود.

انقدر دلشکسته و پرعذاب بودم که چیزی تا دیوانه شدنم نمانده بود.

 

دیدن نامی که همیشه عاشق من بود کنار زنی دیگر؟ احتمالا آخرین رشته‌های عصبی باقی مانده در مغزم را از هم می‌درید!

 

زیرچشمی نگاهم کرد.

_اگه نقشه ریختی وقتی رسیدیم فرهاد رو بدی دست من و بری یکی از اون قرص‌های تخمیت رو بخوری و تا دو روز منگ و بی‌حال باشی کور خوندی!

 

خنده‌ام گرفت.

_راستش چنین نقشه‌ای داشتم ولی چون لو رفتم به‌روی خودم نمیارم. در ضمن اگه قرص بخورم نمی‌تونم به فرهاد شیر بدم و بدنش ضعیف می‌شه پس این قضیه منتفیه!

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_پس قراره چیکار کنیم؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_کفش آهنی به‌پا می‌کنیم و با پوست کلفتی می‌ریم به مهمونی خوش‌آمد گوییِ نامی خان تا فرهاد رو با باباش آشنا کنیم!

 

#پست_241

 

 

وارد ساختمان که شدیم باربد اشاره‌ای زد.

_برو بچه رو بذار رو تخت من می‌رم ببینم داریوش غذا چی گذاشته میایم پایین با هم بخوریم.

 

هومی کشیدم و وارد خانه شدم.

 

می‌دانستم تا وقتی خبرها رو به داریوش نرساند آرام نمی‌گیرد.

 

فرهاد را روی تخت گذاشتم و با تکیه دادن چانه‌ام به لبه‌ی تخت به صورت زیبایش خیره شدم.

 

این بچه انقدر شبیه به نامی بود که گاهی تعجب می‌کردم چرا کسی مشکوک نمی‌شود!

 

زندگی من و باربد درست بعد از به‌دنیا آمدن فرهاد به‌طور رسمی به پایان رسید!

 

در روزهای اول قصد داشتیم هرچه زودتر از هم جدا شویم ولی وقتی فهمیدم حامله‌ام مجبور شدیم به نقش بازی کردن ادامه دهیم تا بتوانیم برای فرهاد شناسنامه بگیریم.

 

فقط چندماه باقی مانده بود تا داریوش و باربد برای همیشه به آمریکا مهاجرت کنند و من به‌طور آزادانه همه‌ی حقیقتی که در این یک سال در دلم مدفون ساختم بیرون بریزم که نامی با برگشتنش حسابی غافلگیرمان کرد.

 

با تکان خوردن فرهاد دستم را جلو بردم و به‌آرامی لپ‌های سرخش را نوازش کردم.

پشت پلک و مژه‌های بلندش را بوسیدم.

 

لب‌هایم را به ببنی فندقی‌اش رساندم.

_اگه بابات منو فراموش کرده باشه چی؟

اگه حرفای فرشته راست باشه تو می‌تونی منو از این درد و عذاب خلاص کنی. مگه نه؟

 

بوسه‌ای به چانه خوردنی‌اش زدم و عقب کشیدم.

_مامانی خیلی دوست داره پسرکم…

 

با شنیدن صدای در از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.

 

همین که در باز شد با صورت جدی و درهم داریوش مواجه شدم.

_باربد راست میگه؟

 

چشمی برای باربد چرخاندم.

_بذار طرف بلیتش رو اوکی کنه بعد برو همه جا جار بزن!

 

شانه‌ای بالا انداخت و قابلمه به‌دست از کنارم رد شد.

_بله داریوش جان صحت خبر رو مامان تایید کرده.

 

اخمی کرد و روی مبل نشست.

_نامزد کرده؟

 

قلبم تیر کشید ولی به‌روی خودم نیاوردم.

_صحت این یکی تایید نشده!

 

نگاهی به در اتاق انداخت.

_فرهاد خوابه؟

 

_آره تو ماشین خوابش برد.

 

با ناراحتی دستی به صورتش کشید.

_باورم نمی‌شه تا چند ماه دیگه باید ازش خداحافظی کنیم. انگار همین دیروز بود که فهمیدیم حامله‌ای!

 

باربد با تک خنده‌ای از پشت سر دستانش را دور گردن داریوش پیچید.

_هیچوقت نگاهت رو یادم نمیره داریوش… کم مونده بود با چشم‌هات خفه‌م کنی. آخه پیش خودت چی فکر کرده بودی مرد حسابی؟

 

داریوش هم خنده‌اش گرفت.

 

#پست_242

 

 

پشت دست باربد را بوسید و از پایین نگاه پرمحبتش را به چشمانش دوخت.

_مغزم قفل کرده بود آخه فکرش هم نمی‌کردم فریا با نامی…

 

چند سرفه‌ی بلند کردم.

_من اینجا نشستم دوستان!

 

باربد بوسه‌ای روی موهای آشفته داریوش نشاند و عقب کشید.

_ولی قیافه خودت از همه بامزه‌تر بود فریا نمی‌دونستم باید بخندم یا دلداریت بدم!

 

چپ‌چپی نگاهش کردم.

_قیافه‌م بامزه نبود باربد بنده به‌معنای واقعی کلمه ریده بودم به خودم که اگه مامانم بفهمه چی؟!

 

باربد نیشخندی زد و گفت:

_خاصیت مادر ایرونی همینه!

دختره با دوست پسرش می‌خوابه بعد ولش می‌کنه و میره زن یه همجنس‌گرای دختر ندیده می‌شه و بعدش می‌فهمه از دوست پسر بدبختش حامله بوده ولی نکته اصلی چیه؟

دختر داستان جای این که فکر کارمایی که قراره به‌سرش بیاد باشه از مامانش می‌ترسه!

 

چپ چپی نگاهش کردم.

_با این موضوع شوخی نکن باربد. همین‌جوریش هم از عکس‌العمل نامی می‌ترسم!

 

شانه‌ای بالا انداخت.

_همیشه بدترین وضعیت رو در نظر بگیر اینجوری کمتر آسیب می‌بینی!

 

چشمی چرخاندم.

_منم همچین خوشبین نیستم باربد خان… راستش حتی نمی‌دونم چه‌جوری باید باهاش رو به رو بشم!

 

داریوش سرش را به دوطرف تکان داد.

_یک باربد جان لطف کن انقدر استرس وارد نکن این بچه به‌اندازه کافی عصبی هست!

دو فریا خانوم کافیه مثل همیشه باشی قرار نیست تو همین قرار اول همه چیز رو ببری بذاری کف دستش فعلا شرایط رو بسنج ببین نامی از نظر روحی در چه وضعیه!

 

هومی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم.

_اگه با یه دختر خوشگل فرانسوی تشریف آورد تو مهمونی چی؟

 

داریوش شانه‌ای بالا انداخت.

_اون‌وقت هرچی رشته کرده بودیم پنبه می‌شه…

 

باربد سریع گفت: ولی خوبیش اینه برگ برنده دست ماست می‌تونی با فرهاد بری بشینی وسط زندگیش برینی تو روابطش!

 

هم عصبی بودم و هم خنده‌ام گرفته بود.

_وای بس کن باربد این قضیه واقعا شوخی بردار نیست من دارم دیوونه می‌شم.

 

شانه‌ای بالا انداخت.

_منم جدی گفتم! ولی فعلا بیاید بریم غذا بخوریم. قبل از مرگ واویلا نکنید هنوز که چیزی مشخص نیست!

 

هومی کشیدم و از جا بلند شدم ولی می‌دانستم این فکر و خیال‌ تا آخر هفته دست از سرم بر نمی‌دارد.

 

)

 

#پست_243

 

* * *

 

امروز وقتی با سر و صداهای فرهاد چشم‌هایم را باز کردم می‌دانستم قرار است روز ترسناک و پراسترسی را بگذرانم.

 

در چند روز گذشته همه تلاشم را کردم تا کمی حواسم را از این روز پرت کنم ولی بالاخره مجبور بودم با آن رو به رو شوم.

 

نه می‌دانستم چه بپوشم و نه می‌دانستم چه‌گونه رفتار کنم.

 

جدای از نامی یک سال بود که هیچ یک از افراد خانواده‌ام را از نزدیک ندیده بودم نه عمه مهسا و نه حتی عمه مریم…

 

انگار که طلسم شده بودم!

 

حالا که یک‌سال از آن اتفاق گذشته بود و همه مرا به‌چشم نالایقی که زیر همه‌ی قول و قرارها زده بود می‌دیدند رویارویی با آن‌ها برایم سخت بود.

 

سیمایی که می‌دانستم به‌محض دیدنم طعنه‌هایش را از سر می‌گیرد و حتی خانواده پدری نامی که در حالت عادی هم چندان دلخوشی از من نداشتند!

 

حتی نمایشگاهی که قرار بود آخر ماه برای کارهایم برگزار شود هم به‌خاطر پا پس کشیدن اسپانسر کنسل شده بود و در این مورد هم چیزی برای ارائه نداشتم و با تمام کمبودهایم باید خودم را برای یک جنگ همه‌جانبه آماده می‌کردم.

 

هم با خانواده‌ام و هم با مردی که عاشقش بودم!

 

سرهمی شیک و خاکستری رنگی به تن کردم و برعکس همیشه کمی آرایش کردم…

 

نامی عاشق موهایم بود برای همین طی این یک‌سال حسابی به آن‌ها رسیده بودم.

 

روغن مو را به موهایم زدم و نصفش را از بالا جمع کردم و باقی مانده‌اش را روی شانه‌ام ریختم.

 

نسبت به قبل توپرتر شده بودم و به‌قول باربد لباس بهتر روی تنم می‌نشست.

 

بعد از شیر دادن به فرهاد لباس‌هایش را عوض کردم و به باربد پیام دادم تا حاضر شود.

 

می‌خواستم دیرتر از همه برسیم اینگونه از طعنه‌هایشان در امان بودم.

 

به‌محض شنیدن صدای در فرهاد را در آغوش گرفتم و در را باز کردم.

 

باربد با دیدنم سوتی کشید.

_می‌بینم دکلته رزم به تن کردی!

 

فرهاد را در آغوشش گذاشتم و در را قفل کردم.

_باشه ولی این دکلته نیست سرهمیه عروسی عمه‌ت که نمی‌ریم!

 

پقی زیر خنده زد که تازه فهمیدم چه گفتم.

_اه می‌بینی من الان استرس دارم انقدر دهن منو باز نکن باربد.

 

بوسه‌ای روی گونه فرهاد نشاند.

_استرس چیو داری؟ من و پسرت مثل شیر پشتتیم.

 

لبخند کمرنگی زدم و پشت سرش به‌سمت ماشین به راه افتادم.

_راستش بیشتر این شوق و دلتنگی امونم رو بریده باربد… باورم نمی‌شه بعد از یک سال قراره ببینمش. چه‌جوری این‌همه وقت دووم آوردم؟

 

در ماشین را باز کرد و فرهاد را در آغوشم گذاشت.

_با قرص و دارو…

 

#پست_244

 

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم و سکوت کردم.

بیراه هم نمی‌گفت.

 

می‌دانستم ترس اصلی باربد و داریوش بازگشت افسردگی وحشتناکی است که چندین ماه با آن دست و پنجه نرم کرده بودم و آن‌ها پا به پایم عذاب کشیدند.

 

حتی خودم هم می‌دانستم این حالت زیادی عادی و چهره‌ی خونسردی که به خود گرفتم همه‌‌اش آرامش قبل از طوفان است و من فقط منتظر یک تلنگرم تا از درون فرو بریزم!

 

در تمام طول مسیر تلاش کردم خودم را برای رویارویی با هرچیزی آماده کنم.

 

هراتفاقی که در پیش رو بود به‌طور مطلق حقم بود و از تبعات تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و باید تاوانش را می‌پرداختم!

 

به‌محض رسیدن به باغ در باز شد و وارد پارکینگ شدیم.

 

باربد از ماشین پیاده شد و در را برایم باز کرد.

_خوب شد ماشین داریوش هست. من نمی‌تونستم با اون ماشین قراضه پام رو توی این باغ بذارم و سرم رو بالا بگیرم.

 

لبخند کمرنگی زدم و فرهاد را به‌دستش سپردم تا به سر و وضعم برسم.

_چرا انقدر اعتماد به‌نفست پایینه؟

 

چپ‌چپی نگاهم کرد.

_چون قراره به‌عنوان شوهر تو پام رو توی این عمارت بذارم و مدام با نامی مقایسه بشم!

 

خندیدم و هردو از پله‌های عمارت بالا رفتیم.

 

همین که به پله‌ی آخر رسیدیم در باز شد و عمه و نریمان از عمارت بیرون زدند تا به مهمان‌های جدیدی که ما بودیم خوش‌آمد بگویند!

 

عمه به‌محض دیدنم چندلحظه خشکش زد و بهت زده نگاهم کرد.

 

چشمانش چندبار روی من و فرهاد و چرخید و مردمک چشم‌هایش گشاد شد.

 

برعکس او که حالت ملایم‌تری داشت نریمان اخم‌هایش را درهم کشید و با حالتی طلبکار نگاهمان کرد.

_سلام عمه جون!

 

عمه با شنیدن صدایم سریع به خودش آمد.

_سلام دخترم حالت خوبه؟ خوش اومدی!

 

در صدایش شگفتی موج می‌زد برعکس او صدای نریمان سرد و توهین‌آمیز بود.

_تو اینجا چیکار می‌کنی؟

 

با شنیدن حرفش ابرویی بالا انداختم.

_چه استقبال گرمی… چطوری پسر عمه؟ یک سالی هست ندیدمت ولی ذکر خیرت توی خونمون زیاد هست!

 

دندان‌هایش به‌هم چفت شد.

_چرا اومدی؟ کم ریدی به زندگیش که الانم…

 

ناگهان عمه میان حرفش پرید و با لحنی تند گفت: مواظب حرف زدنت باش نریمان… من دعوتشون کردم!

 

بعد اشاره‌ای به من و باربد زد.

_بفرمایید داخل خیلی دم در موندیم ممکنه سوتفاهم پیش بیاد.

 

سری برایش تکان دادم و همزمان با باربد از کنار نریمان گذشتیم و وارد عمارت شدیم.

 

از همان ابتدا انتظار چنین برخوردی را داشتم ولی باز هم قلبم کمی مچاله شد.

 

همین که پا به سالن گذاشتیم لحظه‌ای سکوت همه‌جا را فرا گرفت.

 

#پست_245

 

 

کل جمعیت برگشته و به من و باربد چشم دوخته بودند.

 

باربد سریع فرهاد را جلوی خودش گرفت و خود را مشغول بازی با او نشان داد.

 

همان‌طور که با لبخندی مصنوعی برای آشنایان سر تکان می‌دادم و از کنارشان می‌گذشتم از لای دندان‌های به‌هم چسبیده‌ام غریدم:

_انقدر بچه منو مثل علامت میتیکومان نگیر جلوت… مثل آدم با همه خوش و بش کن کسی قرار نیست بخورتت!

 

حرصی جواب داد:

_اتفاقا تو پوستت کلفته وگرنه نصفه‌ی منو با چشماشون کندن خوردن!

 

نیشخندی زدم.

_می‌خوان بفهمن چه ویژگی خاصی داری که به نامی ترجیحت دادم…

 

چشمی چرخاند و نگاهش را به اطراف دوخت.

_مثل این که هنوز نیومده. بیا بریم سمت مامانت اینا بشینیم. فرشته داره سمتمون آتیش پرت می‌کنه.

 

سریع گفتم: نه. نه عمه مریم و سیما اونجان من…

 

قبل از تمام شدن حرفم صدای جیغ سیما گوشم را خراش داد.

_وای فریا جون خودتی؟ فکرش رو هم نمی‌کردم امشب اینجا ببینمت عزیزم!

 

با دهانم صدایی در آوردم.

_این از اولیش!

 

باربد به آرامی خندید و سری برایشان تکان داد.

_سلام عمه حالتون خوبه؟

 

مامان نگاهی به هردویمان انداخت و آهی کشید.

 

عمه پشت چشمی نازک کرد و جواب داد.

_سلام چه عجب ما شمارو دیدیم خوش اومدین!

 

نمی‌خواستم سر این که درواقع آن‌ها بودند که در این یک‌سال ارتباطشان را با ما قطع کرده بودند بحثی راه بیفتد.

 

درواقع از این بابت ممنون هم بودم.

_سلام عمه جان شرمنده کم سعادتی از ما بود.

 

فرشته بی‌توجه خم شد و فرهاد را از آغوش باربد بیرون کشید.

_بیا اینجا ببینم خاله جون…

 

با در آغوش گرفتن فرهاد برگشت و از جمع فاصله گرفت.

 

آهی کشیدم و کمی دورتر از عمه چسبیده به باربد ایستادم.

 

باربد به سمتم خم شد و به‌آرامی گفت: اگه پرسیدن چیکاره‌م چی بگم؟

 

شانه‌ای بالا انداختم و چشم‌های منتظر و پراضطرابم را به پله‌ها دوختم.

_چه می‌دونم بگو هنرمندی… گالری داری!

 

کمی فکر کرد.

_دروغ بگم ضایع نیست؟

 

چپ‌چپی نگاهش کردم.

_یه‌جوری سر و تهش رو هم بیار دیگه.

 

اخمی کرد.

_ یه درصد فکر کن عمه و فرشته نخود تو دهنشون خیس بخوره.

 

خیره به پله‌ها غریدم:

_انقدر غر نزن باربد من دارم از استرس دیوونه می‌شم!

 

#پست_246

 

 

مشغول کل‌کل با باربد بودم که ناگهان با دیدن قامت آشنایی که از پله‌ها پایین می‌آمد لحظه‌ای ماتم برد.

 

ظاهرش مثل گذشته بود. همان مرد مقتدر و بی‌خیالی که هنوز هیچ‌کس رهایش نکرده بود.

 

صورتش کمی لاغرتر شده بود که فکر کنم به‌خاطر ریش‌های بلندش بود.

 

نگاهش روی عمه و عمو عارف بود و لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبش را به بالا قوس داده بود.

 

بدنم انقدر خشک بود که جان تکان خوردن نداشتم.

 

نگاهم لحظه‌ای از رویش کنده نمی‌شد.

از فرط دلتنگی شروع به لرزیدن کردم.

 

پاهایم وادارم می‌کرد به سویش بدوم و خودم را در آغوشش پنهان کنم…

 

ناگهان صدای آرامی را کنار گوشم شنیدم.

_باز خوبیش اینه با خودش هیچ دختری نیاورده.

 

با شنیدن حرف باربد به خودم آمدم و نگاهم را به اطراف دوختم.

 

چندنفری نزدیک شده بودند تا به او خوش‌آمد بگویند ولی من جرئتش را نداشتم…

 

کمی که اطرافش خالی شد قدمی به عقب برداشت و صدایش را بالا برد.

_از همه‌تون ممنونم که امشب رو تشریف آوردین تا کنار هم بگذرونیم حضورتون واسه‌م خیلی با ارزشه امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم…

 

در حین حرف زدن نگاهش روی جمعیت چرخید. به من که رسید چندلحظه مکث کرد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد ادامه داد…

 

دستی به گردنم کشیدم و قبل از این که دوبار صاعقه‌ای به تنم بخورد رو به باربد گفتم: من می‌رم سرویس زود میام.

 

بی‌حرف سری برایم تکان داد.

 

با قدم‌هایی بلند خودم را به سرویس رساندم و پشت در قایم شدم.

 

وقتی نگاهم می‌کرد انگار که غریبه‌ای بی‌ارزش جلویش ایستاده بود. چشم‌هایش سرد بود و سریع از روی صورتم گذشت جوری که انگار از اول هم وجود نداشتم!

 

دستم را روی دهانم گذاشتم و به‌سختی جلوی اشک ریختنم را گرفتم.

 

خدایا چشم‌هایش، چشم‌های پرمحبتش…

چشم‌هایی که هروقت مرا می‌دید برق کهکشان را در خود هویدا می‌کرد الان به‌حدی خاموش بود که انگار همه‌ی دنیا را از او گرفته بودند.

 

#پست_247

 

 

دلم بودنش را طلب می‌کرد چیزی که می‌دانستم بعد از این اتفاق نمی‌افتد.

 

کف دستانم را نمدار کردم و به گردنم مالیدم تا با درک سرما حس به بدنم بازگردد.

 

چند نفس عمیق کشیدم و بعد به‌آرامی در را پشت سرم باز کردم.

همین که قدمی به بیرون گذاشتم با دیدن سایه‌ای که به دیوار تکیه داده و خصمانه نگاهم می‌کرد لحظه‌ای ماتم برد.

 

لب‌هایم چندبار باز و بسته شد و بعد به‌آرامی لب زدم:

_س… سلام پسرعمه!

 

تکیه‌اش را از دیوار برداشت و قدمی به سمتم برداشت که سایه‌‌اش روی تن ظریفم افتاد.

_چرا اومدی؟

 

از لحنش بیزاری می‌بارید و قلبم محکم به سینه‌ام می‌کوبید.

_اومدم بهت خوش‌آمد بگم…

 

چشم‌های سردش کمی ریز شد و با لحن پرتحکمی کلمه به کلمه گفت:

_بعد از خیانتی که به من کردی چطور به خودت اجازه دادی پات رو توی خونه‌م بذاری؟!

 

لب‌هایم لرزید و حرف در گلویم گیر کرد.

 

هیچوقت در خیالم هم نمی‌گنجید نامی با من اینگونه رفتار کند.

 

هرچند که حقم بود.

_خب… باشه… اگه ناراحت می‌شی زود می‌ریم!

 

صورتش بیشتر درهم شد.

_چیه؟ دلت واسه تنها بودن با شوهرت تنگ شده؟ راه بیفت دست اون مرتیکه رو بگیر و برو لازم نیست اینجا وقتت رو هدر بدی…

 

لب‌هایم دوباره باز و بسته شد.

 

اصلا نمی‌دانستم چه می‌خواهد انگار خودش هم با خودش سر جنگ داشت.

 

قدمی به سمتش برداشتم که کنار کشید و نگاهی به سر تاپایم انداخت.

_زندگی کردن با اون حسابی بهت ساخته. نه؟

 

لبم را گزیدم.

_نه بخاطر بچ…

 

قبل از تمام شدن حرفم صدای تیز سیما در راهرو پیچید.

_نامی جان کجایی یک ساعته؟ همه تو سالن منتظرتن!

 

نامی نگاه پراخمی به صورتم انداخت و بدون زدن حرف دیگری همرا با سیما به سمت سالن به راه افتاد.

 

متوجه نگاه خیره و پرطعنه سیما شدم ولی انقدر حالم بد بود که اهمیتی ندادم و همان‌جای قبلی که نامی ایستاده بود به دیوار تکیه زدم.

 

گرمای تنش هنوز روی دیوار حس می‌شد.

 

انگار که مدت زیادی را آنجا به انتظارم ایستاده بود.

 

#پست_248

 

 

سرم را بالا گرفتم تا اشکی که در چشم‌هایم حلقه زده بود خشک شود.

 

تنم هنوز می‌لرزید و به‌سختی روی پاهایم ایستاده بودم.

 

کاش می‌‌توانستم دوتا از قرص‌هایم را قورت دهم و چندین و چند ساعت از این دنیا جدا باشم.

 

ولی بعدش دیگر نمی‌توانستم به فرهاد شیر بدهم!

 

تحمل کردن تنها کاری بود که در این یک سال در آن حسابی خبره شده بودم.

_فریا؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ حالت خوبه؟

 

با شنیدن صدای باربد تکانی به دست و پای خشک شده‌ام دادم.

_نامی اومده بود اینجا…

 

در فاصله‌ی یک‌ قدمی از من ایستاد و کمی به‌سمتم خم شد.

_وقتی داشتم میومدم دنبالت دیدمش. اذیتت کرد؟

 

با چشمانی مات نگاهش کردم.

_نه ولی انگار حضور من اونو حسابی اذیت کرده…

 

دستی به گردنم کشیدم.

_همین‌قدر دیدنش بسه… همین‌که فهمیدم حالش خوبه دلم آروم گرفت بیا برگردیم خونه.

 

دستش را دور بازویم پیچید.

_تازه رسیدیم فریا لطفا جلوی این آدم‌ها ضعف نشون نده. زود رفتنمون جلوه‌ی خوبی نداره. فقط تا وقت شام تحمل کن باشه؟

 

به‌سختی سر تکان دادم و تکیه زده به بازویش به سالن برگشتم.

 

می‌ترسیدم بازویش را رها کنم و زانوهایم کنترل وزنم را از دست بدهند.

 

خدایا حتی دلم برای لحن صدایش هم تنگ شده بود!

 

روی مبل کنار عمه مریم و عمو شهرام نشستیم و باربد لیوان آبی به‌دستم داد.

 

عمو شهرام با دیدنم لبخند درخشانی زد.

_خوبی دخترم؟ کار و بارت چطور پیش میره؟

 

لبم را تر کردم و تلاش کردم با چشم به‌دنبال نامی نگردم.

_ممنون عمو جان. خوب پیش میره خداروشکر.

 

ابروهایش بالا پرید.

_مامانت می‌گفت اسپانسر گالری عقب کشیده. درسته؟ خیلی دلم می‌خواست بتونم توی این پروژه شرکت کنم ولی متاسفانه این چند وقت اوضاع شرکت چندان خوب نیست.

 

باربد نفس تندی کشید و من از دهن لقی مامان اخم‌هایم را درهم کشیدم.

_همین که به فکرمون هستید باعث دلگرمیه… نگران نباشید داوطلب زیاد داره تا اون موقع آقای محمدی خودشون یه اسپانسر پیدا می‌کنن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 139

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

پارت نداریم؟🥲🥲

Ana
Ana
7 ماه قبل

امروز پارت نمیدین؟!

تارا فرهادی
تارا فرهادی
7 ماه قبل

پارت جدید نداریم فاطمه جان؟🥺

نام نامدار
نام نامدار
7 ماه قبل

اینقدر به فاطمه جون گفتیم یه پارت دیگه ..دو پارت دیگه …رمانی که همیشه زود و سر وقت می ذاشت رو نذاشت فکر کنم با خودش گفته زیادی توقعشون رفته بالا😅🤣🤣🤣بزار یه تلنگری بزنم

Nnnn
Nnnn
7 ماه قبل

پارت جدیدو نمیزارین؟؟؟؟

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا امروز پارت نیومده هنوز؟؟؟؟؟

الهام
الهام
7 ماه قبل

پس پارت جدید امروز کو

mina
mina
7 ماه قبل

پارت جدید نمیزارین

Mamanarya
Mamanarya
7 ماه قبل

ب نظرم فریا از اول وقتی ک فهمید نامی عاشقشه و انقدر نسبت ب باربد حساسه خوب بود ی جورایی غیر مستقیم درمورد گرایش باربد بگه ک نامی انقدر حساس نباشه و اگه روزی هم با چشم خودش این دوتا رو به‌عنوان زن و شوهر دید باورش نشه.
بعدم روزی ک پدر باربد فهمید فریا میتونست بگه ک آقا باربد عاشق یکی از هم کلاسی هامون هستش و اون دختر نمیدونسته باربد مث سگ میخادش و ازدواج کرده بعد باربد هم نمیدونسته این متاهل شده سرراهش رو گرفته و شوهر دختره سررسیده و کتک کاری کردن دلیل کتک کاری اون روز باربد هم همینه.اینجوری هم دایی هه بیخیال قضیه میشد و می‌فهمید پسرش همجنس باز نیست هم فریا از نامی جدا نمیشد. تااازه با همه این تفاسیر و این کارایی ک فریا میتونست بکنه و نکرد همون شب قبل از خوابیدن با نامی باید همه چیز رو براش توضیح می‌داد. باید میگفت اگه منو دوست داری بخاطر من ی سال تحمل کن ولی من دخترونگیم رو ب تو میدم تا تو بدونی مرد اول و آخر زندگی من تویی….. خلاصه ک فریا بد کرد

بانو
بانو
7 ماه قبل
پاسخ به  Mamanarya

آره دقیقا خیلی راه های دیگه داشت برای نجات باربد و گفتن قضیه به نامی ولی شل مغز بازی دراورد بچه

♡♡♡♡
♡♡♡♡
7 ماه قبل
پاسخ به  Mamanarya

سلام زهرا جان واااقعا خودتی ؟؟؟؟؟
بخدا باورم نمیشه
اصلا نمیدونم چطوری دارم تایپ میکنم.
آریای قشنگم چطوره؟
علی آقا خوبن؟
عزیزم زهرا جان چقدر خوشحال شدم هنوزم میای اینجا و هستی😍😍😍😍
واااقعا باورم نمیشه⚘️🥺😘😘
شاید بقیه هم باشن ولی کامنت نمیزارن😢

Mamanarya
Mamanarya
7 ماه قبل
پاسخ به  ♡♡♡♡

سلام عزیزدلم. بله خودم هستم. ممنون گلم خوبیم هم من هم آریا هم علی آقا. شما کی هستین عزیزم؟ من بجا نیاوردم

♡♡♡♡
♡♡♡♡
7 ماه قبل
پاسخ به  Mamanarya

ریحان هستم زهرا جانم همسر محمد …
یادش بخیر اونموقع ها با مهرناز و آیلین نسترن و آیلین و آتوس و نسیم و …….
چقدر سر به سر اقا قادر و باسی میزاشتیم …
.
ذهنم پر از خاطره ست ولی جون نوشتن ندارم…تمام خاطراتت و حرفات و چشمای سیاه و صورت قشنگت الان توی ذهنمِ..یادت میاد برا یه موضوعی دلشوره داشتی و چقدر منم استرسشو داشتم برات عزیزم.چقدر دغدغه مشکلات هم و دعا کردنامون قشنگ بود.
نی نی دار نشدی دیگه؟
عزیزم آریا وقتی بوس کردن رو یاد گرفته بود😍😘😘😘😘
بزرگ شده ماشاالله الان دیگه .مردی شده پسرمون😍

Mamanarya
Mamanarya
7 ماه قبل
پاسخ به  ♡♡♡♡

ای جاااااااانممممم😍😍😍😍😍😍😍
ریحانم🥰🥰🥰🥰💋💋💋💋💋
الهی دورت بگردممممم چقد خوشحالم ک یکی از دوستای قدیمیم رو پیدا کردم🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فدای مهربونی هات منم بخدا همیشه تو ذهنم ب یادت هستم به یاد اون عشق آتشینی که داشتی ب یاد صورت مثل ماهت مهربونی هات شیرین زبونی هات🌸🌸🌸💋💋💋💋
یاد اون روزا بخیر🥰
چقدر دلم واسه تک تک تون تنگه❤️
آیلین که واسه خودش خانوم معلم شده و فکر نمیکنم دیگه اینجا بیاد.🥲 از یاسی هم خبر ندارم ولی خییییلی دلم میخاد از ی طريقی از مهرناز و نسیم ی خبری ب دست بیارم. از بعد از رمان خلسه دیگه هیچ خبری از مهرناز ندارم🙂 حسابی دلتنگشم 💔
یادش بخیر روزایی ک مث خواهر بودیم و دغدغه ی هم رو داشتیم.😍😍
عزیزم حال تو چطوره خوبی؟ آقا محمدتون خوبه؟
آریا آره ریحان جان ماشالله مردی شده امسال میره پیش دبستانی😍😍😍😍
من نه فقط آریا رو دارم تو چی مامان نشدی هنوز؟

♡♡♡♡
♡♡♡♡
7 ماه قبل
پاسخ به  Mamanarya

از مهرناز و آیلین و بقیه چخبر؟
ازشون خبر داری؟

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

نکنه تا فریا بخواد حقیقت رو بگه نامی با سیما عقد کنه

نویسنده و رمان خون قهار
نویسنده و رمان خون قهار
7 ماه قبل

مممم
بوی دهن سرویسی میاد😞😂

تارا فرهادی
تارا فرهادی
7 ماه قبل

فاطمه جان نمیشه یه پارت دیگه بدی
لطفااا🥺

♡♡♡♡
♡♡♡♡
7 ماه قبل

یه پارت دیگه لطفا

کیمیا شیعه
کیمیا شیعه
7 ماه قبل

یعنی میگی یه پارت دیگمون نشه🥺

Mamanarya
Mamanarya
7 ماه قبل

ممنون از پارت گذاری منظم و عالی ❤️🌹

الهام
الهام
7 ماه قبل

ی پارت دیگه لطفاً 🥺

narges ...
narges ...
7 ماه قبل

عالی بود👍یک پارت دیگه نمیدین ؟!🥺

دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x