باربد کمی سرش را جلوتر آورد.
_من گفتم نخود تو دهن عمه خیس نمیخورهها…
پوفی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم.
_فرشته بچهم رو کجا برده یه ساعته سر به نیست کرده؟
نیشخندی زد و عقب کشید.
_به بهونه چرخوندن فرهاد رفت تو باغ نریمان هم پشت سرش رفت.
چشمی چرخاندم.
_بچهی من شده مکان جور کن اینا…
مشغول پچپچ کردن بودیم که با شنیدن همهمهی چندنفری که بلند میخندیدند و به سمتمان میآمدند سکوت کردیم.
نامی بین دختر عمو و پسر عموهایش احاطه شده بود و بهطور صمیمانهای مشغول حرف زدن بودند.
سیما هم مدام بینشان میپلکید و با بهحرف گرفتن نامی تلاش میکرد توجهش را به خود جلب کند.
هرچند لحظه خندهی پر عشوهای سر میداد و خودش را به نامی نزدیکتر میکرد.
نامی هم طوری که انگار هیچ مکالمهای بینمان اتفاق نیفتاده بود مشغول خوش و بش با آنها بود و حتی نگاهش هم بهسمت من نمیچرخید!
من و باربد در گوشهایترین قسمت سالن بیصدا نشسته بودیم و نگاهشان میکردیم و من حسرت گذشتهای را میخوردم که در آن نامی اجازه نمیداد حتی لحظهای احساس سرخوردگی کنم.
_جوونا بیاید یهکمی هم با ما بد بگذرونید. ما هم دلمون واسه آقا نامی تنگ شده هی بین خودتون قایمش میکنید!
نامی با شنیدن صدای عمو شهروز لبخند محترمانهای زد و به سمتمان به راه افتاد.
_این چه حرفیه عمو خیلی عذر میخوام بچهها انقدر منو بهحرف گرفتن یادم رفت عرض ادب کنم.
دسنش را جلو برد و با عمو شهرام دست داد.
از آنجایی که بههم نزدیک بودیم من و باربد هم مجبور به نشان دادن عکسالعمل شدیم.
باربد با اضطراب دستم را فشرد و بعد از جا بلند شد.
_سلام آقا نامی… مشتاق دیدار!
نامی چند لحظه با چشمانی سرد و بیاحساس نگاهش کرد و بعد دستش را میان دستانش فشرد.
_سلام خوش اومدین!
سریع جوری که انگار زغالی بهدست گرفته باشد خودش را عقب کشید و با شقیقهای نبض گرفته روی مبل کنار عمو شهروز نشست.
صورتش همچنان خونسرد بهنظر میرسید و هیچکس بهجز من از شقیقهی نبض گرفته و فک بههم فشردهاش نمیفهمید چه بیزاری را تحمل میکند.
#پست_250
بهمحض آرام گرفتنش شروع به رد و بدل اطلاعات شرکت با عمو شهروز کرد.
من و باربد را کاملا نادیده گرفته بود و همهی حرکاتش از روی قصد بود.
از موقعیت سواستفاده کردم و با خیالی راحت به صورت مردانهاش خیره ماندم.
از قبل آرامتر و منطقیتر بهنظر میرسید ولی نه در خلوتمان…
مات چشمهای بیروح و جذابش بودم که عمو شهرام بحث را عوض کرد.
_ببینم حالا که برگشتی میخوای چیکار کنی؟ شرکت بابات رو اداره میکنی؟
نامی سری برایش تکان داد.
_دلم میخواست شرکت خودم را افتتاح کنم ولی بابا کمی مریض احواله و نیاز به کمک داره چند وقتی رو همینجا میمونم!
نگاهم بهسوی عمو عارف که لاغرتر و رنگ پریدهتر از همیشه بهنظر میرسید چرخید.
_البته برنامه دارم کار دیگهای رو هم شروع کنم. محیط شرکت جدیدا کمی اذیتم میکنه!
عمو شهرام سریع ابتکار عمل را بهدست گرفته و پیشنهاد داد.
_چه دقیق و بهموقع اتفاقا داشتیم با باربد و فریا جان راجعبه همین قضیه حرف میزدیم… مثل این که نمایشگاهشون بهخاطر عقب کشیدن اسپانسر عقب افتاده و نیاز فوری به اسپانسر دارن. اگه مایل به همکاری باشی هم خودت به خواستهت میرسی و هم این جوونا که تازه اول راهن!
تا وقتی حرفهای عمو شهرام تمام شود من و باربد با نفسی حبس شده نگاهش کردیم و بعد همزمان با هم آه آرامی کشیدیم.
باربد زیرلبی غر زد:
_میدونستم تهش یه گندی زده میشه… الان میرینه به سرتاپامون!
نامی با چشمانی خاموش نگاه بیتفاوتی به من و باربد انداخت.
_اول باید با مدیر نمایشگاه صحبت کنم ببینم در سطحی که میخوام هزینه کنم هست یا نه!
باربد نفس تندی کشید.
_الان تحقیرمون کرد؟
لبم را تر کردم.
_تا حدودی…
لبخندی زدم و رو به نامی جواب دادم.
_شماره آقای محمدی رو واسهت پیامک میکنم… شمارهت همون قدیمیه دیگه؟
باربد درحالیکه خندهاش گرفته بود بهآرامی نیشگونی از بازویم گرفت.
نامی اخمهایش را درهم کشید و با نگاه تندی به صورتم خیره ماند.
انگار که یاد خاطرات قدیم افتاده بود.
_آره. همون شمارهست!
همین که خواستم حرفی بزنم سیما مانند وزغی بیآبرو وسط حرفهایمان پرید و نامی را بهسمت خودش کشید.
_وای نامی چیه مثل پیر پاتالا نشستی اینجا اجلاس بهپا کردی؟ بیا بریم پیش بچهها منتظرتن!
#پست_251
نامی نگاهی که تعمدی روی چشمهایم خیره نگه داشته بود را برداشت و از جا بلند شد.
حسادت به قلبم چنگ انداخت و خیره به سیما کمی مکث کردم.
نامی میدانست از این دختر متنفرم و از روی عمد آزارم میداد…
تنها میخواست ثابت کند دیگر هیچ ارزشی برایش ندارم!
دستی به گردنم کشیدم و از ناراحتی در خودم غرق شدم که ناگهان صدای فرشته در گوشم پیچید.
_وای فریا بیا این بچهت رو بگیر هلاک شدم… ماشالله چه وزنی آورده خاله قربونش بره!
برای لحظهای زمان متوقف شد…!
نامی قدم جلو رفته را به عقب چرخید و با نگاهی شوکه و ناباور به فرهادی که در آغوش فرشته آرام گرفته بود و صورت رنگ پریدهی من خیره شد!
انگار حرفی که شنیده بود در باورش نمیگنجید.
چندبار لبهایش باز و بسته شد و رنگش پرید.
آنقدر یههویی و وحشتناک که برای لحظهای نگران شدم!
گیج و ترسیده نگاهی به باربد و فرشته انداختم.
این یعنی کسی به نامی نگفته بود که فرهاد…
با پی بردن به عمق فاجعه بغض عجیبی در گلویم منفجر شد و سینهام تنگ شد.
نگاهم دوباره روی نگاه غریب و پر غم نامی چرخید…
جوری نگاهم میکرد که انگار وحشتناکترین اتفاق زندگیاش درحال وقوع است!
انگار که بقیه هم تحت تاثیر این سکوت عجیب لالمانی گرفته بودند و همین بیشتر جو را سنگین میکرد.
بهسختی دهان خشک شدهام را باز کردم و دستم را جلو بردم.
_بدش به من!
فرهاد همین که کمی جا به جا شد از خواب پرید و شروع به نقنق کرد.
با شنیدن اصواتی که فرهاد از خودش در میآورد کمکم همه به خودشان آمدند.
سیما که تا به الان با فخر نامی را پشت سرش میکشید گوشهای ایستاده و لالمانی گرفته بود و بقیه تلاش میکردند طبیعی رفتار کنند.
فقط نامی بود که بعد از چند لحظه مکث با شانههایی افتاده و قدمهایی آرام بهسمت پلهها به راه افتاد و چشم من بهدنبال نگاه شکسته و غمگینش ماند!
#پست_252
نامی
انگار که روی آتشی گداخته شده قدم برمیداشت…
همهی تلاشش رو کرده بود تا میان آن جمعیت زمین نخورد.
در طول این یکسال بارها پیش خودش تمرین کرده بود و خودش را برای رویارویی با فریا آماده کرده بود.
هراتفاقی را احتمال داده بود و از لحظهی اول با غرور و بیتفاوتی خاصی نگاهش میکرد جوری که انگار هیچ داغی بر دلش نگذاشته و هیچ گزندی به قلبش وارد نکرده بود…
آنقدر در نقشش غرق شده بود که خودش هم داشت باورش میشد فریا در زندگیاش غریبهای بیش نیست.
ولی امان از تلنگری که نقابش را درهم شکست و صورت پژمرده و غمگینش را برای همه نمایان ساخت…
امان از آن تلنگر جگر سوز…!
همین که در اتاق پشت سرش بسته شد زانوهایش خم شد و روی زمین نشست.
باورش نمیشد… فریای کوچکش مادر شده بود!
مادر کودکی که او پدرش نبود!
جگر که سوخت دیگر مداوا نمیشود…
میترسید صدای اندوهش به گوش دخترک و معشوقهاش رسیده باشد و به روزگاری که بر او روا داشتند بخندند.
دلش بدگمان بود و عقلش تصمیمات را به دلش سپرده بود.
کف هردو دستش را روی صورتش کشید و بهسختی از جا بلند شد.
_قراره هربار که میبینمت یه مهر بزنی به بیوفاییت دختر؟
دستش بهسمت سیگارش دراز شد و لبهی پنجره نشست.
_ایندفعه رو هم تو بردی من جلوی تو گردنم از مو باریکتره بیرحم!
سیگار را روی لبهایش گذاشت و با قلبی سوخته بهآسمان خیره شد.
_لعنت بهت… من یک سال تمام نقش بازی کردن رو تمرین نکردم که آخرش اینجوری گند بزنی به همهچیز…
چشمانش را بست و به این یک سال دوری اندیشید.
یکسالی که خودش را در کار و گرفتاری غرق کرده بود تا به دخترکش فکر نکند…
دخترکی که سر به بالین کس دیگری میگذاشت و صبح با آن موهای درهم و زیبایش در آغوش مرد دیگری از خواب بر میخواست و حالا مادر شده بود!
_کاری که تو با من کردی رو آدم با دشمنش هم نمیکنه فریا…
#پست_253
واقعیت امر این بود که او هیچوقت هیچچیز را فراموش نکرده بود.
لبخندی دروغین روی صورتش نقاشی کرده بود تا چهرهی مرگ آلودش را پنهان کند.
واقعیت امر این بود که او رویای خود را در دستان دیگری دیده بود و تنها راه زندگی کردن برای این مردِ بدون قلب؛ نقش بازی کردن بود!
_نامی مادر؟ توی اتاقی؟
سیگار را روی لبهی پنجره له کرد و کمی خودش را جمع و جور کرد.
_بفرمایید.
مهسا با حالتی نگران وارد اتاق شد و نگاهی به وضعیت بههم ریختهی نامی انداخت.
_حالت خوبه؟
نامی خیره نگاهش کرد با صدایی خشک پرسید:
_چرا بهم نگفته بودین؟
مهسا با دلهره نگاهش کرد.
_چیو بهت نگفتیم؟
کلمات بهسختی از دهاتش بیرون پریدند.
_این که… فریا بچه داره.
مهسا کمی مکث کرد.
_بهت میگفتیم یا نه چیزی رو عوض میکرد جز این که روح و روانت بیشتر بههم میریخت؟
عصبی کف دستش را روی صورتش کشید.
_اینجوری حداقل واسهش آماده میشدم!
مهسا با ناراحتی نگاهش کرد.
_هنوز هم برای رو در رو شدن باهاش باید آماده بشی؟ چرا نمیخوای قبول کنی تو جایی توی زندگیش نداری؟!
سیبک گلویش بالا و پایین شد و به خونریزی قلبش بیاعتنا ماند.
_قبولش کردم. برای همین هم تونستم برگردم.
مهسا دستش رو جلو برد و با غم گفت: انقدر این درد رو برای خودت عمیق نکن نامی. همهچیز بین تو و اون تموم شده!
خیره به چشمهای مهسا بالاخره اعتراف کرد.
_چیزی که تحمل درد رو سخت میکنه شدتش نیست؛ تداومشه…
من قراره تا ابد فریا رو کنار یکی دیگه ببینم.
این درد تا ابد ادامه داره مامان…
مهسا به آرامی شانههای پهنش را بهآغوش کشید و با بغضی نهفته در گلویش موهایش را نوازش کرد.
_ببخشید که کاری از دستم بر نمیاد تا آرومت کنم پسرم.
نامی روی سرش را بوسید و کمی عقب کشید.
_این چه حرفیه مامان شما خودتون رو اذیت نکنید. امشب اتفاقاتی افتاد که انتظارش رو نداشتم برای همین یهکم بههم ریختم.
همین که مهسا خواست جواب دهد در اتاق بیهوا باز شد.
_به به مادر پسر چه لاوی میترکونن منو از پرورشگاه برداشتین دیگه؟
نامی تک خندهای کرد و ضربهای به پس کلهی نریمان کوبید.
_آخه چرا باید بین اون همه بچه تورو انتخاب میکردیم؟!
نریمان حرصی نگاهش کرد.
_وایسا دارم واسهت… بیا بریم پایین وقت شامه مهمونها منتظر اعلی حضرت هستن تا شام رو بکشن.
لبخندش خشک شد و سری تکان داد.
#پست_254
بهسختی نقاب یخ زدهای روی صورتش کشید و جلوی نگاه نگران مهسا از پلهها پایین رفت.
همین که به سالن رسید گروهی اطرافش جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند.
از همان ابتدای شروع مهمانی حوصلهی هیچکدامشان را نداشت.
فکرش را هم نمیکرد فریا با بیخیالی در مهمانی شرکت کند.
وقتی چشمش به او افتاد لحظهای خشکش زد.
رفتارش با او بهصورت ناخودآگاه بود.
در کنارش احساس خطر میکرد و میخواست در دورترین نقطه از این گلولهی آتش بایستد تا قلبش کمتر احساس سوزش کند.
نگاهش بهطور مداوم دور تا دور سالن میچرخید و خودش هم نمیدانست بهدنبال چه چیزی میگردد.
_همون موقع که تو رفتی اونا هم بند و بساطشون رو جمع کردن و زدن بیرون.
با شنیدن صدای جدی نریمان بهسمتش چرخید.
بابیخیالی نگاهش کرد و جواب داد: نمیدونم راجعبه چی حرف میزنی.
نریمان سرش را با تاسف به دوطرف تکان داد.
_راجعبه همونی که یهساعته توی سالن داری دنبالش میگردی.
اخمهایش را درهم کشید و پاسخی نداد…
پس رفته بود!
مثل طوفانی سهمگین پا به مهمانیاش گذاشته؛ ویرانش کرد و رفته بود!
تا وقتی سرو شام به اتمام برسد در دنیایی واهی بهسر میبرد.
مودبانه پاسخ میداد و طبیعی رفتار میکرد ولی هیچچیز از اتفاقات اطرافش نمیفهمید.
موقع خداحافظی بود که سیما با اصرار صدایش کرد.
_نامی جان پس من هفتهی بعد میام شرکتتون واسهی مصاحبه. باشه؟
متعجب نگاهش کرد.
_مصاحبه چی؟
سیما چشمهایش را گرد کرد.
_وای پسردایی حواست پرتهها همین الان با هم صحبت کردیم. قرار شد سرت که خلوت شد یه مصاحبه ازم بگیری ببینی میتونی توی شرکتت واسهم کار جور کنی یا نه.
با گیجی سر تکان داد.
_آهان. باشه مشکلی نیست.
سیما پرعشوه خندید و چشمکی زد.
_پارتی داشتنم میچسبهها.
شهرام دستش را دور شانه دخترش پیچید.
_دلت رو زیاد خوش نکن. باید به استعداد خودت تکیه کنی. نامی برای کسی پارتی بازی نمیکنه.
نامی با احترام سری برای شهرام تکان داد.
بالاخره بعد از این که مهمانها حسابی تعارف تیکه پاره کردند تصمیم به رفتن گرفتند.
نامی نفس راحتی کشید و بعد از خداحافظی با آنها شقیقههایش را فشرد.
_واقعا نیاز به این مهمونی نبود مامان نمیدونم هدفتون از این کارها چیه…
#پست_255
عارف بهآرامی خندید.
_میخواد بین دخترها بگرده واسهت زن انتخاب کنه… بالاخره ما قبل از مرگمون باید نوهمون رو بغل کنیم یا نه؟!
اخمهایش را درهم کشید و نگاه نگرانی به عارف انداخت.
_نوبت دکترتون فردا ساعت چنده؟ من میام دنبالتون!
عارف نچی کرد.
_با مامانت میرم تو برو دنبال کار و زندگیت… فهمیدم بحث رو عوض کردیا.
کمی مکث کرد و بهآرامی آهی کشید.
_گویا نریمان بیشتر از من عجله داره. بهتره اول واسه اون آستین بالا بزنید.
نریمان با شنیدنش با خنده سر تکان داد.
_مشکلی نیست من میتونم قربانی بشم.
مهسا چپچپی نگاهش کرد.
_تو هنوز دهنت بوی شیر میده توی این بحثا دخالت نکن مناسب سنت نیست!
نریمان نیشخندی زد.
_پس صبر کنم مرغ از قفس بپره بعد اقدام کنم؟
نامی اخمهایش را درهم کشید و بیهوا از جا بلند شد.
_بابت امشب ممنونم. من دیگه میرم خونهم.
مهسا سریع گفت: کجا میری پسرم؟ دیروقته شب همینجا بمون.
_ممنون خونهی خودم راحتترم.
سری برایشان تکان داد و از خانه بیرون زد.
بهمحض رفتنش مهسا چشمغرهای به نریمان رفت.
_دو دقیقه جلوی اون زبونت رو میگرفتی. این چه حرفی بود زدی؟
عارف آهی کشید.
_باید یهکاری واسهش انجام بدیم. اینجوری نمیشه پیش رفت من نگرانشم مهسا.
مهسا دست روی شانهی همسرش گذاشت.
_تو غصهی این چیزها رو نخور عزیزم. نامی با خودش کنار میاد فقط امشب یهکم بهش سخت گذشت.
عارف پرمحبت نگاهش کرد.
_بهنظرم بهتره ترغیبش کنیم با یه دختر خوب آشنا بشه و ازدواج کنه. شاید اینجوری راحتتر بتونه فریا رو فراموش کنه.
مهسا سرش را به نشانه تایید تکان داد.
_تا ببینیم خودش چی میخواد!
#پست_256
با غم عمیقی پشت فرمان نشست و ماشینش را به راه انداخت.
حرف نریمان مدام به قلبش نیش میزد.
آخ اگر فقط چندسال زودتر دستبهکار میشد و کار را تمام میکرد شاید حالا با فریا فرزند خودشان را در آغوش داشتند…
عرق پیشانیاش را پاک کرد و عصبی از این افکار درهم به بیرون خیره شد.
فریا دیگر مال او نبود و هیچ حقی نداشت در موردش چنین فکرهایی بکند.
اگر فقط آن بچه را نمیدید شاید میتوانست شب سر راحت بر بالین بگذارد ولی با دیدنش انگار که دنیا برایش کوچک شده بود و ذرهای جای نفس کشیدن نداشت.
یکسال تمام خودش را اسیر غربت و تنهایی کرده بود تا فقط بتواند دخترک را فراموش کند و حالا از روز اول دوباره در سیاهچالهی خاطرات اسیر شده بود!
اوایل که به فرانسه رسیده بود حال خوشی نداشت. توهم دیدن فریایش را داشت!
فریایی که با لباس عروس بر سر سفرهی عقد او نشسته بود.
غرق مستی و دود و دم شب و روزش را در بالکن میگذراند و آنقدر روی زمین چمباتمه میزد تا کل تنش خشک شود…
اگر احسان به دادش نمیرسید معلوم نبود تا به الان چه بلایی بهسرش آمده بود…
بعد از آن خودش را غرق کار شرکت کرد و ارتباطش را با همه قطع کرد تا وقتی که مطمئن شد آماده رویارویی با دخترک بیوفایش هست…
ولی نبود!
این آمادگی وهمی بیش نبود…
وهمی که وادارش کرد برگردد تا با دیدنش لحظهای رفع دلتنگی کند، نفس بگیرد و دوباره به غار تنهاییاش بازگردد!
بهمحض رسیدن به خانهاش آهی کشید و زنگ را فشرد تا در باز شود.
#پست_257
با باز شدن در جیمی مثل همیشه بهسمتش هجوم برد و دور پایش چرخید.
دستی بهسرش کشید و بیحوصله بهسوی مبل به راه افتاد.
_چهخبر مهمونی خوش گذشت؟
نگاهی به صورت سرخوش احسان انداخت.
_تو خبر داشتی؟
احسان متعجب نگاهش کرد.
_از چی؟
تلخ خندید و دستی به صورتش کشید.
_این که فریا بچه داره!
احسان ناباور نگاهش کرد و لبهایش چندبار باز و بسته شد.
_چی؟ نگو که امشب اونجا بود!
سری تکان داد و سیگار را از جیبش بیرون کشید.
_بود… با شوهرش و بچهش!
سیگار را روی لبش گذاشت.
_با همون مردی که باهاش بهم خیانت کرد اومده بود مهمونی. باورت میشه احسان؟
احسان عصبی اخمی کرد و از کابینت شیشهی مشروب نابش را بیرون کشید.
_آدم به پررویی این دوتا من ندیدم… حتما اومده بودن دسته گلشون رو نشون بدن!
نیشخندی زد و لیوان مشروب را از دست احسان قاپید.
_اتفاقا خوب موقع ضربه زدن. تقریبا نزدیک به موفقیت بودم!
احسان سوالی نگاهش کرد.
_چه موفقیتی؟
لیوان مشروب را یکسره سر کشید.
_این که ثابت کنم دیگه واسهم ارزشی نداره!
احسان لبهایش را بههم فشرد.
_گند زدی رفیق؟
پلکهایش را بههم فشرد و لیوان را بهسمتش گرفت.
_میدونی احسان بدترین قسمت خیانت اینه که از غریبه نیست.
کسی که واسهت عزیز نباشه نمیتونه قلبت رو بشکنه… من قلبم رو به کسی دادم که فکر میکردم نزدیکترین آدم به جونمه اون هم زد و جونم رو ازم گرفت.
لیوان پنجم را که خورد از شدت گرما دکمهی لباسش را باز کرد و بهسمت بالکن به راه افتاد.
احسان بیحرف قدم به قدم دنبالش رفت.
میشناختش… اینجور مواقع باید سکوت میکرد تا افکارش را خالی کند و کمی آرام بگیرد.
سریع لیوان بعدی را پر کرد و جلوی دستش گذاشت.
نامی دستش را به میلهی محافظ گرفت و به آسمان آلوده خیره ماند.
#پست_258
چشمانش کمی تار شد و سرش گیج رفت ولی بیاراده لیوان بعدی را از جلوی دستش برداشت.
نگاهی به صورت تار شدهی احسان انداخت و جوری که انگار با غریبهای حرف میزند صدایش را صاف کرد.
__نامی رو اینجوری نگاه نکن اون قدیما واسه خودش برو بیایی داشت… جلال و جبروتی داشت!
وارث تجارت شهیادها بود و تریلی اسمش رو نمیکشید… کلهش حسابی باد داشت و خیال میکرد هیچی تو دنیا نمیتونه زمینش بزنه.
برگشت و دوباره به آسمان تیره خیره شد.
حالتش عادی نبود و احسان این را خوب میفهمید.
_حالا بهم نگاه کن. خیال عبث نکن.
سنی از من نگذشته… زنی از من گذشته!
زنی که همهی دار و ندارم بود.
با اون همه دبدبه کبکبهای که ازش حرف میزنم چشم میچرخوند مطیعش بودم.
ازم گذشت… گذشت و موهام رو سفید کرد!
حالا تو چشمای من چی میبینی؟
احسان به تلخی نگاهش کرد.
در پس آن همه زحمت فقط یک تلنگر کافی بود تا این مرد بند زده دوباره بشکند!
_مردی که با همین موهای سفید هنوز عاشق زنیه که ازش گذشته!
ناگهان اخمهایش را درهم کشید و عصبی ضربهای به شانه احسان کوبید.
_دهنت رو ببند احمق. اون الان دیگه شوهر داره. حق نداری چنین مزخرفی رو به زبون بیاری!
احسان جفت دستهایش را به نشان تسلیم بالا برد و با لحن آرامی گفت:
_حالا که این رو میدونی بهتر نیست دوباره تلاش کنی از فکرش بیرون بیای؟ تو چشمت دنبال زنی که شوهر و بچه داره نیست. مگه نه؟
با گیجی سر تکون داد و هردو دستش را محکم روی صورتش کشید.
_نه. معلومه که نیست.من فراموشش کردم… باور کن فراموشش کردم!
شانهاش را فشرد با دلگرمی گفت:
_باورت دارم رفیق!
کمی مکث کرد.
_یادته برنامه ریختیم وقتی برگشتیم یه سر و سامون به شرکت بابات بدی. بعد بری دنبال کاری که بتونی مستقل انجامش بدی؟
بهنظرم کم کم شروعش کن میتونه سرت رو گرم کنه.
سری تکان داد و چیزهای عجیبی بهیادش آمد.
_میخوام اسپانسر یه گالری هنری بشم!
احسان لبخندی زد.
_این عالیه پسر وقتی سرت گرم کار بشه کمکم همه چیز رو فراموش میکنی.
سرش را بالا گرفت و زیر لب زمزمه کرد.
_درسته. فراموشی بهترین نعمته!
#پست_259
فریا
همین که به خانه رسیدیم انگار که داریوش دم در منتظرمان بود سریع در را باز کرد و فرهاد را از آغوشم بیرون کشید.
_بگید ببینم چه اتفاقی افتاد؟ با نامی رو در رو شدین؟
روی مبل نشستم و سرم را در دستانم گرفتم.
نگاه آخر نامی لحظهای از سرم بیرون نمیرفت.
انقدر حالم بههم ریخت که بعد از رفتنش سریعا از مهمانی بیرون زدم.
آخ که اگر میفهمید فرهاد پسر خودش است… پسر خودش است که آنطور پرحسرت نگاهش میکند!
ناخودآگاه ترس عجیبی در قلبم پیچید.
نامی که امشب دیده بودم هیچوقت مرا نمیبخشید!
نه بعد از این که میفهمید پسرش را پنهان کردم.
اشک در چشمانم حلقه زد و پلکهایم را محکم بههم فشردم.
_نامی نمیدونست فریا بچه داره… وقتی فهمید حالش خراب شد وسط مهمونی ول کرد رفت.
داریوش با ناراحتی آهی کشید.
_تا ابد مدیون این مردیم. حتی نمیدونم چهجوری این همه گندی که زدیم رو جبران کنیم.
بهآرامی لب زدم:
_اون هیچوقت منو نمیبخشه!
باید حالش رو میدیدی داریوش!
اولینبار بود که باهام اینجوری حرف میزد.
اشکهایم را پاک کردم.
_بهم گفت چهجوری با خیانتی که کردم جرئت کردم و پام رو تو خونهش گذاشتم!
گفت دیگه هیچوقت حق ندارم اطرافش بپلکم!
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم.
_نگاهش سرد بود انگار که یه غریبهم، تا این که راجعبه فرهاد فهمید.
اون لحظه میخواستم آب شم برم تو زمین داریوش!
کمی خودش را نزدیک کرد و دستش را روی شانهام فشرد.
_امروز سفارت خونه بودم!
سفرمون رو جلو انداختم. تا یک ماه دیگه کارهای اقامتمون درست میشه و میتونیم بریم. اون وقت همهچیز برای همه رو میشه!
با شنیدن حرفش گردنم سریع بهسمتش چرخید و لبم لرزید.
_چی؟ یک ماه دیگه؟ این که خیلی زوده!
لبخند غمگینی زد.
_خیلی هم خوبه اینجوری زودتر میتونی آقا فرهاد رو با باباش آشنا کنی.
#پست_260
پوزخندی روی لبهایم نشست.
_چقدر عالی حالا هم قراره شما رو از دست بدم، هم مردی که عاشقشم پسم بزنه. میدونی کم پیش میاد آدم طی یک ماه متوالی چنین افتخاراتی کسب کنه.
باربد سری بالا انداخت.
_بیخیال فری زیادی داری واکنش نشون میدی. اگه فراموشت کرده بود بعد از این که فهمید بچه داری به اون حال و روز نمیفتاد.
دستی به صورتم کشیدم.
_دلشوره داره هلاکم میکنه. راستی گوشیم رو بده شمارهی محمدی رو بفرستم برای نامی.
داریوش متعجب نگاهم کرد.
_شمارهی محمدی رو؟ چرا؟
ابرویی براش بالا انداختم.
_میخواد اسپانسر نمایشگاه بشه.
لبش را تر کرد و کمی مکث کرد.
_مطمئنی فریا؟
بهآرامی گفتم: واسهم مهم نیست. فقط میخوام نزدیکم باشه. دلم واسهش تنگ شده داریوش.
لبهایش را بههم فشرد و از جا بلند شد.
_باشه واسهش بفرست.
ما میریم بالا تو یهکم استراحت کن.
فرهاد را از آغوشش بیرون کشیدم و بوسهای روی صورت خوابآلودش نشاندم.
_امشب خوب اون روی سلیطهت رو نشون دادیها مامانی.
باربد همانطور که در را باز میکرد تک خندهای کرد.
_قصر باباش رو گذاشت رو سرش توله سگ!
داریوش با خنده به بیرون هلش داد.
_برو بیرون با بچه اینجوری حرف نزن آقا باربد.
به محض رفتنشان سرم را در گردن فرهاد فرو بردم و عطر تنش را به مشام کشیدم.
_امشب باباییت رو دیدی فرهادم؟
خیلی خوشتیپ بود. نه؟ همهی دخترها نگاهش میکردن ولی نگران نباش اون مال من و توئه به هیچکس نمیدیمش!
فرهاد خمار خندید و دست و پایی زد.
لپهای خیس و سرخش را محکم بوسیدم و بهسوی اتاق خواب به راه افتادم.
_بیا بریم بهت شیر بدم بخوابی تا هلاک نشدی بچهم.
بهمحض خواباندن فرهاد روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات امشب فکر کردم.
به نامی و نگاه غریبش، به نامی و رفتار سردش، به نامی وقتی که میان راهرو رو به رویم ایستاده بود و سرزنشم میکرد، به نامی وقتی که فهمید فرهاد پسر من است…
به سیمایی که دور نامی موسموس میکرد…
به خانوادهای که چشم دیدنم را نداشتند و هیچکدام ذرهای تحویلم نگرفتند…
به صورت پرنفرت نریمان، به نگاه دلتنگ خودم.
نگاهی که دل خودم را هم میسوزاند.
#پست_261
کاش میتوانستم فقط و فقط برای لحظهای در آغوشش رفع دلتنگی کنم!
یا ببوسمش و یا اصلا پایم را از گلیمم فراتر نگذارم و فقط لبخندی که برای من روی صورتش نقش میبندد را به نظاره بنشینم.
همهشان خیالی پوچ بود و میدانستم ممکن است هیچوقت به هیچکدامشان نرسم ولی من همچنان دلتنگش بودم!
همین که خواستم چشمهایم را ببندم یادم افتاد شماره محمدی را برای نامی پیامک نکردم.
صفحه را باز کردم و بدون این که به پیامهای گذشتهاش نگاهی بیاندازم شماره را برایش فرستادم.
چند دقیقه صبر کردم تا شاید جوابی بدهد هرچند انتظار بیهودهای بود.
تلخ خندیدم و گوشی را کناری پرت کردم تا فکر پیام دادن به او بهسرم نزند.
فقط کافی بود یک ماه دیگر تحمل کنم بعد میتوانستم برای بخشش التماس کنم و امید داشته باشم مرا ببخشد!
* * *
صبح با صدای نق زدنهای فرهاد بهسختی چشمهایم را باز کردم و با اخم نگاهش کردم.
_چیه صبح زود بیدار میشی خواب رو کوفت هردومون میکنیم بچه؟ بخدا بزرگ شی واسه همین خواب لهله میزنی!
فرهاد که خیال میکرد قصد بازی کردن با او را دارم با ذوق دست و پایش را به سمتم دراز کرد.
خندیدم و چندبار محکم زیر گلویش را بوسیدم که قلقلکش آمد.
_مامانی واسهت شیر خشک درست کنه گل پسرم؟ هوم؟ گشنته قربونت برم؟
فرهاد را از روی تخت پایین گذاشتم و با دادن زنگولهای بهدستش بهسمت سرویس رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
بعد از این که شیر خشک را به دستش دادم
مشغول درست کردن غذا شدم.
فکرم درگیر بود و دستم بهکار نمیرفت.
اتفاقات دیشب مدام جلوی چشمانم تکرار میشد.
با این که دیده بودمش دلتنگی را بیشتر در دلم حس میکردم…
با این که میان جمع بودم از قبل تنهاتر بودم و با همهی وجودم از سیمایی که انگار از من به نامی نزدیکتر بود متنفر بودم!
آهی کشیدم و به فرهاد نگاه کردم.
تنها دلخوشی که برای ادامهی زندگی داشتم!
من حتی بخاطر او خوردن قرصهایی که ذرهای روانم را آرام نگه میداشت را هم کنار گذاشته بودم!
خواستم بهسمتش بروم که صدای زنگ گوشی بلند شد.
بهمحض دیدن اسمی که روی صفحهی گوشی ظاهر شده بود تنم سرد شد و دستهایم شروع به لرزیدن کرد!
#پست_262
نامی بود!
نامی این موقع ظهر به من زنگ زده بود.
بعد از اتفاقات دیشب حتی فکرش را هم نمیکردم چنین اتفاقی را بهچشم ببینم!
چند نفس عمیق کشیدم و با هیجان عجیبی جواب دادم:
_الو… نامی؟
شنیدن صدای سردش هم باعث نشد هیجانم فروکش کند.
_زنگ زدم به محمدی گفت باید حضوری ملاقات کنیم. خودم هم میخوام آثاری که قراره توی نمایشگاه به نمایش گذاشته بشه رو از نزدیک بررسی کنم…
لبهای خشک شدهام را تر کردم.
_یعنی قبول کردی؟
_بعد از بررسی اطلاع میدم.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
_باشه… پس من چهکاری از دستم بر میاد؟
صدایش همچنان سرد بود.
_میخوام بهعنوان معرف همراهم توی گالری حضور داشته باشید. شمارهی شوهرت رو نداشتم وگرنه به خودش زنگ میزدم.
سریع گفتم: نه من خودم هستم باهات میام. اون سرکاره وقتش رو نداره.
کمی مکث کرد.
_باشه پس من غروب میام دنبالت… آدرس خونهت رو واسهم پیامک کن. فعلا.
بعد بدون این که منتظر جواب بماند گوشی را قطع کرد.
جیغی کشیدم و ناخودآگاه از خوشحالی بالا پریدم.
قرار بود دوباره او را ببینم آن هم تنها…
اگر اسپانسر گالری میشد حسابی بهیکدیگر نزدیک میشدیم و میتوانستم به بهانهی کارهای گالری مدام با او در تماس باشم!
این یعنی یک قدم بزرگ رو به جلو…
با دیدن فرهاد که با بالا و پایین پریدنهایم حسابی هیجان زده شده بود خندیدم و او را محکم در آغوش کشیدم.
_قراره با بابات برم بیرون. پسر خوبی باش و شیطونی نکن باشه؟
بعد از فرستادن آدرس برای نامی در را باز کردم و همراه با فرهاد سریع پلهها را بالا رفتم.
چندبار محکم به در کوبیدم و باربد را صدا زدم.
_باربد؟ زودباش بیا در رو باز کن… عجله کن کار دارم…
#پست_263
صدایش از پشت در همانطور که نفس نفس میزد بلند شد.
_وایسا دختر مگه سر آوردی؟!
در را که باز کرد با صورتی آشفته و نگران نگاهم کرد.
_چیشده فریا؟
ولی من قبل از این که بتوانم توضیحی بدهم با دیدن لبهای سرخ و بالاتنهی برهنهاش که با مارکهای کوچکی مزین شده بود بلند زیر خنده زدم.
_برو گمشو یهچیزی بپوش واسه بچهم بدآموزی داری… مگه با گرگ وارد رابطه شدی مرتیکه؟
نگاهی به خودش انداخت و دستی در موهای بههم ریخته و آشفتهاش کشید.
_خدا لعنتت کنه…
همین که با صورتی سرخ شده به سمت اتاق دوید؛ داریوش با سر و وضعی که معلوم بود تازه مرتب شده از اتاق خواب بیرون زد!
_مگه بهت نگفتم لباست رو بپوش بچه؟ همینجوری رفتی دم در؟
نیشخندی زدم و بعد از وارد شدن در را پشت سرم بستم.
_همچین میگه انگار اولینباره مچشون رو میگیرم…
خونسرد و بیخیال نگاهم کرد که سریع صدایم را بالا بردم.
_اه باربد زودباش بیا خبر دسته اول دارم… نامی بهم زنگ زد!
باربد با همان سرعتی که بهداخل اتاق رفته بود بیرون دوید و تیشرت نیمهپوشیدهاش را مرتب کرد.
_چی؟ نامی بهت زنگ زد؟ چرا؟ چی گفت؟
نکنه خواب دیدی؟
چپچپی نگاهش کردم.
_دندون رو جیگر بذار تا بگم.
بعد بهسمت داریوشی که سوالی نگاهم میکرد برگشتم.
_گفت با محمدی صحبت کرده و امروز میخواد یه سر به گالری بزنه منم بهعنوان معرف باهاش برم…
کمی مکث کردم.
_البته قبلش گفت میخواستم با شوهرت تماس بگیرم ولی شمارهش رو نداشتم…
باربد سریع گفت: میدونه شوهرت خوش نداره با غریبهها بپری؟
حرصی خم شدم و یکی از نقلهای روی میز را بهسمتش پرت کردم که روی هوا با دهانش گرفت و با بیخیالی نگاهم کرد.
نیشخندی زدم و فرهاد خندان را در آغوشم فشردم.
_عالی بود رکس…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب چرا داریوش نمیره به نامی همه چی رو بگه؟این دو تا گند زدن به زندگی فریا الانم خوش و خرم با همن و بدون اینکه یه کمکی به فریا کنن راحت میخوان بزارن برن خب فریا تنهایی باز باید با اینهمه آدم روبرو شه خب معلومه برمیگردن میگن بهش خودت و قربانی کسی کردی که اینقدر شجاعت نداشت بیاد واقعیت و بگه و زندگیت و درست کنه واقعا از نظرم باربد لیاقت این فداکاری رو نداشت حیفه فریا
سلام ممنون از رمان زیبا و عالیتون،واقعا لذت بردم،دست نویسنده درد نکنه که به خواننده هاش احترام میزاره و به موقع و طولانی پارت میده
چرا هیشکی به قیافه بچه فریا توجه نمیکنه که شبیه نامیه
فاطمه جان دیروز تو خماری گذاشتیمون ولی ممنون که پارتو فرستادی امروزم پارت هست یا همین بود دیگه