تنها شنیدنِ صدایش کافی بود تا به هویتش پی ببرد.
دستش دور فرمان محکم تر شد و اهسته لب زد:
– بفرمایید؟
دخترک با مکث لب زد:
– شناختین؟
گلویش را صاف کرد و دستی به پیشانی کشیده و سعی کرد خودش را نبازد و گفت:
– بله!
خندهی مستانهی دختر در گوشش پیچیده شد، خودش را روی صندلی ماشین بالا کشید و گفت:
– کاری داشتین؟
سعی میکرد در حرفهایش دقت کند.
نمیخواست که دنیا از حرفهایش منظور دیگری پیدا کند!
اصلا این دختر از کجا سر و کله اش پیدا شده بود؟
یک ماه از اخرین تماسشان میگذشت و اکنون دوباره تماس گرفته بود.
انگار که جدی جدی قرار نبود که پای دنیا از زندگیاش بریده شود!
سکوتش را که دید گفت:
– دنیا خانم؟
دنیا بی مکث گفت:
– جانم!
ابرو درهم کشید و ماشین را کنارِ خیابان، روی خطوط اضطرای نگه داشت وبا جدیت گفت:
– گفتم کاری داشتین که زنگ زدین؟
دنیا کمی مکث کرد و سپس با دلبری و شوخی گفت:
– داشتم تو تلفنم میچرخیدم رو اسمتون مکث کردم، دیدم دلم تنگ شده واستون!
از این بی پرواصحبت کردنش نه تنها خوشش نیامده بود بلکه متنفر بود!
دستی روی پیشانیاش کشید و گفت:
– خیله خب انشالله که دلتنگیتون برطرف شده باشه….
خواست رک و پوست کنده بگوید که هیچ میلی به صحبت کردن با او ندارد که دنیا گفت:
– اقا محمد؟
نفسش را مقطع بیرون فرستاد و گفت:
– بله؟
– میشه همو ببینیم؟
اینبار کمی مظلومیت قاطی لحنش کرده بود.
بی آنکه خامِ لحن مظلومانهاش شود، یک کلمه گفت:
– نه!
قبل از اینکه فرصت حرف زدن به دنیا بدهد، با بیحوصلگی ادامه داد:
– من باید برم روز خوش.
قبل از اینکه حتی دنیا فرصت خداحافظی پیدا کند گوشی را قطع کرده و روی داشبورد انداخت.
روزِ خوبی که با وجود ملورین شروع کرده بود با حرفهای بی در و پیکر دنیا خراب شده بود.
حتم داشت که باقی روزش هم قرار است به همین منوال سپری شود.
ماشینش را داخلِ پارکینگِ شرکت پارک کرده و بعد از برداشتن کتش از ماشین خارج شد و دربها را قفل کرده و به سمت اسانسور رفت.
امیر بیخیال دستی در هوا تکان داده و روی کاناپهی اتاق لم داد و گفت:
– ترکوندم گوشیتو چرا جواب ندادی؟
دست هایش را در هم قلاب کرد و یادِ ملورین افتاد.
دخترکِ مهربان و خجالتیاش!
هنوز گوشهایش از لمسِ اندامِ ملورین داغ میشد!
خاطرات دیشب پررنگ تر از هر زمانی دیگر پیش چشمانش شکل گرفته بود
نفهمید که کی لبخندی روی لبش نشست و امیر با بدجنسی لبخندش را شکار کرده و گفت:
– به چی فکر میکنی کلک؟
گلویش را صاف کرد.
هر چقدر که سعی میکرد جلوی لبخندِ بی موقعاش را بگیرد باز هم موفق نبود و با نیشی باز گفت:
– به تو چه!
امیر روی کاناپه سیخ نشسته و گفت:
– خبریه و من خبر ندارم نکنه؟ جون من بگو چیشده؟
به امیر اطمینان داشت.
او همیشه محرمِ تمامی اسراری بود که داشت.
با این حال دلش نمیخواست تا زمانی که چیزی قطعی نشده به کسی حرفی بزند.
دلش نمیخواست که هیچ کس حتی امیر در مورد ملورین فکرِ اشتباهی به ذهنش برسد.
میخواست زمانی که برای اولین بار ملورین را با بقیه اشنا میکند، به عنوان همسرش باشد!
بنابر این لبخندش را جمع کرد و گفت:
– به وقتش بهت میگم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو رو خدا پارت بعدی رو بزار رمانت عالیه..
چرا پارت نمی زاریدیگه؟؟؟
پارت بعدییییییییییی
پارت جدید ؟؟؟
بقیش کوووووو