– نمیدونم جوابم درسته یا نه، ولی همین که این خطر رو به جون خریدم و اومدم داخل اتاق تون همین که آدمی مثل من جلوتون نشسته و داره حرف میزنه مدرک کوچیکیه که ثابت کنه من محمد رو بخاطر خودش می خوام!!
– من خوشبختی محمد رو میخوام ولی انگار دید گاه هامون باهم فرق داشت!
– حاج مسلم مگه خوشبختی غیر از این که پسرتون با کسی که عاشقشه ازدواج کنه؟!
حاج مسلم یک جورایی از زیرک بودن دخترک خوشش آمده بود. نمیدانست چه جوابی به او بدهد.
با طعنه گفت:
– مثل این که محمد و دست کم گرفتم! انتخابش چیز دیگه ای میگه.
چرا منتظر فرصت دیگه ای نموندی؟!
– من قصد بی احترامی به شما رو نداشتم فقط حس کردم من باید به محمد کمک کنم، میتونستم پشتش قایم شم و منتظر بمونم تا خودش و نرگس خاتون راضی تون کنند ولی مگه ازدواج این نیست که همه جا بهم کمک کنیم؟!
#پارت291
دست خودش نبود که میخواست حرف، حرف خودش باشد!
– شایدم انقدر پررویی که اومدی و میخوای فقط نشون بدی که خودت مهمی!
ملورین سری تکان داد و لب زد:
– با این که از وقتی به محمد علاقه مند شدم متوجه شدم شما قطعا با من مخالفید و راضی به باهم بودن ما نمیشید، هیچ وقت دشمنی باهاتون نداشتم.
حتی اون زمانی که محمد رو ندیده بودم و اولین بار به عنوان خدمتکار اینجا اومدم حس پدرانه ای از شما گرفتم!
دروغ نگفته بود، البته که قبل از حاج مسلم محمد را دیده بود ولی برای اولین بار که پدر محمد را دیده بود در دل به محمد حسودی کرده بود که پدری مثل او دارد!
او مانند یک دژ مستحکم و قوی پشت بچه هایش قد علم میکرد و مراقب آن ها بود…
چیزی که آن ها متوجه او نبودند، ولی ملورین که پدرش دیگر نبود واژه پدر و مادر را خوب میفهمید!
حاج مسلم نمیدانست چه بگوید، قطعا اگر ملورین را کامل میشناخت بیشتر تعجب میکرد!
چون او آدمی نبود که به راحتی بی ایستد و از خودش و همسرش دفاع کند، توی کوچه و خیابون محلشان وقتی به او تهمت میزدند…
#پارت292
او هیچ گاه لب باز نمیکرد، نه تنها میترسید بلکه خجالت هم میکشید و شخصیتش این طور بود که حتی مقابل ظلم هم حرفی نزند!
هر دو سکوت کرده بودند که مادر محمد طاقت نیاورد و تقه ای به در زد.
– حاجی میگم بیاین بیرون حرف بزنید، بهتر نیست اینطوری؟! مهمونمون یه چیزی میخوره!
با خود فکر کرد که محمد او را در عمل انجام شده قرار داده! در خانواده شان چیزی به نام طلاق و طلاق کشی که نبود؟! بود؟!
پس باید قید اخلاقیات خود را میزد و این عروس را قبول میکرد…
بلند شد و به تبعیت از او ملورین هم بلند شد، در اتاقش را که باز کرد زن و بچه هایش همگی پشت در اتاق جمع شده و نگران به او خیره شده بودند.
– چه خبره کودتا کردید پشت در اتاق من؟!
نرگس خاتون با استرس خندید و جلو تر رفت.
– بیاید بشینید، گفتیم یهو ملورین جان اومد تو اتاق تون…
نمیدانست چی بگوید؟! بگوید ترسیده بودیم؟ یا هیجان داشتیم؟! اصلا چه میتوانست بگوید…؟!
حرفش را ادامه نداد و همگی دور هم نشستند ملورین هم کنار محمد نشست، ملورین اول از همه از واکنش محمد میترسید…
#پارت293
وقتی همگی نشسته اند محمد دستانش را روی دستان ملورین گذاشت و همین حرکت ساده اش تمام غم های او را تمام کرد.
خیلی نگران بود که محمد جلوی بقیه ازش دلیل این کارش را بپرسد ولی با این رفتار و شخصیت محمد، ملورین برای تصمیمی که گرفته به خودش افتخار میکرد!
ابن مرد مایه سربلندی او بود!
لبخندی به محمد زد و همان موقع صدای حاج مسلم سکوت خانه را شکست.
– من هنوزم صد در صد به این ازدواج راضی نیستم، تو سنتی و زیر پات گذاشتی که خیلی برام مهم بوده! اما حالا…
نیم نگاهی به ملورین انداخت و مکث کرد.
– این دختر هم جزئی از خانواده ما محسوب میشه!
پس بحث در این باره اشتباست…
خدا میدانست ملورین چقدر دلش میخواست خانواده خوبی داشت تا او هم مانند دیگر دختران با احترام به خانه بخت میرفت… نه با چنین حرف هایی از جانب پدر شوهرش !
مخاطب حرف حاج مسلم، ملورین بود:
– بهتره تو خانواده ما یکم مراقب رفتار و کردارت باشی!
ملورین با لبخندی که غمگینی اش را داد میزد چشمی آروم گفت و حاج مسلم بلند شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 107
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون عالیه
اما چرا این همه فاصله فاطمه جون دست مریزاد
فاطمه جان گلادیاتور سال بد اووکادو پارت ندارن