رمان نفوذی پارت 15 - رمان دونی

رمان نفوذی پارت 15

رو به هر دوشون گفتم:
همینجا میمونید تا یکی از خدمتکارا رو میفرستم سراغتون…
بهتون بگه چیکار کنید…
هر دوشون سرشون پایین بود و چیزی نگفتن…

به سمت سر خدمتکارا رفتم تا بگم که این دو تا دختر چیکار کنن توی این عمارت؟!

همنطور که به سمت اشپز خونه میرفتم سر خدمتکارو رو صدا زدم که بعد چند ثانیه سریع خودشو بهم رسوند.‌‌..

و مضطرب گفت:
-بله اقا؟
اشاره به اون دو تا دختر کردم و گفتم:
-اون دو تا دختر که اونجا ایستادن از الان برده و خدمتکار این عمارتن….

هر کاری که لازم بهشون میگی انجام بدن هر کاری هم که لازم بود خودم بهشون میگم انجام بدن!….

الان ببرشون و لباسشون بهشون بده ….
و هر کاری که لازم هست بده انجام بدن….
تاکید وار به حرفم گفتم:

هر کاری که از خستگی از پا در بیان…
فهمیدی شران؟

چند با سرشو پایین و بالا کرد و همزمان گفت:
بله،چشم اقا….

و بعد به سمت اون دوتا دختر رفت…

::::هانا::::

بعد رفتن یاشار چند قدم به شبنم نزدیک شدم و ی گوشه چشمم به یاشار بود که به سمت اشپز خونه رفت و زیر لب به شبنم گفتم:

چرا گفتی برده شیم؟
چرا قبول کردی؟
نگاهی بهم انداخت و با ابرو های درهم اروم گفت:

-هانا نکنه انتظار داشتی بگم بفروشینمون به اون شیخا هیز و عوضی؟!!!
میخواستی زیر خواب اون شیخا بشیم؟!!
تو خودت بودی چی میگفتی؟!!
قطعا همینو میگفتی …همین جواب میدادی…
برده بودن یا کار کردن بهتر…حتی جهنمم باشه بهتره…
بهتره تا تنمون فروخته شه به اون شیخا اشغال!!…

کلافه نفسی کشیدم…
و تاکید به حرفش گفتم:

-اره درست میگی …منم جای تو بودم همینو میگم …جای توام نبودم خودمم همین جوابمو میدادم…

ادامه حرفم با صدای زنی که صداش گوش خراش بود ناقص موند…
-شما دوتا…
سرمون رو از سرامیک های کف زمین گرفتیم و به زنه نگاه کردیم‌…

یک زن هیکلی و چاق و صورت نچندان زیبا و با ابرو های گره خورده چشم تو چشم شدیم….

با صدای نکرش گفت:
-را بیوفتید ….زود…تا لباس هاتون بپوشید!…

منو شبنم هنوز داشتیم به اون قیافه بی ریختش نگاه میکردیم …
که بازو منو گرفت و کمی عصبی گفت:

-با شما نکنه کرید؟!
بازو منو شبنم به سمت جلو کشید ….
مارو به سمت جلو هول داد …
و بعدش خودش راه افتاد جلو…

اون جلو میرفت و ما هم مث زندانی های که میخواستن ببرنشون سلولشون پشت سرش میرفتیم…

هر چند قدمی که میرفت بر میگشت پشت سرش مارو نگاه میکرد…

با اون چشماش وزغیش مارو هی نگاه میکرد!…

بعد بالا رفتن از کلی پله به سمت ی اتاق که درش قهواه ی بود رفت…

درشو باز کرد و رو به ما با سر اشاره کرد که بریم داخل…

منو شبنم با قدم های نچندان محکم وارد اتاق شدیم..

اتاق بزرگی،که شش تخت یک نفره داخلش بود!!!

رو به رومون هم ی کمد دیواری بزرگ که تا سقف بود…!

با حرف زنه از انالیز اتاق چشم برداشتم…
-چرا وایسادید اونجا و خشکتون زده؟!!

بیاید لباستون بپوشید من وقت ندارم تلف شما کنم …زود…

به سمتش رفتیم دو دست لباس روی یکی از تختا گذاشته بود!
و رو به ما با همون اخم و تخم گفت:
این لباس کارتون…

نگاهی به لباسه کردم…
ی لباس سیاه که بلندیش تا بالا زانو میرسید…
و پایینش چین داشت و سفید رنگ بود…
و استین لباس تا ارنج دست میرسید و قسمتیش سفید رنگ بود…
و جلوی یقه لباس که دایره شکل بود …
یعنی ما باید این لباس بپوشیم!!!
لباسی که نیم متر پارچه هم نیس!!
این لباس خدمتکاری…ما باید بپوشیم!! اصن ذهنم نمیتونست هنوز هضمش کنه…

زنه با صدای بلند تری گفت:

-زود باشید بپوشید…دو دقیقه دیگه میاید بیرون…

شبنم با دست اشاره به لباس کرد و ناباور گفت:

-ما باید این لباس رو بپوشیم؟!

زنه پوزخندی زد و گفت:
-نکنه انتظار داشتید لباس عروس بپوشید؟!

و دوباره اخم کم رنگی کرد و صداشو برد بالا گفت:

-زود این لباس هارو میپوشید و میاید بیرون….

حرفشو که زد از اتاق رفت بیرون…

نگاهی به شبنم کردم که اونم بهم نگاه کرد نا باور به هم دیگه نگاه میکریدم…!

تو دلم هی با خودم میگفتم هانا این ی خوابه…ی خواب…ی کابوس…فقط همین…

بغض تو گلوم نشست و با من من گفتم:

-شب…شبنم…کاش …این یک خواب بود یک خواب بد…
که وقتی بیدار میشدیم…

میگفتیم خداروشکر فقط یک خواب بود…
یک کابوس بد!
یک کابوس تلخ!
یک کابوس وحشت ناک!
ولی ….نیست…ما واقعا اومدیم به این عمارت لعنتی!…
این اتفاق ها افتاده…
الانم …
هه!…
باید لباس خدمتکارو بپوشیم…

شبنم پر صدا نفسشو بیرون فرستاد و عاجزانه گفت:
-ای کاش یک خواب بود….یک کابوس….ولی…اره نیست..که نیست…

شبنم به سمت لباسا رفت و یکشو برداشت…

توی دو دستش لباسه رو
گرفت و نگاه میکرد به لباس ….

بعد چند ثانیه سرشو به سمتم برگردوند و گفت:

-هانا…
بعد چند ثانیه مکث کرد و گفت:
-این لباس خدمتکاراس ما باید اینارو بپوشیم؟!!…

به سمتش رفتم و اون یکی لباس برداشتم و خصمانه گفتم:

-اره…مث اینکه بد جور تو دو راهی موندیم که فقط حق انتخاب یک راهشو داریم …و اون راه دیگه به نابودی ما ختم میشه…
چاره ای نداریم….
توی زندان گیر افتادیم….

اگه این لباسا رو نپوشیم میدونی….
ادامه حرفمو اه عمیقی کشیدم…

بعد پوشیدن لباس ها نگاهم به خودم توی ایینه افتاد!…

لباس تا بالای زانوم بود و پاهام لخت بود!!
مث اینکه اینجا هم شال و شلوار هم در کار نبود…
فقط نیم متر پارچه باید میپوشیدیم!!…

رفتم جلو ایینه ایستادم و با بغض که مهمون گلوم شده بود با خودم گفتم:

-مامان کجای که بیای ببینی دخترت لباس خدمتکارا رو تنش کرده!!…
مامان…تو نمیزاشتی من دست به سیاه سفید بزنم…اما الان میخوان …ازم کار بکشن!!..

قطره اشک توی چشمام غلتید و روی گونم مث بارون سر خورد…

پلکی زدم که قطره های اشک راه خودشون باز کردن…

با دست لرزونم قطره های اشکو پاک کردم…
چی میشد…چی میشد این اتفاق نمی افتاد؟!
چی میشد صحنه روزگار ورق بخوره به عقب…
تا ما الان اینجا نبودیم!!…

کاش کابوس من بود کابوس شبنم ی خواب پر از کابوس…
ولی …
واقعی نبود!

شبنم از توی ایینه چشم به من افتاد که دارم گریه میکنم به سمتم اومد و دستشو روی بازوم گذاشت و نگران گفت:

-هانا…چرا گریه میکنی ؟
منو به طرف خودش برگردوند و مغموم گفت:
ببینم تورو….
ادامه حرفش اروم گفت:
اره هانا ما اینجایم…تو این عمارت…اون مسیح و اون یاشارم هست….

حداقل میتونیم فک کنیم هانا که به اون شیخا نفروختمون….

اره خدمتکار یا برده شدیم…
ولی باید با این واقعیت تلخ کنار بیایم…
دختر چرا این مرواید ها رو الکی هدر میدی؟؟؟

خواهر من…
مکث کرد و منو به طرف یکی از تختخوابا برد…رو لبه اش نشستیم…

محتاطانه گفت:

هانا….میدونم هر دوتامون الان توی تعجب و شوکیم!
اینکه…

چرا این اتفاق برا ما افتاده؟!
چرا مارو اوردن اینجا؟!
چرا الان خدمتکاریم؟!
چرا باید این لباسا رو بپوشیم؟!

همه این چرا ها هست!
ولی مهم اینه مامان بابا و عمو مارو پیدا میکنن…
مطمعنام مارو پیدا میکنن…

ما باید به هم امید بدیم و امیدوارم باشیم!…

با سر انگشتام اشکای دوباره ریخته شدمو پاک کردم و دماغمو بالا کشیدم …
و با چشمای نم اشکی گفتم:

-اره تو راست میگی شبنم ما باید قوی باشیم!…
خنده تلخی کردم و گفتم:

چه خوب که هر دو مارو با هم دزدین!!…
شبنمم خنده تلخ و کوتاهی کرد و گفت:

حداقل که کنار هم باشیم و به هم امید بدیم و قوی باشیم…

خب حالا اشکاتو پاک کن بریم تا اون زن خرفت دوباره صدای نکرش در نیومده!!..

ثانیه ای هنوز از حرف شبنم نگذشته بود که زنه در باز کرد اومد داخل و با صدای ضمختش گفت:

-شما دوتا وقت منو الکی گرفتید…
پاشید ببینم…میخواستید ی لباس بپوشید‌… نشستید خلوت کردید؟!!!

خودمو شبنم بلند شدیم و به سمتش رفتیم…

از اتاق رفتیم بیرون و درو پشت سرمون بست!…

با کنج لبش پوزخندی زد و گفت :
-خب مادمازل ها را بیوفتید…

خودش جلو به راه افتاد…منو شبنم هم مث قل و زنجیر شده ها که جای فراری نداشتن پشت سرش رفتیم‌!…

چقدر پله باید پایین میرفتیم!!!

یعنی هانا رضایی از الان….
باید بشوره بسابه؟!!

منی که حتی ی دونه لیوان هم نمیشستم….چه برسه به الان !

توی افکار خودم بودم که شبنم با ارنج زد به پهلوم و کنار گوشم گفت:

-هانا….هانا…

اخم کم رنگی کردم و گفتم:
-چی ؟چته؟
پهلوم سوراخ کردی!…
همنطور که پله هارو پست سر اون زنه اروم پایین میرفتیم…
نگاهم سمت شبنم بود ….

که از صورتش مشخص بود چیزی دیده و تعجب و حیرت زده شده گفت:

-نگاه کن ….نگاه کن…

چشماو گرد کردم و اخم های تو هم گفتم :

-چیرو نگاه کنم؟ هی میگی نگاه کن؟!!

برای گفتن جملش بی تاب بود که سریع گفت:

-ببین …ببین اون دختره که داره میاد داخل سالن تینا رحیمی نیست؟!!

توی دانشگاه یادته؟!

نگاهمو به سمت در سالن سوق دادم که همون دختره تینا رحیمی دیدم که داره وارد سالن میشه!!!
ابرو هام بالا پرید و حیرت زده گفتم:

-ار….اره …خود …خود نسناسش!!!
…اون اینجا چیکار میکنه؟!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh👑
Fatemeh👑
4 سال قبل

بچه ها نویسنده درحال نوشتنه
همین روزا ادامه ی رمانشو میزاره

ayliiinn
4 سال قبل
پاسخ به  Fatemeh👑

زندست؟!

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

اوهوم آیلینی زندم…

ayliiinn
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

اااااااا
هانا کجا بودی؟
چرا نبودی؟!
هوا را از من بگیر ، هانا را نه!

Fatemeh
Fatemeh
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

باشه دیگه نمیگیره

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  Fatemeh

فاطیلو اگه رفتم توام با خودم میبرم…!

Fatemeh
Fatemeh
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

عه!
جدی؟
باشه منم میااااااام!
با هم میریم 😻

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  Fatemeh

بیا بیا …نه آیلین نمیبریم…☺
آیلین زیاد ورجه وورجه میکنه!..

Fatemeh
Fatemeh
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

آیلین رو با خودمون نبریم😼

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

زیر سایت آیلینی…
ی نگاه پایین میکردی منو میدیدی…
.
.
راستش ی مشکلی برا گوشی پیش اومده بود…
بعد دو هفته الان سر و پا درخدمتتم…
اوهوم…نمیرم..اگه رفتم بدون هانا ی مشکلی براش پیش اومده…

ayliiinn
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

اها
باشه!
من زیر فرشم گشتم نبودی!

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

عجب!!
اگه اینجوری…
فک کنم اب بودم…
یا تبخیر شدم رفتم هوا..!
یا رفتم تو زمین…!
یکی از این دو فرایند…

ayliiinn
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

صد در صد!

A
A
4 سال قبل

نویسنده عزیز پارت بعدی نمیزارید؟

A
A
4 سال قبل
پاسخ به  A

نویسنده دو هفته شد باید دو پارت بزارید

A
A
4 سال قبل

ممنون نویسنده که پارت زود گذاشتید اگه میشه زود به زود پارت بزارید

زینب
زینب
4 سال قبل
پاسخ به  A

نویسنده یک هفته بیشتر شدپارت بعدی نمیزارید؟

زینب
زینب
4 سال قبل

ممنون نویسنده از رمان زیباتون.ممنون ادمین عزیز از پارت گذاری ، منتظر پارت بعدی هستیم.

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  زینب

سلام هانا جونمممممم چطورییییی
ببخش گلی وات سالم رو پاک کردم گوشیمو عوض کردم
خوبی چه خبر
پر قدرت ادامه بده رمانت رو عزیزم موفق باشی

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  (:

سلام الناز جونم …
خوبی بلا؟
من توی وات پیام دادم…
چرا وات پاکیدی دختر؟
سلامتیت گلی…
‌.
.
ممنون گلم …همچین تو قشنگم…

Elnaz
Elnaz
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

والا گوشی رو که عوض کردم دیگه تنبلی ام اومد نصب کنم 😅 حالا نصب کردم بهت پیام میدم .
منم خوبم تو چطوری یکدفعه غیب شدی رفتی🤨

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  Elnaz

اها..
باشه…
نصب کن…من چشم انتظار تو هستم الی(الکی)…!
..
خوبستم …خداروشکر…
.
راستش برا گوشی مشکلی پیش امد…
خلاصه دو هفته ای من غیب شدم…
الان ظهور کردم!..😊

Hana
Hana
4 سال قبل

ادمین پارت که پاک نکردید!
هنوز هستش لطفا پاکش کنید این پارت دوباره بزارید پارت….

Solar
Solar
4 سال قبل

بنظر من اخرش یاشارو هانا و مسیحو شبنم باهمن ، درست فکر میکنم؟

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  Solar

از کجا میدونی هنوز اولش شاید خیلی اتفاق ها افتاد!
مثلا از کجا میدونی که یاشار هانا با هم و مسیح شبنم با هم؟
و اینکه هانا و مسیح به هم نرسن؟!

Hana
Hana
4 سال قبل

وااای ادمین پارت دو و سه جا به جا گذاشتید😑😐

Hana
Hana
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

اصلا بدجور قاطی پاتی شده!!!…

Setayesh
Setayesh
4 سال قبل
پاسخ به  Hana

من پارت بعدیوو موخوام😭😭😭

زینب
زینب
4 سال قبل
پاسخ به  Setayesh

نویسنده عزیز منتظر پارت بعدی هستیم.

دسته‌ها
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x