رمان گرداب پارت 100

5
(2)

 

 

یکه خورده، بلند گفتم:

-تا اونجا اومدی؟..دیدی منو؟..پس چرا نیومدی پیشم..می دونی چه حالی داشتم؟…

 

-میدونم..دو روز اونجا بودم ،خیالم که از امنیتت راحت شد برگشتم..کلی هم حرص می خوردم وقتی کلاه سویشرتتو میکشی رو سرت و اونطوری میدویدی و اهنگ گوش میدادی….

 

با مشت شروع کردم از پشت به زدنش و با حرص گفتم:

-خیلی بدجنسی..چطور دلت اومد منو اونطوری ببینی و نیایی جلو..بی شعور..بی احساس…

 

برگشت طرفم و مشت هام رو مهار کرد و کشیدم تو بغلش و با خنده گفت:

-خوب دست بزن پیدا کردی و جدیدا هرچی دلت میخواد میگیا…

 

-ولم کن..یک هفته قهرم و باهات حرف نمیزنم..طرف من…

 

بی توجه به حرف هام و تقلایی که می کردم، چسبوندم به دیوار و مچ دست هام رو با یک دستش گرفت و برد بالای سرم….

 

لب هام رو گرفت بین لب های داغش و محکم شروع کرد به بوسیدنم….

 

حرف تو دهنم موند و با چشم های گرد شده نگاهش کردم..

 

 

چه امشب دست و دلباز شده بود و هی جمله های قشنگ میگفت و از هر فرصتی برای بوسیدنم استفاده میکرد….

 

برعکسِ همیشه که حتی تو بوسیدن هم خسیس بود و من رو دق میداد تا کمی نوازشم میکرد و میبوسید….

 

لب هاش رو که جدا کرد با چشم های گرد شده گفتم:

-باور کن دارم بهت شک میکنم..امشب یه چیزی زدی تو..

 

شلیک خنده ش به هوا رفت و من گیج و مات نگاهش کردم…

 

می تونستم قسم بخورم که تا حالا حتی یک بار هم نشده بود که انقدر بلند و خوشگل بخنده…

 

هنگ کرده بودم و باورِ این شب زیبا برام واقعا سخت بود..کاش دیگه همیشه همینجوری بمونه و باز از فردا برنگرده به تنظیمات کارخانه…..

 

 

 

***************************************

 

نزدیک چهار ماهگی بودم و شکمم کمی جلو اومده بود..صورتم تپل تر شده بود و علائم بارداری داشت تو بدنم کم کم خودش رو نشون میداد…..

 

عسلِ احساساتی من می گفت خوشگل تر شدم و بعد بغض می کرد و میگفت “دارم مامان خوشگلی میشم”….

 

بهش می خندیدم اما خودم هم احساساتی تر از همیشه شده بودم و انگار این دفعه هم حق با سامیار بود که می گفت بارداری خیلی روم تاثیر گذاشته…..

 

سامیار..نمی دونم چه جوری باید این روزها توصیفش کنم…

 

انگار بارداری من اون رو هم تغییر داده بود و مهربون تر و صد البته نگران تر از همیشه شده بود….

 

با یه اخ کوچک من رنگش می پرید و به شدت هل میشد و عین پروانه دورم میگشت…

 

با اینکه هنوز عکس العملی نسبت به بچه مون نشون نمیداد اما رفتارش پر بود از نگرانی های همسرانه و پدرانه….

 

اگه چیزی هوس می کردم، کافی بود لب تر کنم تا هرجور شده برام فراهم کنه…

 

خودش که می گفت تمام کارهاش بخاطره منِ و هیچ ربطی به فرزندش که ماهِ دیگه جنسیتش معلوم میشد نداره….

 

و خودم..پر از حس های زیبا بودم و داشتم دورانِ به شدت شیرینی رو تجربه می کردم…

 

ذره ذره بزرگ شدنِ فرزندم رو حس می کردم و واقعا جنسیتش برام فرقی نداشت..فقط دوست داشتم هرچه زودتر بغلش کنم و بوی بهشتیش رو نفس بکشم…..

 

مادرجون، این مادر دلسوز که داشت جای خالی مادرم رو همه جوره و حتی بیشتر پر میکرد و از هیچ کاری برام دریغ نمی کرد و لحظه شماری میکرد برای به دنیا اومدن نوه ش…..

 

هر دفعه که چشمش به شکمم می افتاد، اشک تو چشم هاش جمع میشد و حسرت می خورد که چرا شوهرش نیست تا این روزهارو ببینه…..

 

 

 

سامان با اینکه هنوز اتاقی اماده نکرده بودیم اما هرروز وسیله ی جدیدی می خرید و برامون می اورد…

 

از نظر سامان هرروز انگار یک ماه می گذشت که تا من رو میدید، می پرسید چقدر دیگه مونده تا برادرزاده ی به قول خودش عزیزتر از جونش به دنیا بیاد…..

 

این خانواده ی دوست داشتنی داشتن همه جوره من رو شرمنده می کردن…

 

جای خالی تک تک اعضای خانواده ام رو پر کرده بودن و هیچ کمبودی از این نظر نداشتم فقط اگه دلتنگی دست از سرم بر میداشت….

 

با اینکه مادرجون و سامان بودن اما دلم به شدت برای مادرم و پدرم و سورن تنگ شده بود…

 

این روزها خیلی یادشون می کردم..دلم می خواست تو این روزهای شیرین کنارم بودن و اون ها هم طعم نوه دار شدن رو می چشیدن….

 

همدم تنهایی هام عکس هایی بود که ازشون داشتم و هروز با جنین تو شکمم حرف میزدم و براش از مادربزرگ و پدربزرگ و دایی می گفتم که هیچوقت نمی تونست ببینه…..

 

دوست داشتم با اینکه نبودن باز هم خانواده ی مادریش رو بشناسه…

 

جز مادرجون و سامان که عموش بود و عسل که حکم خاله رو براش داشت، دیگه کسی رو نداشت…

 

خانواده کوچک و کم جمعیت اما به شدت دوست داشتنی داشتیم…

 

با وجودِ همین چند نفر و یاده کسایی که خیلی بی رحمانه از دست داده بودم هم احساس خوشبختی می کردم….

 

 

اگه بودن که دیگه دنیا برام گلستان میشد اما حالا که نداشتمشون هم با یادشون خوشحال بودم…

 

می دونستم با وجوده روزهای تلخی که گذرونده بودم اما داستان های زیبا و شیرینی داشتم، برای این فرزندی که پاداش تمام سختی هام بود، در اینده تعریف کنم…..

 

از پدر و مادرم می تونستم براش بگم که جونشون رو هم به پای عشقشون داده بودن…

 

از دایی فداکاری می تونستم بگم که جونش رو صادقانه برای خواهرش که تنها داراییش تو این دنیا بود، داده بود…

 

از پدربزرگ پدریش هم می تونستم بگم که برای پاک زندگی کردن و شرافتش، غیرتمندانه جون داده بود….

 

بیشتر از هر کسی، داستان های بسیار زیادی از پدرش داشتم براش بگم…

 

پدری که سخاوتمندانه روی تمام بلاهایی که زنش براش درست کرده بود، چشم بسته و به پای دوست داشتنش مونده بود….

 

پدری که تا پای مرگ هم رفت و برگشت تا این زندگی پایدار بمونه…

 

وقتی فکر می کردم، میدیدم کم بلا سر این پسر دوست داشتنی نیاورده بود…

 

از با کلک وارد زندگیش شدن تا جاسوسی کردن و چندین بار نارو زدن بهش و عذاب هایی که با رفتنم پیش دشمنش، باعثش شده بودم….

 

شاید بزرگ ترین ثواب شاهین تو این دنیا، اشنا کردن من و سامیار باهم بود…

 

همینطور داشتم تو گذشته ام پرسه میزدم که با صدای مادرجون به خودم اومدم…

 

نفس عمیقی کشیدم و نگاهِ ماتم رو از دیدار روبه روم گرفتم و با لبخند به مادرجون نگاه کردم:

-جانم؟..

 

 

 

جواب لبخندم رو با مهربونی داد:

-کجایی تو..چقدر صدات کردم متوجه نشدی..

 

-ببخشید تو فکر بودم..جونم؟..کارم داشتین؟..

 

یه بشقاب پر از میوه های پوست گرفته شده و تیکه تیکه کرده، به همراه یک چنگال کوچک به طرفم گرفت:

-اینقدر فکر نکن دختر..بیا میوه بخور..بشقاب رو خالی ازت پس میگیرم…

 

-خیلی دیگه دارین لوسم می کنینا..

 

عسل که روی مبل کمی اون طرف تر نشسته بود، با خنده گفت:

-خدا بده شانس..

 

مادرجون با لبخند مخصوص خودش نگاهش کرد و گفت:

-بذار نوبت تو که شد، تورو هم لوس میکنم..من که بین عروسام فرق نمیذارم…

 

صورت عسل به انی قرمز شد و من و مادرجون بلند زدیم زیر خنده…

 

سامان که تازه از اتاقش بیرون اومده بود، صدای خنده هامون رو شنید و گفت:

-همیشه به خنده..

 

لبخندی بهش زدم که چشمکی زد و گفت:

-به چی میخندین..بگین ما هم همراهیتون کنیم..

 

مادرجون درحالی که از جاش بلند میشد با همون خنده روی لب هاش گفت:

-ذکر و خیر خودت بود..

 

من دوباره زدم زیر خنده و عسل با صورتی که دیگه از این قرمز تر نمیشد سرش رو پایین انداخت….

 

سامان نگاهش رو از مادرجون به سمت عسل چرخوند و گفت:

-چی پشت سر من…

 

یهو حرفش رو خورد و با تعجب و لبخند گفت:

-اِ تو چرا این شکلی شدی عزیزم..ببینمت..

 

 

 

چشم هام از “عزیزم”ی که گفت و لحن پر محبتش گرد شد و عسل هم یکه خورده نگاهش کرد…

 

مادرجون رفت سمت اشپزخونه و درهمون حال با خنده گفت:

-امان از دست شما جوونا..

 

و چون من بهش نزدیک تر بودم، صدای خیلی ارومش رو شنیدم که گفت:

-الهی شکر..

 

چشم هام رو بستم و من هم تو دلم تکرار کردم “الهی شکر”..

 

بعد چشم هام رو باز کردم و با لبخند به این دوتا رسوا نگاه کردم که عسل داشت میگفت:

-چی میگی جلوی مادرت..خجالت بکش..

 

سامان روی دسته مبلی که عسل نشسته بود، نشست و گفت:

-از چی خجالت بکشم..عزیزمی دیگه..

 

چشم های عسل برق زد و من هم لبخندم پررنگ تر شد..

 

عسل برخلاف ذوقش، داشت دعواش میکرد و همینطور داشتن با هم کل کل میکردن و من هم بهشون می خندیدم که صدای بلند و یهویی در رو که به ضرب باز شد، شنیدم و بی اختیار تو جام پریدم…..

 

با ترس و چشم های گرد شده به راهرو نگاه کردم که سامیار داشت می اومد داخل…

 

سامان بلند و با کمی حرص گفت:

-چه خبرته؟..درو از جا دراوردی..این چه مدل وارد شدنه…

 

دستم رو روی سینه ام گذاشتم و گفتم:

-وای سامیار ترسوندیم..

 

صورتش برافروخته بود و عصبانی به نظر میرسید..

 

از جام بلند شدم و با تردید گفتم:

-چیزی شده؟..چرا…

 

نگذاشت جمله ام رو کامل کنم و عصبی پرید تو حرفم:

-اینو شما باید جواب بدی خانم..

 

 

 

 

ابروهام پرید بالا و بهت زده گفتم:

-چی شده؟..

 

مادرجون که با صدای ما از اشپزخونه بیرون اومده بود، از پشت سرم گفت:

-چی شده مادر؟..چرا اینقدر عصبانی هستی؟..

 

سامیار دست هاش رو از زیر کت مشکی رنگش، به کمرش زد و با پوزخند و صدای بلند گفت:

-از دختر خانمت بپرس..

 

نگاهِ همه چرخید سمت من که گیج داشتم به سامیار نگاه می کردم…

 

خیلی وقت بود دیگه انقدر عصبی ندیده بودمش و حتی نمی دونستم از چی حرف میزنه و چی رو من باید جواب میدادم….

 

نگاه گیجم رو به سامان و عسل دوختم و گفتم:

-نمی دونم چی شده..

 

سامان که حال من رو دید رو به سامیار گفت:

-میگی چی شده یا نه؟..

 

بی توجه به سوال سامان، فریاد بلندی زد:

-گوشیت کجاست؟..

 

شونه هام جمع شد و دست هام بی اختیار روی شکمم قرار گرفت و بدون اینکه به سوالش فکر کنم، سریع و با ترس گفتم:

-نمی..نمی دونم..

 

عسل حرکت کرد طرفم و مادرجون هم از پشت بازوم رو گرفت و با تشر رو به سامیار گفت:

-صداتو بیار پایین..به چه حقی سر زن حامله اینطوری داد میزنی…

 

باز هم توجه ای به حرف بقیه نکرد و با حرص بیشتری داد زد:

-تو چرا اینقدر چشم سفیدی..من از دست تو چیکار کنم…

 

وقتی دید جواب نمیدم، با رگ های بیرون زده پیشونی و گردنش نعره زد:

-گوشیت کدوم قبرستونیه؟…

 

 

 

دوباره از صداش پریدم و هنگ کرده تو دهنش خیره شدم…

 

کم کم داشتم حدس میزدم از چی اینطوری داغ کرده و عصبی شده…

 

با خجالت و شرمندگی سرم رو پایین انداختم که با حرص گفت:

-اهان..انگار فهمیدی چه غلطی کردی..

 

سرم پایین تر رفت، تا جایی که چونه ام به سینه ام چسبید و موهای بازم از دو طرف صورتم اویزون شد….

 

صداش بهم نزدیک تر شد و فهمیدم اومده جلوتر:

-کجاست اون گوشی لامصبت؟..

 

زدم زیر گریه که درجا دوباره صدای نعره ش به هوا رفت:

-واسه من گریه نکن..گریه نکن تا یه بلایی سر جفتمون نیاوردم…

 

لبم رو محکم به دندون گرفتم که صدای گریه ام بلند نشه..

 

عسل از کنارم اروم گفت:

-کجاست گوشیت برم بیارم براش…

 

با هق هق و درحالی که نفسم به سختی بالا میومد، بریده بریده نالیدم:

-ت..تو..تو..تو کی…

 

مادرجون شونه هام رو دربرگرفت و مجبورم کرد روی مبل پشت سرم بشینم و عصبی و محکم رو به سامیار گفت:

-سامیار یه بار دیگه داد بزنی از خونه میندازمت بیرون..داره سکته میکنه..بسه دیگه…

 

سامیار ارومتر اما همچنان با حرص و عصبانیتی که صداش رو می لرزوند گفت:

-منم بودم با این غلطی که کرده سکته میکردم…

 

عسل کنارم ایستاد و شروع کرد به مالیدن شونه هام و عصبی گفت:

-هرکاری هم کرده باشه حق نداری سر زن حامله ت اینجوری فریاد بزنی..اگه زنت برات مهم نیست، حداقل به بچه ت فکر کن….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۶ ۰۰۳۳۰۵۷۱۳

دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای…
Romantic profile picture 50

دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی…
IMG 20230128 233946 2632

دانلود رمان عنکبوت 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری

دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری 3.8 (6)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت…
سکوت scaled

رمان سدسکوت 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۹ ۲۱۰۲۱۸۰۲۹

دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در…
IMG 20230123 235654 617

دانلود رمان التهاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…      
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتاق فرمان
اتاق فرمان
1 سال قبل

سوگل باز چه غلطی کردی

Taniii
Taniii
1 سال قبل

ترووووخداااا پارت بزارررر

yegane
yegane
1 سال قبل

شاید اون مزاحمه داداش سوگل باشه و نمرده باشه

فردخت
فردخت
پاسخ به  yegane
1 سال قبل

موافقم باهات

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

یعنی چه گندی زده دوباره؟؟حتما به اون مزاحم تلفنیه مربوطه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x