ابروهاش رو انداخت بالا و چند لحظه همینطور خیره نگاهم کرد و بعد با تعجب گفت:
-اینو می خواستی بگی؟..
-بله..
لبخندی زد و گفت:
-پس حق داشتی..حرفم خیلی بد بود ببخشید..
لبخندم پررنگ تر شد و سرم رو تکون دادم:
-می دونم حرفی بزنی پاش میمونی..حالا که قول دادی رعایت کنی، میدونم که میکنی…
پیشونیم رو بوسید و دستش رو روی شکمم کشید:
-قول میدم..خیالت راحت…
دوباره سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نگفتی..تا حالا به اسم دخترمون فکر کردی؟..
-نه..
-چرا؟..
-چون اسمشو تو باید انتخاب کنی..
با تعجب نگاهش کردم:
-من؟..
سرش رو به شونه ی مثبت تکون داد و با ذوق نگاهش کردم:
-واقعا؟..
-اره عزیزم..
-فکر کردم خودت دوست داشته باشی اسمشو انتخاب کنی..یا شاید مادرجون…
اخم هاش رو تو هم کشید:
-مامان چرا؟..
-چون نوه ی اولشه..شاید دوست داشته باشه خودش اسم براش بذاره…
اخمش شدیدتر شد و محکم و قاطع گفت:
-به هیچوجه..اسمش حق تواِ..کسی جز تو نمی خوام اسمشو انتخاب کنه…
-ناراحت میشه..
نچی کرد و گفت:
-نمیشه..اون خودشم همین نظر منو داره..حق هر مادریه که خودش برای بچش اسم بذاره…
مهربون نگاهش کردم:
-اما برای احترامم شده باید نظرشو بپرسیم..
-می پرسیم اما می دونم اون دخالت نمیکنه..مطمئنم…
سرم رو تکون دادم که گفت:
-بهش فکر کردی؟..
من هم دستم رو کنار دست سامیار روی شکمم گذاشتم و نوازش کردم:
-نه اما دوست دارم اگه بشه اسمش ترکیبی از اسم من و تو باشه…
-مثلا چی؟..
متفکرانه نگاهش کردم و لب زدم:
-نمیدونم..هنوز انتخاب نکردم اما دوست دارم اینجوری باشه..باید ببینیم از ترکیب اسم من و تو چه اسمی درمیاد….
هومی گفت و اون هم رفت تو فکر و درهمون حال داشت هنوز شکمم رو نوازش می کرد…
دستم رو کشیدم روی دستش و بعد انگشت هام رو بین انگشت هاش فرو کردم و دستم رو تو دستش جا دادم….
دستمون گره خورد تو هم و روی شکمم قرار گرفت..
به سامیار نگاه کردم که لبخند روی لب هاش بود و داشت به دست هامون و شکم من نگاه می کرد….
متوجه ی نگاهم شد و چشم هاش رو چرخوند طرفم و گفت:
-کی بشه زودتر به دنیا بیاد و بغلش کنیم..
لبخند من هم پررنگ شد:
-خوشحالم که اینقدر دوستش داری..قبلا خیلی نگران بودم…
-از چی؟..
نگاهم رو ازش دزدیدم و لب زدم:
-از اینکه دوستش نداشته باشی و قبولش نکنی..نگران بودم که نخواهیش و محبتتو ازش دریغ کنی….
همینطور که من روی کمرم خوابیده بودم و اون به پهلو، رو به من دراز کشیده بود، سرش رو بهم نزدیک کرد و پیشونیش رو به کنار سرم چسبوند…..
لب هاش رو به گوشم کشید و اروم گفت:
-میشه چیزی از تو باشه و من دوستش نداشته باشم؟..
شونه ام از حرارت نفسش کمی جمع شد و گفتم:
-بخاطره من نه..باید برای اینکه یه تیکه از وجودته دوستش داشته باشی…
-دارم..
-پس چرا میگی چون از منه دوستش داری؟..
مکث کرد و بعد اروم تر گفت:
-چون فکر میکنم اگه مادرش کسی دیگه بود اینقدر برام عزیز نمیشد…
-اینجوری فکر میکنی..وگرنه بچه در همه حال عزیزِ…
-نمیدونم..شاید..
سرم رو چرخوندم طرفش که بینیم روی بینیش مالیده شد و گفتم:
-یعنی به اینم فکر میکنی که مادرش کسی دیگه باشه؟…
ابروهاش رفت بالا و متعجب نگاهم کرد:
-این چه سوالیه؟..
خنده ام گرفت از سوال خودم و نگاهم رو ازش دزدیدم:
-یهو به فکرم رسید..وقتی گفتی اگه مادرش کسی دیگه بود…
گونه ام رو محکم بوسید:
-بهش فکر نمیکنم..نمی تونم فکر کنم..
لب هام رو جمع کردم:
-چرا؟..
-چون نمی تونم به نبود تو توی زندگیم حتی فکر کنم..خوشحالم که مادرش تویی…
لبخند دوباره روی لب هام نشست:
-می دونم عصبی میشی اما می خوام دوباره بگم تا بهم قول بدی که خیالم راحت باشه…
-نمی خوام چرت و پرت بشنوم..
-اما من اینجوری همش نگرانم و دلهره دارم..
-می دونم چی میخواهی بگی اما نگو..حتی بهش فکر هم نکنم..من یه لحظه هم این زندگی رو بدون تو نمی خوام….
لبخندم غمگین شد و با غصه لب زدم:
-خواهش میکنم..
-سوگل..
سرم رو دوباره چرخوندم سمتش و تا خواستم حرف بزنم، اجازه نداد و لب هاش رو محکم به لب هام چسبوند….
برای اینکه ساکتم کنه این کار رو کرد و من هم چشم هام رو بستم و همراهیش کردم…
امروز تا ازش برای اینده قول نمی گرفتم خیالم راحت نمیشد..هرچقدر هم ساکتم می کرد باز هم حرفش رو پیش می کشیدم….
انگشت هام رو لابه لای انگشت هاش محکم تر کردم و من هم مثل خودش بوسه ام رو اروم و لطیف کردم….
برای اینکه دردم نگیره داشت تمام تلاشش رو می کرد که بوسه ش نرم و اروم باشه…
با احتیاط چرخیدم طرفش و من هم به پهلو شدم و پاهام رو بین پاهاش فرو کردم…
دستش رو از تو دستم دراورد و پشت کمرم گذاشت و فشردم به خودش…
نفس که کم اوردم، لب هام رو جدا کردم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و چشم هام رو بهم فشردم….
نفس زنان و اروم گفتم:
-برای اینکه خیالم راحت بشه سامیار..
با لجبازی، دوباره لب هاش رو به لب هام چسبوند و اجازه نداد حرف بزنم…
برای اینکه اذیتم کنه این دفعه محکم و بدون هیچ رحمی لب هام رو بین لب ها و دندون هاش می فشرد….
صورتم جمع شد و اخم هام تو هم رفت اما من هم لجبازتر از خودش بودم…
صدای اخ دردناکم رو تو گلو خفه کردم و نگذاشتم به گوشش برسه و بفهمه درد دارم…
داشت حرصش رو سر لب های من خالی می کرد..
درهمون حال سری به تاسف تکون دادم که لب هاش رو جدا کرد و با نفس نفس گفت:
-برای خودت متاسف باش..
-خیلی بچه ای..
-من یا تو؟..با این حرفای بچگونه و مسخره ت..
سر انگشت هام رو روی لب هام کشیدم و گفتم:
-مگه گفتم همین الان قراره بمیرم؟..
با حرص و خشم غرید:
-خفه شو..
-حتی برای اینکه خیال منو راحت کنی هم دست از لجبازی برنمیداری…
-اگه این از نظر تو لجبازیه، اره اصلا من لجبازم..مشکلی داری؟..
چپ چپ نگاهش کردم:
-مشکل که خیلی دارم ولی نمیدونم تو می خواهی بشنوی یا نه…
چشم غره ای رفت:
-نه..نمی خوام بشنوم..
-بعد میگم بچه ای بهت برمی خوره..من که قرار نیست بمیرم اما با قول تو خیالم راحت میشه…
-من هیچوقت قولی که نتونم بهش عمل کنم نمیدم..خصوصا به تو…
از لاک لجبازی و حاضر جوابی دراومدم و با التماس گفتم:
-خوبه الان من با این بچه تو شکمم، همش ترس و دلهره ی اینده رو داشته باشم؟…
-نداشته باش..منم نترسون با این حرفات..خودم با فکر زایمان تو اعصابمم شخمی هست، دیگه تو بدترش نکن….
-سامی؟..
-زهرمار..
خنده ام گرفت از درجا جواب دادنش و گفتم حالا که غد بازی و التماس جواب نمیده، حداقل کمی ناز بیام و لوندی کنم شاید جواب داد….
دستم رو روی صورتش کشیدم و نوازشش کردم و با ناز گفتم:
-مرگ و زندگی من دست خودم نیست..
عصبی و خشن گفت:
-خفه شو..خفه شو..
با ترسی که کاملا حسش می کردم، دستش رو پشت کمرم گذاشت و چسبوندم به خودش و تکرار کرد:
-خفه شو..
-گوش کن ببین چی میگم..
-نمی خوام گوش بدم..اعصابمو خورد نکن..اذیتم نکن…
جمله ی اخرش به قدری ملتمسانه بود که دلم براش سوخت و بغلش کردم:
-نمی خوام اذیتت کنم سامیار..ببین چی میگم اصلا..
چشم هاش رو بست و دست هاش رو دورم محکم تر کرد و اروم گفتم:
-مرگ و زندگی همه ی ادمها دست اون بالاییه..ما نمی تونیم براش تصمیم بگیریم..اما من بهت قول میدم به تمام دستورات دکترم عمل کنم تا زایمان راحت و بدون خطری داشته باشم…..
دستم رو مهربون به صورتش کشیدم:
-نترس..روزی هزاران نفر زایمان میکنن و فارغ میشن..منم یکی از اونا..اگه اصرار میکنم فقط می خوام با خیال اسوده برم اتاق عمل..نمی خوام نگرانی داشته باشم….
-تو مشکلی نداری..چرا باید نگران باشی؟..
-فقط یه نگرانی ساده ی مادرانه اس..
موشکافانه نگاهم کرد و با تاکید گفتم:
-باور کن..جدی میگم..
-این اصرارت نمیذاره باور کنم..دکتر چیزی بهت گفته؟..حرفی زده؟…
-نه عزیزم..دکتر چی میخواد بگه..اگه مشکلی هم باشه به من که حامله ام نمیگه..همراهمو صدا میکنه که اونم همیشه خودت باهام بودی..اگه چیزی بود به تو می گفت نه من…..
با حرص بیشتری گفت:
-پس غلط میکنی الکی نگرانی و منم می ترسونی…
-این نگرانی رو بیشتر زنهای باردار دارن..خصوصا اگه بچه ی اولشون باشه..اونا شوهرشون خیالشونو راحت و ارومشون میکنه اما شوهر من….
یک ابروش رو انداخت بالا و طلبکارانه گفت:
-شوهر تو چی؟..
با حرص غر زدم:
-شوهر من فقط بلده چونه بزنه و داستان درست کنه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اینقد سوگل رو مخ و لوسه اه
ای بابا این سوگلم چقد دیگه اسکول شده بابا برو بچتو دنیا بیار دیگه نمیخوان مغزتو بشکافن عملت کنن که هی ور ور میکنی دختره لوس رو مخ.
دیگه واقعا پارتهای رمانت از حوصله داره خارج میشه. تمومش کن نویسنده جان. من خیلی از قسمتهاشو نمیخوندم! الان چندتا پارته این دوشخص رویِ تخت هستن و دو سه تا جمله تکراری دارن بهم میگن! تمومش کن عزیز
اه این سوگلم دیگه شورشو دراورده
اخرش یه کاری میکنه سامیار بزنه زیر گوشش
ول کن دیگه
یه جوری نگران اینه از زیر عمل بیرون نیاد انگار میخواد عمل قلب باز کنه
اسکل بیهوشتم نمیکنن
با عرض ادب
ولی حالم دیگه داره از سوگول ب هم میخوره😑
اه
چرا از سر اون تخت نمیان پایین دیگه🤦♀️🤷♀️