رمان گرداب پارت 115

5
(2)

 

 

با حرف هام کمی اروم تر شده بود و با خنده گفت:

-تو تر زدی به اعصاب من..الان یکی رو میخوام خودمو اروم کنه…

 

من هم خندیدم و انگشتم رو روی گردنش کشیدم:

-خودم بلدم ارومت کنم..

 

-فعلا که هرچی خوشی امروز داشتم از دماغم دراوردی…

 

جوابش رو ندادم که با خونسردی گفت:

-حالا رو کن ببینم چی بلدی..

 

بی حرف، انگشت هام رو روی گوشش کشیدم و بعد بردم لابه لای موهاش و لب هام رو روی چونه ش گذاشتم….

 

بدون اینکه ببوسم لب هام رو روی صورتش حرکت دادم و بردم طرف گوشش…

 

با بدجنسی نفس داغم رو تو گوشش بیرون دادم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم ببینم عکس العمش چیه….

 

چشم هاش رو بست و چنگ زد به کمرم:

-نه انگار کم کم داری راه میوفتی جوجه…

 

خندیدم و لاله ی گوشش رو بوسیدم و دستم رو روی سینه ش کشیدم…

 

لب های پر حرارت و دردناکم رو بردم سمت گردنش و زیر گلوش رو بوسیدم که کمرم رو محکم تر چنگ زد و اون هم سرش رو برد تو گردنم و محکم بوسید…..

 

دستم رو از روی سینه ش بردم روی شونه ش و لب زدم:

-اروم..

 

از تو گردنم گفت:

-دیگه اروم اروم نگو..

 

-چرا؟..

 

یک بوسه ی دیگه زد و گفت:

-هی من و سرد و گرم کن بعد بگو چرا..

 

“چرا” رو انقدر کشیده و تشدیدی گفت که خنده ام گرفت و گفتم:

-گفتی ارومم کن..

 

-اینجوری؟..

 

 

لبم رو محکم گزیدم:

-مگه چیکار کردم؟..

 

-هیچی..فقط سامیارِ عاشق رو به سامیارِ وحشی تبدیل کردی…

 

بلند زدم زیر خنده که پر احساس زیر گوشم نجوا کرد:

-جان..این خنده هات واسه کیه؟..

 

چشم هام رو بستم و انگشت هام رو روی موهاش کشیدم و لبخند زدم:

-تو..

 

دوباره بوسید و با همون لحن اروم و دلبرش گفت:

-خودت واسه کی هستی؟..

 

لبم رو محکم تر گزیدم و با مکث لب زدم:

-تو..

 

سرش رو از تو گردنم کمی بالا اورد و گوشم رو میون لب هاش فشرد:

-عشق کی هستی؟..

 

از درد و مزه ی خون تو دهنم، سریع لبم رو از بین دندون هام ازاد کردم و نفس زنان پچ زدم:

-تو..

 

-جون دلم..

 

برعکس من از حرف زدن بین معاشقه خوشش نمی اومد اما امروز زبونش باز شده بود…

 

انگار واقعا فقط می خواست اروم بشه و عشق بازی کنه…

 

سرش رو از تو گردنم بالا اورد و روبه روی صورتم نگه داشت و تو چشم هام خیره شد…

 

من هم بی قرار داشتم نگاهش می کردم که چشم هاش اروم چرخید سمت لب هام…

 

ابروهاش رو انداخت بالا و با تعجب و رضایت گفت:

-زخم شده..

 

-چی؟..

 

 

 

با لحنی که انگار خیلی خوشش اومده گفت:

-لبت خون اومده..

 

دستم رو بردم سمت لبم که اجازه نداد و خودش انگشت شصتش رو کشید گوشه ی لبم و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، لب هاش رو گذاشت روی لب هام…..

 

ابروهام رفت تو هم و موهاش رو کشیدم عقب و سریع ازش جدا شدم:

-سامیار..

 

-جون..

 

-چرا اذیت میکنی؟..خوشت اومده؟..میگم درد میکنه..خودت میگی زخم شده..بازم دست بردار نیستی….

 

با لحنی خمار که پر از هوسی شیرین بود لب زد:

-خیلی خوشگل شده..

 

اخم هام بیشتر تو هم رفت:

-دقیقا کجا خوشگل شده؟..زخمش یا خونش؟..

 

محو و مات گفت:

-خودشون..

 

-خیلی بدجنسی سامیار..

 

خندید و دوباره انگشت شصتش رو گوشه ی لبم کشید:

-یکم فقط..

 

محکم و قاطع گفتم:

-نه..

 

-اذیت نکن..

 

-تو داری اذیت میکنی..به فکر منم باش..

 

چشمکی زد:

-میدونم تو هم دلت میخواد..

 

-دلم بیخود کرد..

 

شلیک خنده ش رفت هوا و من دوباره محو خنده ش شدم..چقدر کم اینجوری می خندید و چقدر جذاب و دوست داشتنی تر میشد….

 

 

 

این دفعه من انگشت هام رو روی لب هاش کشیدم و اروم گفتم:

-چرا اینقدر کم اینجوری میخندی؟..

 

مکثی کرد و بعد شونه بالا انداخت:

-نمیدونم..عادت ندارم خیلی بلند بخندم..

 

-بخند..من عاشق این مدل خنده تم..اگه بدونی تو دلم چه خبر میشه وقتی صدای خنده ت به هوا میره..وقتی هیچ صدایی جز خنده ی تو توی گوشم نیست..اون لحظه انگار دیگه هیچی از این دنیا نمیخوام…..

 

-شرط داره..

 

چشم هام گرد شد:

-واسه خندیدن شرط میذاری؟..

 

با پررویی گفت:

-اره..تو این لحظه واسه نفس کشیدنمم شرط میذارم…

 

-چیه شرطت؟..

 

با چشم و ابرو به لب هام اشاره کرد و من با حرص چشم هام رو بستم…

 

چرا امروز سامیار دیوونه شده بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..اولین بار بود انقدر طمع لب هام رو داشت و سیر نمیشد….

 

چشم هام همینطور بسته بود که حرارت نفسش رو پشت لب هام حس کردم…

 

چشم هام رو باز کردم و دیدم لب هاش مماس با لب هامِ و داره میاد که دوباره پدر لب هام رو دربیاره….

 

سریع نوک انگشت هام رو روی لب هاش گذاشتم:

-گفتم نه..داری اذیتم میکنی سامیار..

 

صورتش رو کنار کشید تا انگشت هام از روی لب هاش برداشته بشه و بعد گفت:

-با مامان حرف میزنم اگه گفت مشکلی پیش نمیاد چند روز میبرمت شمال پیش بی بی…

 

چشم هام برق زد و دلم پر از شادی شد اما نشون ندادم و گفتم:

-باج میدی؟..

 

 

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد:

-اره..

 

هم خوشم اومده بود از این حالش، هم نمی خواستم مقابلش کوتاه بیام…

 

متفکرانه نگاهش کردم:

-خیلی دوست دارم برم پیش بی بی..

 

ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو تکون داد:

-گفتم که میبرم..

 

برای اینکه اذیتش کنم لب پایینم رو تو دهنم بردم و اروم مکیدم…

 

زبونش رو روی لبش کشید و تا خواست بهم نزدیک بشه تند تند گفتم:

-اما اونم باعث نمیشه اجازه بدم..

 

صورتش رو جمع کرد و با حرص گفت:

-خدای ضدحال زدنی دختر..

 

بلند خندیدم که گوشه ی لبم سوخت و حس کردم دوباره داره خون میاد:

-اخ اخ..

 

سامیار مثل یک خون اشام چشم هاش دوباره برق زد و مظلومانه گفت:

-امروز رو یادم نمیره..

 

چرخید به پشت سرش و از جعبه دستمال کاغذی روی عسلی یک برگ کشید و دوباره برگشت سمتم….

 

با ملایمت دستمال رو کشید روی لبم و خون رو پاک کرد…

 

از سوزشش ابروهام تو هم رفت و گفتم:

-انصافت کجا رفته..

 

چپ چپ نگاهم کرد و دستمال رو از دستش گرفتم و دوباره روی لبم کشیدم:

-من با این لب چه جوری از خونه برم بیرون؟..

 

با خنده گفت:

-ماسک بزن..

 

-هردفعه رد بذار رو سر و صورت و گردن من بعد برام یقه اسکی و ماسک تجویز کن…

 

 

شونه بالا انداخت و خیره به لب هام گفت:

-دیگه متاهلی این خوشبختیارو هم داره..

 

-خوشبختی؟..به وحشی بازی میگی خوشبختی؟..

 

دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت:

-من مدلم اینجوریه..تو که گل رو میخواهی باید خارشم قبول کنی…

 

-بیشتر از اینکه گل باشی یه خون اشامِ بدجنسی..

 

-خون اشام هر خونی باشه میخوره من فقط از تو رو میخوام…

 

-نه حالا بیا و…

 

وسط حرفم، یه چیزی تو شکمم، درست زیر دست سامیار حرکت کرد و باعث شد حرف تو دهنم بمونه….

 

خشکم زد و سامیار هم که حس کرده بود با تعجب گفت:

-این چی بود؟..

 

چشم هام خیره مونده بود به دست سامیار که دوباره یک حرکت ریز و اروم حس کردم…

 

همراهش قلبم هم لرزید و بعد چونه ام..

 

بغض نشست تو گلوم و دستم رو روی دست سامیار گذاشتم و چشم های پر اشکم رو اروم چرخوندم سمت صورتش….

 

اون هم داشت نگاهم می کرد و خشکش زده بود..

 

دستم رو محکم تر روی دستش فشردم و با صدایی تحلیل رفته گفتم:

-حرکت کرد..

 

نگاهش دو دو زد و نفس بریده لب زد:

-چی؟..

 

بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه..

 

سامیار که انگار ترسیده بود؟ هول زده گفت:

-چیه؟..چی شد؟..

 

 

 

اون یکی دستم رو گذاشتم روی چشم هام و با حالی عجیب که تا حالا تجربه نکرده بودم گفتم:

-دخترمون حرکت کرد..

 

سامیار ساکت شد و اروم به حالت چنگ زدن، دستش روی شکمم جمع شد…

 

گریه ام بیشتر شد و دستم رو محکم تر روی چشم هام فشردم…

 

دلم هری می ریخت و پر از یه حس زیبا شده بودم که از شدت لذت بخش بودنش نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم….

 

اولین حرکت دخترم بود..اولین اعلام حضورش..

 

چقدر اون لحظه احساس خوشبختی و خوشحالی می کردم..توی کل عمرم همچین حسی نداشتم…

 

سامیار هم مثل من بود که سکوت کرده بود و دستش رو با نوازش روی شکمم می کشید…

 

دستم رو از روی صورتم برداشتم و با گریه بهش نگاه کردم…

 

محو شکمم شده بود و انگار دیگه هیچ چیزی جز شکم من نمیدید…

 

با ذوق صداش کردم:

-سامیار..

 

تکونی خورد و نگاهش رو چرخوند سمت صورتم و گیج سرش رو تکون داد…

 

چیزی نگفت و دوباره به شکمم نگاه کرد و با نوک انگشت هاش دوتا ضربه ی اروم به شکمم زد…

 

انگار دخترم ضربه ها رو حس کرد که بعد از چند لحظه، دوباره حرکت کوچکی کرد…

 

سامیار دوباره دستش رو روی شکمم گذاشت و با حالی عجیب و غریب گفت:

-جان..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.rhnMk
.rhnMk
1 سال قبل

خیلی قشنگهههه🥺❤️ادامشو زودتر بزارید ک دلم دارع می‌ره:)))

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اخییییی ننهههه🥺

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x