رمان گرداب پارت 123

5
(1)

 

 

 

چشم غره ای به دوتامون رفت و با نگرانی گفت:

-من از دست شما دوتا چیکار کنم..

 

عسل خندید و با تعجبِ تصنعی گفت:

-اِ مادرجون..چه زود نظرت عوض شد..تا چند ساعت پیش که بهترین دخترای دنیا بودیم…

 

زدم زیر خنده و مادرجون هم خنده ش گرفت و گفت:

-اون موقع هنوز این روی تخس و فضولتونو ندیده بودم…

 

خنده ام بیشتر شد و عسل با لحن شوخی گفت:

-حالا کم کم با هم اشنا میشیم..هنوز خیلی چیزا هست باید ازمون ببینین..مطمئنم میتونیم اون فکر خوشگلتونو که گفتین دوتا فرشته هستیم رو عوض کنیم…..

 

مادرجون دوباره با خنده چشم غره رفت و گفت:

-فکر کنم یادتون رفته من مادرشوهرتونم..یکم رعایت کنین…

 

خنده ام اروم اروم تبدیل به یک لبخنده پرمحبت شد و با ذوق گفتم:

-وای نه..من که اصلا نمیتونم شمارو مادرشوهر ببینم..شما مادر ما هستین..دوتا دوماد خوشتیپ و جذاب و گند اخلاقم دارین….

 

عسل هم با خنده سرش رو به تایید تکون داد و گفت:

-اره دیگه یه تیم شدیم رفت..تازه میخواهیم باهم علیه دومادا توطئه بچینیم…

 

دوتایی بلند خندیدیم و مادرجون سری به تاسف برامون تکون داد و گفت:

-بیچاره پسرام..

 

-اِ..طرف ما باشین دیگه..

 

با خنده سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..

 

خم شدم یدونه موز برداشتم و درحالی که پوستش رو میکندم گفتم:

-عسل..بگو دیگه..چی تو سرت بود..

 

 

 

مادرجون نفسی با حرص کشید و گفت:

-یه وقت یادت نره..

 

-شما که میدونین چقدر نگرانم..میترسم سامیار خودشو تو دردسر بندازه…

 

گازی به موزم زدم و با دهن پر به عسل نگاه کردم و گفتم:

-هوم..بگو دیگه..

 

صورتش رو جمع کرد و با حرص گفت:

-اه..ببند دهنتو حالمو بد کردی..

 

چپ چپ نگاهش کردم:

-بگو دیگه..

 

دوباره با تردید نگاهمون کرد و مادرجون که حس کرد عسل دو دل شده گفت:

-چی تو فکرته که میترسی بگی؟..

 

لب پایینش رو برگردوند و با مکث گفت:

-اخه این دیوونه رو میشناسم..الان تا بگم نگران میشه و کلی فکر و خیال میکنه…

 

-به این قبل از اینکه حرفشو بزنی باید فکر میکردی..

 

تکیه دادم به مبل و دستم رو روی شکمم کشیدم و گفتم:

-چرا اینطوری میکنین..من فقط نگران سامیارم..میترسم بلایی سرش بیاد..میخوام زودتر بفهمم که اگه چیزی بود بتونم جلوشو بگیرم یه وقت کار دست خودش نده…..

 

مادرجون با دست به عسل اشاره کرد و گفت:

-بگو دیگه..الان فکرشو انداختی تو سرمون که یه چیزی هست..نگی بدتر نگران میشیم…

 

من هم سرم رو به تایید تکون دادم:

-اره..بگو زودتر..

 

عسل خودش رو کشید سر مبل و با نگرانی نگاهم کرد و گفت:

-درمورده شاهینه..

 

اخم هام رفت تو هم و متعجب گفتم:

-شاهین؟..

 

 

سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-اره شاهین..این ادم یعنی بچه ای، برادری، اصلا خانواده ای نداشته؟…

 

چشم هام رو ریز کردم و متفکرانه نگاهش کردم:

-خب معلومه که داشته..بدون خانواده که نمیشه..اما این چه ربطی داره؟…

 

دوباره به من من افتاد و با مکث گفت:

-خب بالاخره خانواده ش از بلایی که سرش اومد حتما ناراحت شدن..شاید یکی از خانواده ش عصبی شده باشه و بخواد تلافی کنه….

 

همینطور بی حرف نگاهش کردم و بعد اروم اروم نگاهم رو کشوندم سمت مادرجون و لب زدم:

-یعنی میشه؟..

 

مادرجون سریع گفت:

-نه عزیزم نمیشه..چرا باید همچین کاری بکنن..اون شمارو اذیت کرد..شما که با اون کاری نداشتین…

 

-اما شما اونو نمی شناختین..بخاطره اینکه مامانم بهش جواب رد داده بود بعد از سالها فراموش نکرد و پدر و مادرم رو کشت..اگه یک درصد خانواده ش مثل خودش باشن بیچاره میشیم…..

 

با نگرانی نگاهم کردن و من هم نگاهم رو بینشون چرخوندم و با هول گفتم:

-به سامیار زنگ میزنم..

 

گوشیم رو از کنارم برداشتم و عسل گفت:

-به اون چرا زنگ میزنی؟..

 

-ازش بپرسم شاهین کسی رو داشته یا نه..

 

مادرجون “نچی” کرد و عسل گفت:

-ای بابا..

 

شماره سامیار رو گرفتم و گفتم:

-چرا متوجه نیستین..من نگرانم..

 

 

 

گوشی رو گذاشتم بغل گوشم و درحالی که به بوق های پشت سر هم گوش میدادم، عسل گفت:

-الکی اونو نگران نکن..الان کلی سوال و جوابت میکنه که چی شده، چرا میپرسی..میفهمه دوباره بهت زدن…

 

ابروهام رو انداختم بالا:

-نه..یه جوری درستش میکنم..

 

تماس که برقرار شد دستم رو سریع بلند کردم که یه وقت چیزی نگن..

 

صدای گرم و بم سامیار تو گوشم پیچید:

-جانم؟..

 

پلک هام رو چند لحظه بستم و همزمان با باز کردنشون گفتم:

-سلام..

 

مهربون گفت:

-سلام عزیزم..خوبی؟..

 

-خوبم..تو چطوری؟..

 

-مثل همیشه..دخترم چطوره؟..دیگه حرکت نکرده؟..

 

لبخنده پررنگی زدم:

-نه دیگه..فقط می خواست خودشو واسه باباش لوس کنه..

 

خنده ی ارومی کرد و گفت:

-بگو پس کارم دراومده..دوتا شدین دیگه..

 

با اعتراض گفتم:

-من کجام لوسه؟..

 

-از سر تا پات..ولی نگران نباش من همینجوری دوستتون دارم…

 

با خجالت نگاهی به مادرجون و عسل کردم و اروم گفتم:

-ما هم همینطور..

 

سریع متوجه شد و گفت:

-مامان اینا پیشتن؟..

 

-اره..

 

 

دوباره اروم و مردونه خندید و گفت:

-چی شد از اینورا؟..

 

-ما که همیشه فکرمون اونورِ..

 

صدای کشیده شدن پایه ی صندلی روی زمین اومد و متوجه شدم از روی صندلی بلند شده…

 

با یه ذوق مردونه ای که سعی می کرد مخفیش کنه گفت:

-زبون نریز..کلی کار دارم..

 

-من به کارات چیکار دارم؟..

 

-یهو دیدی دلم هواتونو کرد و پاشدم اومدم پیشتون..اونوقت از کارام میمونم…

 

نیشم تا بناگوش باز شد و با ذوق گفتم:

-هرکی نیاد..

 

-دوتا جلسه ی مهم دارم وگرنه همین الان راه میوفتادم…

 

خندیدم و گفتم:

-نه نمیخواد..بمون به کارات برس..ناهارم نمیایی؟..

 

-اگه کارام زود تموم شه میام..

 

“باشه”ای گفتم و سکوت کردم که سامیار هم چند لحظه ساکت شد و بعد گفت:

-زنگ زدی حالی بپرسی؟..

 

با تردید گفتم:

-اوممم..خب..راستش زنگ زدم یه سوالی بپرسم..

 

عسل اروم از کنارم گفت:

-چه عجب..

 

چشم غره ای بهش رفتم و سامیار گفت:

-بپرس..

 

من من کنان گفتم:

-میگم سامیار..این مرتیکه شاهین، فامیلی هم داشت؟…

 

صداش تو یک لحظه بی نهایت جدی شد و همین کمی ترسوندم:

-چطور؟..

 

-همینطوری..

 

 

 

جدی و با جذبه گفت:

-همینطوری یهو یاده اون افتادی؟..چی شده؟..

 

سریع و تند تند گفتم:

-هیچی به خدا..حرفش بین خودمون پیش اومد برام سوال شد که کسی رو داشته یا نه…

 

با همون لحن مذکور صدام کرد:

-سوگل..

 

با عجز به مادرجون و عسل نگاه کردم و گفتم:

-چرا عصبی میشی؟..چی مثلا میتونه شده باشه؟..حرف گذشته ها پیش اومد گفتم ازت بپرسم….

 

عسل چشم و ابرویی اومد و لب زد:

-گفتم زنگ نزن..

 

سامیار با حرص گفت:

-فرستادمت اونجا تنها نمونی نه اینکه بشینین دور هم گذشته رو زیر و رو کنین..برای چی درمورد اون بی شرف حرف میزنین..مثلا الان بفهمی یارو کس و کار داشته چه فرقی به حالت داره؟…..

 

-ای بابا..چرا قاطی میکنی..

 

صداش کمی بالا رفت و گفت:

-با توام..مثلا میخواهی بفهمی چیکار؟..

 

دوباره به من من کردن افتادم و اروم گفتم:

-فکر کردم شاید اونی که زنگ میزنه مزاحم میشه، از طرف خانواده ی اون باشه…

 

صداش بلندتر شد و عصبی گفت:

-سه تایی نشستین دور هم داستان پردازی میکنین؟..تورو برای این فرستادم اونجا؟..مگه خانواده ی اون جرات خوردن این گوه رو دارن..دوباره بهت زنگ زدن اره؟…..

 

-سامیار اروم باش..درست حرف بزن..

 

-میگم دوباره زنگ زدن؟..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

33 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
neda
عضو
1 سال قبل

میاد،خاهر منو یادش نمیره ،
ک اگ بره ايشالا رو دماغش جوش بزنه قربونش برم 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

چن تا آهنگ دارم خوبه، میگم گوش کنی

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نمیگم

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اوخی ،دلم بالا پایین شد 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

حسین پارسا :دلبر مغرور
یاسان :هیشکی
میلادبابایی :مث اینک ی دریا

Tamana
Tamana
1 سال قبل

چرا امروز نذاشتیییییی؟؟؟؟🥺

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پارت نداریم؟؟

Mobina
Mobina
1 سال قبل

یه سوال دارم
این رمان که آنلاین نیس کامل شده چون من قبلا کاملش و خوندم
پس چرا انقدر دیر به دیر پارت گذاری میشه
هر روز بزارید دیگ

Arz
Arz
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

سلام وقت بخیر کاملش کجا هست؟

ریحونه
ریحونه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

منم قبلا تو سایت کافه رمان معروف میخوندم ولی بعد از مدتی سایت به علت مطالب غیر مجاز فیلتر ومسدود و کم کم حذف شد.

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خاهر خوبی ؟
دلم برات تنگ شده، چخبرا

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مام سلامتی ،خونه ام…
حوصلم سر رفته ،
بیدارم، حال ندارم،،، روحی جسمی 😥
بغلم کن

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  neda
1 سال قبل

ای شیطونا تو رمان بهم پیام میدین؟😂

neda
عضو
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

دیگه، دیگه 😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
در انتظار تایید
پاسخ به  neda
1 سال قبل

اما فاطمه فکر کنم رفت رفیق نیمه راهه😂
به خودم بگو ، میشنوم🤣

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

باز حسامون شبیه هم شد… خاهر انقدی دلم گرفته‌ بود گریه کردم آروم شدم، بچه هام نبودن راحت

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

کثافت 😂
لال نشی ی وقت بگی خاهرت فدات شه خاهرت قربون چشات شه گریه نکن 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

گمشو دیگ فایده نداره 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خاککککککک بیعشور 😂
ببین آزاده داره سرکوفت میزنه، کدوم بهشتی رفتی بیام لهت کنم 😂

Taniii
Taniii
1 سال قبل

اوضاع خیط شد

دسته‌ها

33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x