رمان گرداب پارت 125 - رمان دونی

 

 

گوشی رو تو دستم تکون دادم و گفتم:

-به خدا این سامیارو ادم فضاییا بردن عوضش کردن..اصلا انگار اون ادم قدیمی نیست..کاملا یکی دیگه شده….

 

لبخندی زد و گفت:

-خوبه دیگه..چرا شاکی هستی..مگه دوست نداشتی باهات مهربون باشه..قبلا میگفتی از عشقش مطمئن نیستم و اصلا به زبون نمیاره منو دوست داره..خب الان همون شده که تو میخواهی…..

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-من سامیارو همه جوره دوست دارم..من با همون بداخلاقیاش عاشقش شدم، الان که دیگه علاقه ام هزار برابر شده اما این همه وابستگیش منو می ترسونه…..

 

-ترس چرا؟..

 

-نمی دونم..انگار عادت به این همه خوشبختی و خوشحالی ندارم..همش فکر میکنم قراره یه اتفاقی بیوفته..سامیارم دیوونه کردم با بی قراریام..یهو بیخودی گریه ام میگیره..هی بهونه میگیرم..خیلی اذیتش میکنم..اگه ازم سرد بشه اونوقت چیکار کنم……

 

دستی به شونه ام زد و چشم غره ای رفت:

-مگه دیوونه شدی از این فکرا میکنی..سامیار تازه یاد گرفته عاشقی چه جوریه..عمرا سرد بشه..تازه هرروز وابسته تر هم میشه….

 

-نمیدونم..شاید..حساس شدم دیگه..یه فکرای مسخره میاد تو سرم و خودمم اذیت میکنه…

 

اخم هاش تو هم رفت و گفت:

-مثلا چه فکری؟..

 

گوشه های لبم رو دادم پایین و با مکث خیلی اروم گفتم:

-همش فکر میکنم سامیار اگه باز برگرده به زندگی گذشته ش باید چیکار کنم…

 

-کدوم گذشته؟..

 

با تردید نگاهش کردم و اروم تر، با صدایی خفه گفتم:

-همون روزایی که هردفعه با یه دختر میومد خونه و من براش مهم نبودم…

 

 

 

چشم هاش گرد شد و با تشر گفت:

-زده به سرت؟..

 

-اره فکر کنم دارم خل میشم..

 

-سوگل با این فکرای چرت و پرت خودتو داغون میکنی..از این فکرات به سامیار که چیزی نگفتی؟…

 

-نه..هنوز اونقدر دیوونه نشدم..

 

بازوم رو تو دستش گرفت و چرخوندم سمت خودش و با لحنی مهربون و خواهرانه گفت:

-یه وقت خنگ بازی درنیاری بهش بگی سوگل..سامیار برای شما دوتا جونشم میده..به خدا جدیدا وقتی تورو مببینه یه جوری چشم هاش برق میزنه و با عشق نگاهت میکنه که ادم کیف میکنه..تورو خدا با این فکرا خودتو پریشون نکن..سامیار صدسال دیگه هم این کارو با شما نمیکنه……

 

-میدونم عسل اما جلوی فکر و خیالامم نمی تونم بگیرم..به خدا خودمم اذیت میشم…

 

دستش رو با نوازش روی موهام کشید و با لبخنده پر محبتی گفت:

-بخاطره بارداریتم هست عزیزم..وقتی این فکرا میاد تو سرت سریع به بچه ت فکر کن..با سامیار حرف بزن..خودتو سرگرم کن..نذار این فکرای چرت و پرت شیرینی این روزهارو ازت بگیره…..

 

دستش که هنوز روی سرم بود رو توی دوتا دستم گرفتم و با محبت پشت دستش رو بوسیدم:

-چه خوبه که هستی عسل..

 

دستش رو از تو دست هام دراورد و جفت دست هاش رو پیچید دور شونه هام و کشیدم تو بغلش….

 

با کمال میل تو اغوشش فرو رفتم و من هم دست هام رو دورش حلقه کردم…

 

چند لحظه همینطور بی حرکت تو اغوش مهربونش نگهم داشت و بعد روی شونه ام رو بوسید و ازم جدا شد….

 

 

 

دستی به گونه ام کشید و لبخندش پررنگ تر شد و گفت:

-دیگه از این حرفهای مسخره نزن..این چیزی که گفتی هیچوقت اتفاق نمیوفته من بهت قول میدم..بهم اعتماد کن….

 

با لبخند سرم رو تکون دادم و چند لحظه سکوت کردیم و بعد عسل گفت:

-حالا جواب سامیارو بده حتما منتظره..

 

خندیدم و گوشی رو به دستم گرفتم و با اشتیاق جوابش رو دادم…

 

“ما هم دلمون هوای مرد خونه رو کرده..خیلیم دلتنگشیم..اما مردمون کار داره و ما هم اینجا مهمونیم..باید بهمون قول بده هرچه زودتر کارشو تموم کنه و بیاد پیشمون”

 

پیام رو ارسال کردم و لبخندی به عسل زدم و گفتم:

-شما کی می خواهین نامزدی رو بگیرین؟..

 

چشم هاش رو گرد کرد و زد زیر خنده:

-حالا بذار اول بیان خاستگاری بعد دنبال نامزدی باش…

 

-اخه می خوام زودتر نامزدیتونو ببینم..دلم غش میکنه واسه اون روز..خیلی براتون خوشحالم…

 

با لبخند سرش رو تکون داد و نیم نگاهی به اشپزخونه کرد و بعد اروم گفت:

-من بیشتر از این خوشحالم که از تو جدا نمیشم..

 

خنده ام گرفت و با پشت دستم زدم به بازوش:

-دیوانه..

 

-جدی میگم..

 

سری به تاسف براش تکون دادم و با صدای گوشیم حواسم پرت شد و با ذوق پیامی که اومده بود رو باز کردم و با خوندنش لبخندم هرلحظه پررنگ تر شد…..

 

“منو هوایی نکن بچه کار و زندگی دارم..شیطونی نکنین تا میام پیشتون..واسه ناهار اونجام”

 

خیلی کار داشت و می گفت شاید واسه ناهار نتونه بیاد اما اینکه حالا گفته بود میام یعنی غیر مستقیم داشت میگفت اونم دلش تنگ شده….

 

چشم هام رو بستم و گوشی رو به سینه ام چسبوندم و لب زدم:

-خدایا شکرت..

 

 

 

**************************************

 

درحال پهن کردن سفره ی ناهار بودیم که صدای زنگ در بلند شد…

 

لبخنده پهنی زدم و از جا پریدم:

-حتما سامیارِ..

 

عسل لبخندی زد و گفت:

-نه فکر کنم سامان باشه..چند دقیقه پیش حرف زدیم گفت نزدیکه خونه اس…

 

خورد تو حالم اما لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:

-پس تو برو درو باز کن..

 

سرش رو تکون داد و رفت سمت در و من هم رفتم سمت اشپزخونه تا بقیه وسایل رو بیارم…

 

مادرجون دیس برنج رو داد دستم و گفت:

-کی بود؟..

 

-انگار سامانِ..عسل رفت درو باز کنه..

 

لبخندی بهم زد و گفت:

-سامیار نمیاد؟..

 

-گفت میاد..نمیدونم دیگه..شاید کارش طول کشیده…

 

سرش رو تکون داد و برگشت سمت گاز و من هم رفتم تو سالن که همون لحظه عسل و سامان وارد خونه شدن….

 

لبخندی روی لب هام نشست و گفتم:

-سلام..خسته نباشی..

 

سامان هم لبخند زد و مهربون گفت:

-سلام ممنون..چطوری؟..عشق عمو حالش چطوره؟…

 

با احتیاط خم شدم دیس رو گذاشتم روی سفره و گفتم:

-ما هم خوبیم..

 

عسل پا تند کرد طرفم و غر زد:

-خم نشو..ای بابا..تو چرا میاری..صبر کن میام دیگه…

 

-مواظبم..

 

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و رفت سمت اشپزخونه و سامان درحالی که کتش رو درمیاورد گفت:

-سامیار نیست؟..

 

-قرار بوده بیاد ولی هنوز که پیداش نیست..

 

سرش رو تکون داد و گفت:

-من برم لباسمو عوض کنم..الان میام..

 

-باشه..زود بیا غذا سرد نشه..

 

-صبر می کردین سامیار بیاد..

 

رفتم سمت اشپزخونه و گفتم:

-اون معلوم نیست کی بیاد..ما گرسنه بودیم دیگه سفره رو انداختیم…

.

هنوز وارد اشپزخونه نشده بودم که دوباره صدای زنگ در بلند شد…

 

تو جام ایستادم و با ذوق گفتم:

-سامیارِ..

 

به سرعت راه افتادم سمت در که سامان با خنده گفت:

-اروم..نخوری زمین بابا..انگار چه تحفه ایه حالا..

 

بی توجه به حرفش از در رفتم بیرون و به وسطای حیاط که رسیدم، بلند گفتم:

-کیه؟..

 

جوابی نیومد و نزدیک در که شدم، سرعت قدم هام اروم اروم کم شد و دوباره گفتم:

-کیه؟..

 

باز هم جوابی نیومد اما دوتا ضربه ی اروم با کلید به در خورد و لبخند نشوند روی لب هام…

 

سامیار بود..

 

خونه ی خودمون هم که بودیم، وقتی کلید نداشت زنگ میزد و وقتی می گفتم “کیه” به جای جواب، همینجوری دوتا ضربه ی اروم با سوییچ ماشینش به در میزد…..

 

سریع و با ذوق در رو باز کردم و چون تیشرتم استین کوتاه و سرم لخت بود، خودم رو پشت در قایم کردم….

 

سامیار در رو هول داد و اومد داخل..لبخنده روی لب هاش دلم رو لبریز از شادی کرد…

 

 

 

دست هام رو پشتم تو هم قفل کردم و مثل بچه ها خودم رو روی نوک پاهام تاب دادم:

-سلام..

 

با یک دستش در رو پشت سرش بست و اون یکی دستش رو گرفت طرفم:

-سلام عزیزم..

 

خودم رو توی بغلش جا دادم و دست هام رو دور کمرش حلقه کردم:

-خسته نباشی..

 

مثل همیشه یک دستش رو روی کمرم و اون یکی دستش رو پشت سرم گذاشت و چسبوندم به خودش:

-الان دیگه نیستم..

 

لبخند زدم و سامیار صورتش رو تو گودی بین گردن و شونه ام فرو کرد و نفس عمیقی کشید…

 

چشم هام رو بستم و من هم بوی تنش رو نفس کشیدم:

-اخیش..

 

-چی شد؟..

 

-رفع دلتنگی کردم..

 

-از چی؟..

 

بینیم رو به سینه ش چسبوندم و دوباره عمیق نفس کشیدم:

-از این بوی تنت..

 

اروم خندید و گفت:

-من چطوری رفع دلتنگی کنم؟..

 

چونه ام رو روی سینه ش گذاشتم و نگاهم رو چرخوندم سمت صورتش و با شیطنت گفتم:

-از چی؟..

 

با چشم و ابرو اشاره کرد و گفت:

-از این لبات..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.......F
.......F
1 سال قبل

فاطمه جان رمان پروانه تو را میخواهد پارت جدید نداریم؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x