سامیار موهام رو ول کرد و شیر اب رو باز کرد و گفت:
-جان..بسه دیگه..خاک تو سر من با این محبت کردنم..سوگل بسه عزیزم..جونت بالا اومد…
تو همون حال زدم زیر گریه و سامیار با نگرانی گفت:
-گریه نکن..چیزی نیست..الان خوب میشی عشقم..ببخشید..تقصیر من نفهمِ بیشعورِ…
یکی از دست هام رو از لبه ی روشویی جدا کردم و اون دستش رو که دور شکمم حلقه کرده بود گرفتم و با گریه نالیدم:
-خوبم..خوبم..نگران نباش..
دستش رو برد زیر اب و خیسش کرد و بعد کشید روی صورتم…
چند بار این کار رو تکرار کرد و دور دهنم رو هم شست و گفت:
-بهتری عزیزم؟..
بی حال سرم رو تکون دادم که روی کمرم رو بوسید و گفت:
-می تونی صاف وایسی؟..خطرناکه اینجوری..
به سختی خودم رو از روی روشویی بلند کردم و از پشت تکیه دادم به سامیار…
یک بار دیگه دستش رو خیس کرد و روی صورتم کشید و موهای خیسِ چسبیده به صورتم رو کنار زد و بعد چرخوندم سمت خودش….
محکم بغلم کرد و مثل یه جوجه ی خیس و لرزون خودم رو تو اغوشش جمع کردم و سرم رو سینه ش چسبوندم….
موهام رو نوازش می کرد و هرچند لحظه یک بار لب هاش رو روی سرم حس می کردم که با نگرانی می بوسید….
من هم روی سینه ش رو بوسیدم و بی حال گفتم:
-خوبم عزیزم..
سرم رو بلند کرد و نگاهِ بی قرارش رو تو چشم هام چرخوند:
-بریم بیمارستان؟..
-نه سامیار..خوبم..هرروز اینجوری میشم دیگه..بیمارستان چرا…
-نه امروز خیلی شدیدتر از روزهای دیگه بود..هنوز داری می لرزی…
-خوبم..بریم بیرون بوی اینجا داره دوباره حالمو بد میکنه…
تکیه ام رو داد به خودش و با یک دستش نگهم داشت و با اون یکی دستش در رو باز کرد و گفت:
-بریم..مواظب باش..
پامون رو که از توالت بیرون گذاشتیم سیل سوالاتی بود که از طرف مادرجون و عسل و سامان سرازیر شد….
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-خوبم..چیزی نیست..
مادرجون درحالی که یک لیوان دستش بود و قاشقی رو داشت داخلش میچرخوند گفت:
-تو که خوب بودی..چی شدی یهو..
پیراهن سامیار رو از روی سینه ش تو مشتم جمع کردم تا بتونم وایسم و گفتم:
-ویارِ دیگه..
مادرجون چشم غره ای به سامیار رفت و گفت:
-بخاطره پرخوری شد..
نمی خواستم سامیار رو دعوا کنن..من کم هم که می خوردم، باز هم هرروز همین بساط رو داشتیم…
سرم رو تکون دادم و ضعیف گفتم:
-نه..هرروز میشم..بخاطره اون نیست..
سامیار دست هاش رو دورم گرفت و کمکم کرد برم تو سالن و بقیه هم دنبالمون اومدن…
روی مبل دو نفره نشوندم و خودش هم کنارم نشست و دستش رو به پیشونی و شقیقه ام که هنوز تر بود کشید و خیسیش رو پاک کرد….
لبخندی بهش زدم و سرم رو به شونه ش تکیه دادم..
مادرجون کنارم ایستاد و لیوانی که دستش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
-برات چایی لیمو درست کردم..بخور حالتو بهتر میکنه…
چشم هام رو بستم و نالیدم:
-نمی تونم چیزی بخورم..
با تشر گفت:
-میگم بخور بگو چشم..جلوی حالت تهوعتو میگیره..بخور ببینم…
لیوان رو از دستش گرفتم و سامیار گفت:
-مامان حتما نمیتونه..به زور بهش نده باز حالش بد میشه…
مادرجون چشم غره ای بهش رفت و گفت:
-اون موقعی که بشقابشو لب تا لب پر کرده بودی باید به این فکر میکردی…
اخم های سامیار رفت تو هم و چیزی نگفت..
لبخندی زدم و قاشق کوچک رو داخل لیوان چرخوندم و گفتم:
-شیرینه مامان؟..
-اره با نبات شیرینش کردم..بخور..
لیوان رو به لب و بینیم نزدیک کردم و بخارش رو نفس کشیدم…
درست میگفت..حتی بوی لیمو هم حالم رو بهتر می کرد…
چند قلوپ خوردم و مادرجون با لحن مادرانه ای، دوباره تشر زد:
-این چه وضع خوردنه..مگه زهرِ که اینجوری میخوری..سر بکش ببینم…
عسل که با سامان روبرومون نشسته بودن، خندید و گفت:
-بخور تا مادرجون خودش نریخته تو حلقت..
سرم رو تکون دادم و یه نفس نصف لیوان رو خوردم و نفس عمیقی کشیدم:
-اخیش..چقدر خوبه..
مادرجون با رضایت لبخندی زد و گفت:
-همشو بخور..یکم دیگه اثری از حالت تهوعت نمیمونه…
تکیه دادم به سامیار و بقیه ش رو هم سر کشیدم و بعد لیوان رو دادم دست مادرجون که هنوز کنارم ایستاده بود:
-خیلی ممنون..
-نوش جونت عزیزم..بهتری؟..
-اره..خیلی خوبم..
سرش رو با لبخند تکون داد و رفت سمت اشپزخونه..
سامیار که تا الان ساکت بود انگشت هاش رو روی پیشونیم و بعد روی گونه ام گذاشت و گفت:
-خوبی عزیزم؟..
ابروهام رو بالا انداختم و با تعجب گفتم:
-خوبم..ویار داشتم..چرا تبمو اندازه میگیری؟..
عسل و سامان زدن زیر خنده و سامیار کلافه و بی قرار نگاهم کرد:
-میگم یه وقت تب نکنی..
-نه عزیزم چه ربطی داره..
دست بزرگش رو از بغل روی گوش و گونه ام گذاشت و چشم هاش رو بست و لب هاش رو به شقیقه ام چسبوند و همونجا نگه داشت….
لبخندی به سامان و عسل زدم که با محبت نگاهمون می کردن و بعد دستم رو روی دست سامیار که هنوز روی صورتم بود گذاشتم…..
انگشت هاش رو همونجا تو دستم گرفتم و اروم لب زدم:
-به خدا حالم خوبه سامیار..چرا اینقدر نگرانی؟..
جواب نداد و شقیقه ام رو بوسید و بعد با همون چشم های بسته، پیشونیش رو به جایی که بوسیده بود چسبوند و نفس عمیقی کشید….
عسل اشاره ای بهم کرد و بعد رو به سامان گفت:
-بیا بریم اون کتابی که گفتمو بهم بده..
سامان از همه جا بی خبر، با تعجب گفت:
-کدوم کتاب؟..
خنده ام گرفت و عسل چشم غره ای بهش رفت و گفت:
-همون کتابی که دیروز گفتم..
سامان گیج سرش رو تکون داد و عسل دستش رو گرفت و به زور از روی مبل بلندش کرد و با چشم و ابرو به ما اشاره کرد….
سامان تازه دو هزاریش افتاد و سریع گفت:
-اهان اون کتاب..بیا بریم..
دوتایی درحالی که می خندیدن، پچ پچ کنان از سالن رفتن بیرون…
نگاهم رو با لبخند ازشون گرفتم و چرخیدم سمت سامیار که حالش از من هم بدتر بود…
“نچی” کردم و دستش رو توی دوتا دستم گرفتم:
-سامیار چته عزیزدلم؟..
چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو کلافه به دور و برش چرخوند و گفت:
-چیزی نیست..بچه ها کجا رفتن؟..
-عسل یه کتاب می خواست سامان رفت بهش بده..
مکثی کردم و بعد دستش رو فشردم:
-چرا اینقدر حالت بد شد سامیار؟..من هرروز اینجوری میشم…
بی قرار و مظلومانه نگاهم کرد و لب زد:
-من چرا اینجوری شدم؟..
-چه جوری عشقم؟..
دستش رو از تو دستم کشید بیرون و تو موهاش فرو کرد و محکم چنگ زد:
-همینجوری دیگه..این حال عجیب و غریب چیه؟..
-از نگرانیه سامیار..
-تقصیره تواِ..
چشم هام گرد شد:
-مگه من چیکار کردم؟..
-همش حرفای بیخود میزنی..قول های مسخره ازم میگیری..منم میترسونی…
-سامیار من فقط..
کلافه سرش رو تکون داد:
-میدونم..میدونم..تو هم نگرانی اما حرفات عصبیم میکنه..اذیتم میکنی..میدونی چند شبه درست و حسابی نتونستم بخوابم؟..سرکار حالمو نمیفهمم..یه پرونده رو ده بار باید بخونم تا متوجه بشم چی به چیه..منو از کار و زندگی انداختی……
با غصه لب زدم:
-ببخشید..
از جاش بلند شد و درحالی که موهاش رو چنگ میزد، عصبی شروع کرد جلوم به راه رفتن…
سرم رو تکون دادم و با ناراحتی صداش کردم:
-سامیار..
یهو تو جاش ایستاد و چرخید طرفم..پایین پام، روی زمین زانو زد و دست هاش رو روی پاهام گذاشت….
با تعجب داشتم نگاهش می کردم که با یه حال عجیب و نگرانی زیادی زمزمه وار گفت:
-اگه تو یه چیزیت بشه من چیکار کنم؟..
لبخند نشست روی لب هام و دست هام رو گذاشتم دو طرف صورتش:
-من چیزیم نمیشه..حالا حالاها بیخ ریشتم..از دستم خلاص نمیشی…
دستش رو گذاشت روی یکی از دست هام و سرش رو کج کرد و لب هاش رو چسبوند کف دستم….
عمیق بو کشید و بعد بوسه ای زد و گفت:
-نامرده هرکی اعتراض کنه..
خندیدم و با اون یکی دستم موهاش رو چنگ زدم و اروم کشیدم:
-متاسفانه باید بگم حق اعتراضم ندارین..
.
سامیار هم خندید و دوباره کف دستم رو بوسید:
-مگه خرم اعتراض کنم..حاضرم هرچی دارم بدم که تو همیشه توی بغلم باشی…
-دو روز دیگه پشیمون نشی..
-نمیدونم..تا ببینیم چی پیش میاد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تاجایی که خوندمو فهمیدم از این رمان اینا فقط رو تخت بودن لبای همو کندن 😂 بیشعورهای نفهم
خیلیهم افتضاح
این سوگل و سامیارم دیگه شورشو در آوردن بابا حاملست سرطان بدخیم نگرفته که اینقد میترسن بابا بیخیال انقد این حاملگی رو عجیب غریب جلوه نده همه خانما حامله میشن دیگه
تموم استرسم از حرفاشون اینه که یه وقت سوگل چیزیش بشه که بعدش گند میخوره تو همه چی و میشه مزخرف ترین رمانی که خوندیم…