سامان دوباره زد زیر خنده و گفت:
-چقدر ادا داری سامیار..زهرمار که نیست..بخور دیگه…
عسل که می دونستم اون هم از اینجور چیزای گیاهی متنفر بود، با دلسوزی به سامیار نگاه کرد و گفت:
-درکت میکنم سامیار..کاش کاری از دستم برات برمیومد ولی به سوگل و مادرجون که نگاه میکنم میبینم هیچ راهی جز خوردن اون نوشیدنی بدمزه نداری…..
خنده ام گرفت و با اعتراض صداش کردم:
-عسل..چی میگی دیوونه..
-حق داره خب..خیلی بدمزه اس..منو بکشنم نمیخورم..
چشم غره ای بهش رفتم و بعد به سامیار نگاه کردم و با محبت گفتم:
-بخور عزیزم..مادرجون شیرینش کرده بدمزه نیست…
ماگ رو به صورتش نزدیک کرد و عطرش رو نفسش کشید و صورتش بیشتر تو هم رفت…
با حرص چشم هام رو بستم و لب زدم:
-خدایا صبر..
سامیار شاکی سرش رو چرخوند طرفم و گفت:
-برای چی از خدا طلب صبر میکنی..خب دوست ندارم مگه زوره…
-اره زوره..بخور..
به مادرش نگاه کرد و با اخم گفت:
-واقعا شیرینش کردی؟..
-اره عزیزم..اره پسرم..بخور قربونت برم..
اصرار مارو که دید دیگه حرفی نزد و اروم اروم مشغول خوردن شد…
به صورتش که نگاه می کردم خنده ام می گرفت..یه جوری میخورد که انگار واقعا یه لیوان زهر دادیم دستش و اون مجبوره تا تهش رو بخوره…..
سری به تاسف تکون دادم و نگاهم رو چرخوندم سمت عسل و گفتم:
-اومدی بالا چیکارم داشتی؟..
نیم نگاهی به سامان انداخت و گفت:
-هیچی..می خواستم برم خونه اومدم باهات خداحافظی کنم ولی دیگه مادرجون اجازه نداد برم گفت تا عصر بمونم….
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم:
-خوبه..چرا می خواستی بری حالا؟..
دوباره به سامان نگاه کرد و بعد زبونش رو روی لبش کشید و با تردید گفت:
-اوم..هیچی همینجوری..
نگاه پر حرص سامان توجه ام رو جلب و با تعجب گفتم:
-چیزی شده؟..
سامان با اخم و عصبی نگاهش رو از عسل گرفت و جواب نداد…
سرم رو سوالی برای عسل تکون دادم که لب هاش رو جمع کرد و شونه هاش رو بالا داد:
-مامانم زنگ زد گفت بیا خونه..
-چرا؟..
سرش رو پایین انداخت و جواب نداد که این دفعه سامان نگاهش کرد و عصبی گفت:
-بگو دیگه..بگو چرا گفت بری خونتون..
با تعجب بیشتری گفتم:
-چی شده اخه؟..
مادرجون با ارامش رو به سامان گفت:
-خیلی خب حالا توام..چیزی نشده که..
مادرجون که نگاه پر از سوالم رو دید توضیح داد:
-ایشون فکر می کردن عسل خونه ی شماست..وقتی فهمید اینجاست گفت بره خونه…
-چرا؟..
-بخاطره سامان..گفت درست نیست وقتی هنوز چیزی رسمی نشده اینجا باشه…
ابروهام رو بالا انداختم و به سامان نگاه کردم:
-برای این ناراحتی؟..خب اونام حق دارن..
سامان اخم هاش رو بیشتر تو هم کشید و با حرص گفت:
-یعنی چی حق دارن..مگه من میخوام اینجا بخورمش که تا متوجه شدن اینجاست گفتن سریع بره خونه….
-خب داداش من اونام یه حد و حدودی برای خودشون دارن..از نظر من که کاملا حق دارن…
همونطور عصبی و با بی منطقی تمام گفت:
-نه من میخوام بدونم مگه من چیکار میکنم که گفتن کنار من نمونه…
خیره خیره نگاهش کردم..چقدر شبیه سامیار شده بود…
اونم وقتی بی منطق میشد و حق به جانب می خواست حرفش رو به کرسی بشونه همین شکلی میشد….
اروم نگاهم رو کشیدم سمت سامیار که هنوز با اون لیوان تو دستش درگیر بود و گفتم:
-به خدا اگه اینقدر از نظر قیافه شبیه هم نبودین اخلاقتون داد میزد برادرین…
سامیار سرش رو بلند کرد و شاکی گفت:
-الان بحثتون چرخید رسید به من؟..چرا هرچیزی میشه تو به من گیر میدی؟…
خنده ام گرفت و با دستم به سامان اشاره کردم و گفتم:
-اخه نگاش کن چقدر شبیه تو شده..
ماگ خالی رو گذاشت روی عسلی کنارش و شونه ای بالا انداخت و گفت:
-سامان حق داره..
سامان تا این حرف رو شنید بلند و با ذوق گفت:
-قربون داداشم برم..دیدین..دیدین حق با منه..
به عسل نگاه کردم که با خنده سری تکون داد و بعد دوباره به سامیار نگاه کردم و با تاسف گفتم:
-همه رو مثل من نبین سامیار خان..من کسی رو نداشتم که از تو خونه ی تو بودن منعم کنه..از طرفیم اون اوایل مجبور بودم وگرنه کار ما هم درست نبود..رفتار مامان عسل کاملا نرمال بوده..هیچکس چنین اجازه ای نمیده دخترش تو خونه ی خاستگارش بمونه……
سامیار پوزخندی زد و با لحن حرص دراری گفت:
-اگه کسی هم بود منعت کنه فک کن من اجازه بدم برام تصمیم بگیرن…
چشم غره ای بهش رفتم:
-کاری نکن به جبران اون روزا الان همینجا بمونم دیگه چند وقت نیام خونه…
اخم هاش رو کشید تو هم و با حرص گفت:
-دیگه چی؟..
نگاهم رو ازش گرفتم:
-همین دیگه..گفتم بدونی هنوزم دیر نشده..
-اصلا برای چی بحثو کشوندی به خودمون..
شونه ای بالا انداختم و جوابش رو ندادم که سامیار به عسل نگاه کرد و جدی گفت:
-راست میگه..برای چی تو خونه ی خاستگارت میمونی..مردم حرف در میارن..پاشو برسونمت خونه….
من و عسل زدیم زیر خنده و سامان با حرص گفت:
-خیلی دی.ثی..
عسل عصبی صداش کرد:
-سامان..
من هم میون خنده اخم هام رفت تو هم:
-اِ..بی ادب..مدت هاست دارم روی سامیار کار میکنم دیگه بددهنی نکنه حالا تو شروع کردی…
سامان سرش رو خاروند و اروم گفت:
-ندیدی چطور تو دو دقیقه حرفشو عوض کرد..
-هرچی..خیلی زشته این حرفاتون..
سامیار خیلی جدی و بامزه سرش رو به تایید حرفم تکون داد و گفت:
-بچه ی بی تربیت..مامان اصلا روی تربیت این پسرت کار نکردی…
خندیدم و گفتم:
-تورو خدا تو دیگه از بی تربیتی حرف نزن که منو کشتی تا حرف های بی ادبیتو کنار بذاری…
-بالاخره الان که بچه ی خوبی شدم..
با محبت دستم رو روی بازوش کشیدم و با لبخند سرم رو تکون دادم:
-اره عزیزم..ممنون..
عسل “ایشی” کرد و سامان هم صورتش رو تو هم کشید:
-اه حالمونو بهم زدین..
سامیار دستش رو انداخت دور گردنم و تکیه ام رو داد به خودش و شقیقه ام رو بوسید:
-حالا خودتونم میبینیم..
همگی خندیدیم و مادرجون دست هاش رو رو به سقف بلند کرد و گفت:
-الهی شکر..انشالله همیشه خنده رو لبتون باشه..
من و عسل “آمین” گفتیم و سامان و سامیار هم با لبخند سر تکون دادن…
کمرم رو به سینه و شکم سامیار چسبوندم و لم دادم تو بغلش و دستش رو که دور گردنم حلقه کرده و روی شونه ام گذاشته بود رو تو دستم گرفتم…..
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا چه جوری مامانتو راضی کردی بمونی؟..
نگاه سامان دوباره پر از حرص شد و عسل هم لبش رو گزید و گفت:
-سامان نذاشت برم منم به دروغ گفتم سامان خونه نیست و فقط من و سوگل اینجاییم…
سرم رو به تاسف تکون دادم:
-شما دوتا برادر افریده شدین واسه عذاب ما..
سامیار به طرف بالا نگاه کرد و غرید:
-باز منو قاطی کرد..
-تو که بدتر بودی..یادت رفته منو به چه کارایی مجبور کردی و چقدر اذیتم کردی…
-حالا نه اینکه خودت کم منو اذیت کردی..
سامان با خنده گفت:
-باشه دوتاتون بد بودین..حالا دعوا نکنین..
چشم غره ای بهش رفتم و سامیار هم با تمسخر گفت:
-تو بحث زن و شوهر دخالت نکن..
عسل به سامان نگاه کرد و با لحن شوخی گفت:
-حرف نزن..الان میگه زنمو پر کردین انداختین به جونم…
سامان چپ چپ به سامیار نگاه کرد:
-غلط میکنه..
قبل از اینکه سامیار چیزی بگه، مادرجون با هشدار گفت:
-بسه دیگه..حالا شوخی شوخی دعواتون میشه شر درست میکنین…
سامان تکیه داد به مبل و سرش رو تکون داد:
-راست میگه مامان..این سامیار چپ و راستش معلوم نی یهو جدیش میکنه…
به طرفداری از سامیار گفتم:
-نخیرم..اصلا اینجوری نیست..
-حالا چه طرفشو میگیره..اون فریادها و عصبانیت هاشو یادش رفته..انگار خیلی وقته داد و بیداد نکرده سرت….
خندیدم و با مهر سرم رو تکون دادم:
-نه دیگه عصبی نمیشه..قول داده خودشو کنترل کنه…
بعد به سامیار نگاه کردم:
-مگه نه؟..
سرش رو به تایید تکون داد که سامان با بدجنسی گفت:
-اونم بخاطره بچشه..تا اون نبود چرا خودشو کنترل نمیکرد…
با اعتراض گفتم:
-نخیر..
نگاهم رو چرخوندم سمت سامیار و غر زدم:
-سامیار..
با اخم به سامان نگاه کرد و غرید:
-چرا شر درست میکنی بچه..دهنتو دو دقیقه ببندی کسی نمیگه لالی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوشحال شدممم پارت اومدددد😂