عسل و سامان خندیدن و من همینطور با دلخوری به سامیار نگاه می کردم که کشیدم سمت خودش و دوباره لب های گرمش رو به شقیقه ام چسبوند…..
بوسه ی ارومی زد و گفت:
-فقط بخاطره سوگل خانمه..اون نبود بچه میخواستم چیکار..کنترل اعصاب به چه دردم میخورد دیگه….
مادرجون با ذوق و پر محبت گفت:
-من قربون شما برم..الهی زنده باشم بچتون و پدر و مادر شدن شمارو ببینم…
لبخند نشست روی لب هام و لب زدم:
-اینطوری نگین..انشالله سایه تون هزارسال بالاسرمون باشه..ما جز شما کسی رو نداریم..هنوز باید بچه ی مارو بزرگ کنین….
نگاهم رو چرخوندم سمت عسل و سامان و با محبت گفتم:
-بعدم بچه ی سامان و عسل رو..
سامان اینقدر از حرفم ذوق کرد که بی اختیار دست انداخت دور گردن عسل و کشیدش تو بغلش و سرش رو بوسید و گفت:
-اخ که من میخوام یه تیم فوتبال درست کنم..
هممون زدیم زیر خنده و عسل با خجالت خودش رو عقب کشید و اروم گفت:
-چیکار میکنی دیوونه..ولم کن..
سامیار با بدجنسی نگاهشون کرد و گفت:
-پرسیدی مگه من چیکار میکنم که مادرش گفته اگه سامان اونجاست بیا خونه؟..بنده خدا همین کاراتو پیش بینی کرده بود دیگه….
عسل لبش رو محکم گزید و سامان هم نیشش رو بست و چشم غره ای به سامیار رفت…
صدای خنده ی بلندمون تو صدای الارم تماس گوشیم گم شد…
با تعجب سرم رو به اطرافم چرخوندم و گفتم:
-اِ گوشیه منه..کجاست؟..
سامیار به کانتر اشاره کرد و گفت:
-اونجاست..بذار برات بیارم..
قبل از اون از جام بلند شدم و گفتم:
-نه خودم میرم..
رفتم سمت اشپزخونه و گوشیم رو از روی کانتر برداشتم و به صفحه ش نگاه کردم…
چشم هام گرد شد و سرم رو بلند کردم و نگاهم رو بینشون که به من نگاه می کردن، چرخوندم…
سامیار چشم هاش رو ریز کرد و جدی گفت:
-کیه؟..
حتما فکر میکرد باز مزاحمه زنگ زده که یهو اخم هاش رفت تو هم و جدی شد…
نگاهم رو چرخوندم سمت عسل و با تعجب گفتم:
-عسل مامانته…
یکه خورده نگاهم کرد:
-مامان من؟..
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با استرس لبم رو جویدم:
-چیکار داره یعنی؟..
سامیار چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-جواب بده خب..
-اگه پرسید کی اونجاست چی بگم؟..
عسل از جاش بلند شد و مضطرب گفت:
-جواب نده..
-مگه میشه جواب ندم..ناراحت میشه..
تماس قطع شد و گوشی رو بالا گرفتم و گفتم:
-قطع کرد..
به عسل نگاه کردم:
-چی بهش گفتی؟..حرفامون یکی باشه..
قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، دوباره صدای گوشیم بلند شد و چون انتظارش رو نداشتم تکون سختی خوردم….
سامیار که حالم رو دید تشر زد:
-نمیخواد که کتکت بزنه..جواب بده الان باز قطع میشه…
دستم رو روی صفحه ی گوشیم کشیدم و تماس رو وصل کردم…
با دلهره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:
-الو..
صدای خاله مهناز با کمی مکث پیچید تو گوشم:
-سلام عزیزم..خوبی؟..
-سلام خاله جونم..ممنون شما خوبین؟..عمو جون چطوره؟…
-ممنون دخترم ما هم خوبیم..کوچولوت چطوره؟..
بی اختیار دست ازادم رفت روی شکمم و نوازش وار دستم رو حرکت دادم و لبخندم پررنگ شد:
-ممنون خاله..اونم خوبه..
-خداروشکر..مزاحمت که نشدم؟..
-نه خاله جونم..این چه حرفیه..ببخشید دیر جواب دادم گوشی تو اتاق بود تا رسیدم قطع کردین….
-اشکال نداره..عسل کنارته؟..
-بله همینجاست..باهاش کار دارین؟..گوشی رو بدم بهش؟…
-نه دخترم..با خودت کار داشتم..
نفسم حبس شد و با استرس لبم رو گزیدم:
-بفرمایید در خدمتم..
دوباره مکثی کرد و بعد مهربون گفت:
-به عسل زنگ زدم گفت تو و مادرشوهرت خونه هستین…
-بله درسته..چطور؟..
-شوهرت و داداشش خونه نیستن؟..
با نگرانی به سامیار و سامان نگاه کردم و گفتم:
-نه خاله..اونا سرکارن..
-مطمئن باشم؟..
سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی نامحسوسی گفتم:
-بله..واسه چی؟..
-عزیزم من به تو و عسل اعتماد کامل دارم..میدونم هرچقدرم هوای همدیگه رو داشته باشین بازم به من دروغ نمیگین..من خیالم از شما راحته اما یکم نگرانم سوگل جان…..
-نگران برای چی خاله؟..
با لحنی که کمی جدی شده بود گفت:
-میدونم خانواده ی شوهرت خیلی ادمای خوب و محترمی هستن اما منم مادرم و نگرانی هایی دارم..با عسل که حرف میزنم داد و بیداد میکنه و با شلوغ بازی میخواد حق رو به خودش بده…..
-حق دارین..من به عسل هم گفتم..حق کاملا با شماست..اما اینو مطمئن باشین عسل خواهر منه و هیچوقت نه خودم و نه میذارم خودش، کاری به ضررش انجام بدیم….
لحنش پر از مهر شد و با محبت گفت:
-میدونم و فقط خوده خدا میدونه که چقدر شکرش میکنم بخاطره دوست خوبی مثل تو که اندازه ی یه خواهر هواش رو داشتی و داری….
-ممنونم شما لطف داریم..من باید خدارو بخاطره داشتن عسل و شما شکر کنم..یادم نمیره همیشه مثل یه مادر هوام رو داشتین و من شرمندتونم که خیلی وقتا برای عسل و شما دردسر بودم…..
-این چه حرفیه دخترم..تو هم اندازه ی عسل برام عزیزی..تو هم دختر مایی..خدا شاهده هیچ فرقی با عسل برام نداری…
-قربون شما برم..
-خدانکنه عزیزم..داشتم میگفتم..میدونم برادرشوهرت عسل رو دوست داره و همینطور عسل هم ایشون رو..مادرشون هم تماس گرفتن و قرار خاستگاری گذاشتن و من با کمال میل پذیرفتم..چه خانواده ای بهتر از خانواده ای که دارم میبینم تورو مثل دخترشون پذیرفتن..از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من به این وصلت کاملا راضیم..پدرشم تحقیقاتشو کرده و راضیه اما تا رسمی شدن این رابطه درست نیست عسل زیاد خونه ی مادر شوهرت بیاد……
نفسی کشیدم و با اطمینان گفتم:
-حق با شماست اما مطمئن باشین من حواسم همه جوره به عسل هست..باور کنین سامان هم پسر خیلی محجوب و باادبیه..هیچوقت کاری نمیکنه که شما یا عسل ناراحت بشین…..
-میدونم سوگل جان..به خدا میدونم..من همیشه سعی کردم برای شما دوتا مثل یه دوست و همراه باشم..سعی کردم تفاوت دیدمون به زندگی، شمارو ناراحت نکنه اما من یه مادرم که هرکارم بکنم بازم تفکراتم نسبت به شما قدیمی ترِ…..
-بله درست میگین..چه کاری از دست من برمیاد؟..
صدای نفس عمیقش تو گوشم پیچید و با نگرانی مادرانه ای گفت:
-نگران حرف مردمم..میدونم چیزی تا خاستگاری نمونده اما هنوز رسمی نشده..میدونم ممکنه اشتباه باشه اما حتی نگران فکر مادرشوهرتم هستم..شاید یه لحظه پیش خودش بگه این دختر هنوز هیچی نشده هرروز اینجاست..میترسم دید منفی به این موضوع داشته باشن…..
با عجله و تند تند گفتم:
-به خدا اونا اینجوری نیستن..باور کنین مادرجون عسل رو اندازه ی دختر خودش دوست داره..اصلا هیچ فرقی بین ما نمیذاره..حتی شاید باور نکنین اما بیشتر از پسراش به فکر من و عسله…..
-میدونم عزیزدلم..من همون روز عقد تو فهمیدم خیلی خانم محترم و با محبتی هستن اما نگرانی منم درک کن..عسل که تا این موضوع رو پیش میکشم دیوونه میشه و هزارتا حرف و بحث رو وسط میکشه…..
-درسته..هرکاری شما بگین من انجام میرم..
-فقط میخوام کمی رفت و امادش تا وقتی اگه خدا خواست و نامزد کردن به اونجا کمتر بشه..گفتم من به شما دوتا اعتماد کامل دارم..خونه ی خودت شب و روز میتونه بیاد..تو خواهرشی هرلحظه اراده کنی باید کنارت باشه و من هیچ مشکلی ندارم اما خونه ی مادرشوهرت…..
حرفش رو خورد و من متوجه ی منظورش شدم..
زبونم رو روی لب هام کشیدم و سرم رو تکون دادم:
-چشم هرچی شما بگین..من دیگه وقتی اینجام به عسل نمیگم بیاد…
-سوگل جان اینجوری نگو..ناراحت شدی؟..
-نه به خدا خاله شما حق دارین..من اصلا ناراحت نشدم..صلاح عسل هرچی باشه منم همونو میخوام..بالاخره شما تجربتون از ما بیشتره و حتما چیزی میدونین که اینجوری میگین…..
-ممنون دخترم..ببخشید سرتو خوردم با حرفام..ممنون که درکم میکنی..به خدا اگه تو هم بودی همین حرفارو میزدم و هیچ فرقی با عسل برام نداری…..
-میدونم خاله جونم..
-قربونت برم..انشالله جفتتون مادر که شدین منو بهتر درک میکنین…
لبخند نشست روی لب هام:
-همینطوره..
-یه وقت نشه بخاطره حرفای من دیگه عسل رو صدا نکنی خونه ت..بازم میگم شب و روز و هر موقعی که عسل رو پیشت خواستی فقط کافیه یه زنگ بزنی…..
-ممنونم..
-برو دخترم..مزاحمتم شدم..سلام به شوهرت و مادرشوهرتم برسون…
-چشم حتما..شما هم به عموجون سلام برسون..
-حتما..مواظب خودت و نی نیتم باش..خدانگهدارت…
-خدانگهدار..
گوشی رو قطع کردم و چشم هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم:
-وای..از خجالت داشتم اب میشدم..
سرم رو بلند کردم و با چندتا صورت که هرکدوم یه جور نگاهم میکردن روبه رو شدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کلا مکالمه سوگل و مامان عسل بود باو:/ خیلی زیاد بود!