به مادرجون و سامیار نگاه کردم که بی حرف ایستاده بودن و منتظر بودن خوده سامان کاری بکنه….
به سامان که داشت اروم جلو می اومد نگاه کردم و بعد بغل گوش عسل پچ زدم:
-خواهش میکنم عسل..حیف رابطتونه..خرابش نکنین…
چیزی نگفت و سامان که بهمون رسید کمی خودم رو روی مبل عقب کشیدم…
نگاهِ سامان به من بود و انگار منتظر بود کسی تاییدش بکنه…
لبخند دلگرم کننده ای زدم و سرم رو دوباره به تایید کارش تکون دادم…
نفس عمیقی کشید و جلوی عسل روی سر پاهاش، پایین مبل نشست…
دستش رو روی دست های عسل گذاشت که عسل سریع دست هاش رو عقب کشید و عصبی گفت:
-به من دست نزن..
سامان دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت و لب زد:
-باشه..باشه..اروم باش..
نگاهه همه ی ما بهشون بود و با نگرانی منتظر بودیم دلخوری هارو رفع کنن…
سامان دستش رو کنار پاهای عسل روی مبل گذاشت و سرش رو پایین انداخت و اروم گفت:
-ببخشید..
عسل پوزخنده پر صدایی زد:
-ببخشم؟..چی رو؟..کدوم یکی رو؟..بی احترامی به مادرم رو؟..یا توهین هایی که به سوگل کردی؟..شایدم منظورت نادیده گرفتن خودمه..این ببخشیدت برای کدوم یکی بود؟……
سامان دستش رو روی پیشونی عرق کرده ش کشید و درحالی که همچنان سرش پایین بود و به عسل نگاه نمی کرد گفت:
-برای همشون..
عسل دوباره پوزخندش رو تکرار کرد و با جدیت گفت:
-متاسفم..با یه ببخشید هیچ کدومش فراموش نمیشه…
با نگرانی و استرس نالیدم:
-عسل..
عسل دستش رو به معنی “ساکت باش” بالا گرفت و با جدیتی که کمتر ازش میدیدم گفت:
-نمی تونم ببخشم..اگه اجازه داده بود خودم می تونستم با مادرم صحبت کنم..اصلا حرفشو قبول می کردیم..چه اشکالی داشت به حرف بزرگترمون احترام بذاریم..اما الان نمی تونم حرفاشو فراموش کنم..تو شاید بتونی توهین هایی که بهت کرد رو ببخشی اما من نمی تونم……
لب هام رو بهم فشردم و به سامان نگاه کردم که شرشر عرق می ریخت و رنگش بدجور پریده بود….
مثل داداشم بود..نمی تونستم تو این حال ببینمش..با اینکه حرف های بدی بهم زده بود اما من دوستش داشتم و طاقت دیدن این حالش رو نداشتم…..
دستم رو روی بازوی عسل گذاشتم و مهربون گفتم:
-اخه سامان هم حق داشت عسل..حرفای مادرتو که نشنید..فقط چیزایی که من گفتم رو شنید و بد برداشت کرد..اینجوری نکنین..ببین سامان هم پشیمونه..به خدا من و سامیار هم کم از این دعواها نکردیم اما الان یه لحظه هم نمی تونیم از هم دور باشیم……
نگاهم رو بین دوتاشون چرخوندم و با محبت گفتم:
-من قصد دخالت ندارم..فقط نمی خوام رابطه ی قشنگتون خراب بشه..با یه دعوا و بحث و دلخوری نمیشه همه چی رو بی خیال شد و هرچیزی که بوده رو کنار گذاشت..پس وقتی رفتین سر خونه و زندگیتون می خواهین چیکار کنین..ادمایی که دعوا نمیکنن درواقع اصلا باهم حرف نمیزنن..اونم اول زندگی که کلی اختلاف نظر و تفاوت دیدگاه به وجود میاد……
اروم خندیدم و با همون لحن ادامه دادم:
-باید اینقدر تو سر و کله ی هم بزنین و دعوا کنین تا اخلاق و رفتار همدیگه دستتون بیاد و اونوقت دیگه یاد میگیرین چه جوری باهم کنار بیایین و ارامش همدیگه بشین..چیزی نشده که..یه سوتفاهم پیش اومده و با حرف زدن حل میشه…….
جفتشون سرشون رو پایین انداخته بودن و به حرف هام گوش میدادن…
لبخندم رو پررنگ تر کردم و به مادرجون نگاه کردم:
-اینطور نیست مامان؟..
مادرجون هم لبخندی زد و با محبت و مهربون بهم نگاه کرد و پلک هاش رو به تایید حرفم باز و بسته کرد و گفت:
-سوگل درست میگه..شما دیگه بزرگ شدین..عاقل و بالغین..با یه دعوا که ادم بی خیال عشقش نمیشه..هر مشکلی یه راه حلی داره..راه حل مشکل شما هم الان حرف زدنه..بریزین بیرون و خودتونو خالی کنین و بعدم باهم اشتی کنین…..
عسل که معلوم بود کمی نرم تر شده و دیگه از جدیت دقایق قبلش خبری نبود، اروم گفت:
-اخه شما که دیدین چیک…
پریدم تو حرفش و با تشر گفتم:
-دیگه رو حرف مادرجون حرف نزنین..همین که گفت..تمام…
سامان سرش رو بلند کرد و با یه دنیا شرمندگی نگاهم کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
-ببخشید..به خدا اصلا نفهمیدم چیکار کردم و چی گفتم..نمی خواستم ناراحتت کنم..تو که میدونی من چقدر دوستت دارم..اصلا هدفم ناراحت کردنت نبود..باور کن…..
برام سخت بود فراموش کردن حرف هاش اما نمی خواستمم کش بدم و دلخوری رو بیشتر کنم….
چشم هام رو بستم و سرم رو پایین انداختم:
-مهم نیست..
-نه اتفاقا خیلی هم مهمه..معذرت میخوام..سوگل من یه لحظه بد متوجه ی منظورتون شدم و قاطی کردم..شرمنده تم به خدا…..
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی بازوش گذاشتم:
-بی خیال..بهش فکر نکن..دیگه تموم شد..
-تموم نشده..خیلی ازم ناراحتی؟..
دوباره سرم رو پایین انداختم و جوابی بهش ندادم..
حقیقتا خیلی ناراحت بودم و با تمام حرف هایی که میزدم، نمی تونستم پنهونش کنم و سامان هم متوجه شده بود که بی خیال نمیشد….
دستم که هنوز روی بازوش بود رو کشیدم عقب که تو هوا دستم رو گرفت…
فشاری به دستم داد و گفت:
-میگی بی خیال تموم شد اما ناراحتیتو نمی تونی پنهون کنی..حتی نگاهمم نمیکنی..چیکار کنم ببخشی؟….
سرم رو اروم بلند کردم و غمگین بهش خیره شدم و لب زدم:
-مهم نیست سامان..الان کار مهم تری داری..
با چشم و ابرو به عسل اشاره کردم که کنارم نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود و به ما نگاه نمی کرد….
سامان لبخنده بامحبتی زد و گفت:
-تو هم مهمی..نمی خوام ازم دلخور باشی..خواهرم که ناراحت باشه برادرمم ناراحته..برادرزاده امم ناراحته….
لبخنده محوی زدم که دوباره دستم رو فشرد و گفت:
-هوم؟..دوست داری بزنیم دلت خنک بشه؟..هان؟..
بی اختیار خنده ام گرفت و اروم خندیدم:
-نه مگه دیوونه شدی..
-اره..اگه دیوونه نشده بودم که شمارو ناراحت نمی کردم..مادر و خواهر و برادرمو..برادرزاده امو….
نگاهش رو اروم چرخوند سمت عسل و با چشم هایی پر از احساس ادامه داد:
-عشقمو..
دستم رو از تو دستش دراوردم و با انگشت هام ضربه ای به شونه ش زدم و با لبخند گفتم:
-پس فعلا از دل عشقت دربیار..مهمتر از همه اینه..من بعدا هم می تونم یه جوری دلمو خنک کنم و ناراحتیم رفع بشه….
سامان خندید و قبل از اینکه چیزی بگه دستی روی شونه ام نشست…
سرم رو چرخوندم و به سامیار نگاه کردم که کنارم ایستاده بود و با لبخندی زیبا نگاهم می کرد….
چشم هاش پر از عشق و غرور و افتخار بود..
انگار از حرف هام و رفتارم خیلی خوشش اومده بود که اینجوری نگاهم می کرد…
لبخندی بهش زدم که اون هم لبخند زد و بعد نگاهش رو چرخوند سمت سامان و اخم هاش اروم اروم تو هم فرو رفت و با لحنی بامزه گفت:
-من می تونم یه مشت حواله ی صورتت کنم تا دل همه خنک بشه..نظرت چیه؟…
سامان خندید و سرش رو کمی کج کرد و گفت:
-گردن من از مو باریک تر..هرکاری دوست دارین بکنین..فقط ازم ناراحت نباشین…
سامیار چپ چپ نگاهش کرد و اون هم اشاره ای به عسل کرد تا سامان زودتر از دلش دربیاره…
سامان نگاهش رو اروم چرخوند سمت عسل و با تردید دستش رو اورد سمتش و دوباره جفت دست هاش رو که تو هم قفل کرده و روی پاهاش گذاشته بود رو گرفت…..
انگار می ترسید باز عسل پسش بزنه اما عکس العملی نشون نداد…
سرش رو پایین تر برد و چشم هام رو محکم بهم فشرد..
می دونستم الان دلش نرم شده و دیگه مثل قبل عصبانی نیست..این رو از همین حرکتش که دست هاش رو عقب نکشید متوجه شدم….
سامان سرش رو پایین به سمت عسل برد تا صورتش رو ببینه و با لحنی پر از احساس صداش کرد:
-عشقم..
حتی دل من هم از لحنش غش کرد چه برسه عسل که مخاطبش بود…
لب هاش رو بهم فشرد تا جلوی خودش رو بگیره و جوابش رو نده…
دیگه تمام حرکات و رفتارهاش رو از بر بودم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان چرا اینجوریه😕🙄
در کمال آرامش و خوشبختی نشستن دارن میخندن یهو بدون هیچ دلیل مهمی با یه چیز کوچولو ک اصلا مهم نیست یه دعوای بزرگ میشه بعدشم همه پشیمونن لوس بازیو ناز کشی میشه😑😑
حققققققق
به خدا که به خدا عه :/