مادرجون لبخنده تلخی زد و اروم گفت:
-ببخشید..
-چرا؟..
مادرجون سرش رو پایین انداخت و اروم گفت:
-بخاطره گذشته..بخاطره بدی هایی که بهت کردیم..من هرگز خودمو بخاطره اون روزها نمی بخشم اما تو ببخش مادر….
سامیار سرش رو پایین انداخت و اروم گفت:
-مهم نیست..
-مهمه..خیلی هم مهمه..می دونم تو دلت مونده و هنوز ازمون دلخوری..نگو نه که اگه اینجوری نبود گاه و بیگاه به رومون نمیاوردی چه خبطی در حقت کردیم..ببخش پسرم…..
سامیار نیم نگاهی به من کرد و دوباره به مادرش نگاه کرد و گفت:
-درست میگی..خیلی مهمه..مهمه چون بدجور روی دلم مونده..همیشه یادمه..نمی تونم فراموشش کنم..نمیخوام فراموشش کنم..میخوام همیشه یادم باشه که هیچوقت در حق بچه ام اون کارو نکنم..میخوام برام درسی باشه که بتونم هرچی هم شد اعتمادم به بچه امو از دست ندم..می خوام حتی اگه بچه ام خطاکار هم بود بازم طرفشو بگیرم……
انگار اختیارش رو از دست داده بود که صداش رو بلند کرد و با حرصی اشکار گفت:
-من دارم بچه دار میشم..از همین الان که هنوز ندیدمش هم همیشه حق رو بهش میدم..اگه همین الان از تو شکم مادرش بهم بگه الان شبه منم میگم شبه..میگم هرچی بچه ام بگه همونه..منم بچه ی تو بودم..چطور تونستی حق رو بهم ندی و بهم پشت کنی..من بخاطره تو تن به نامزدی با کسی دادم که ازش بیزار بودم..تو چرا حق رو به من ندادی..چطور تونستی……
کمی چرخیدم طرفش و با بغض نگاهش کردم و گفتم:
-سامیار..اروم باش عزیزم..
با حرص نفس زد:
-نمی تونم..نمی تونم..رو دلم سنگینی میکنه..
با نوک انگشت هاش به شقیقه ش کوبید و غرید:
-از تو این لعنتی نمیره بیرون..نمیره بیرون که خانواده ام بهم اعتماد نکردن..بهم پشت کردن..منو از خونه و خانواده ام روندن…..
-باشه عشقم..الان با یاداوری گذشته فقط بیشتر همتون ناراحت میشین..بهش فکر نکن..گذشته تموم شده….
-تموم نشده..تموم نشده..چرا من نمی تونم فراموش کنم..چرا یادم نمیره..چرا هرصبح که از خواب بلند میشم اولین چیزی که یادم میاد همینه..چرا باعث شدن من بچه امو نخوام..چرا باهام کاری کردن که از ترس بچه ی خودمو قبول نکنم..وقتی بچه ام به دنیا اومد، چطوری تو چشم هاش نگاه کنم و یادم نیاد که نمی خواستمش..که با اینکه دوستش داشتم اما از ترس پسش میزدم..بهش می گفتم مزاحم……
با گریه از جام بلند شدم رفتم طرفش و کنارش روی مبل نشستم و محکم بغلش کردم:
-درست میشه..درست میشه عزیزم..اروم باش..
مادرجون که بلند بلند گریه می کرد با زاری نالید:
-ببخشید..ببخشید..
سامیار ازم فاصله گرفت و با چشم هایی که غلتان خون شده و کمی نمدار بودن به مادرش نگاه کرد:
-نمی بخشم..هرگز نمی بخشم..
صدای گریه ی مادرجون بلند تر شد و سامیار با فکی که می لرزید غرید:
-شما باعث اون زندگی پر از کثافت من شدین..شما باعث شدین هرشب تختمو با یه هرزه پر کنم و خودمم مثل اونا بشم..من دین و ایمون سرم میشد..خدا و پیغمبر حالیم بود..شما منو از خدا هم دور کردین…..
سامان بهمون نزدیک شد و دستش رو روی شونه ی سامیار گذاشت و سامیار با خشم دستش رو پس زد و از جاش بلند شد….
قبل از اینکه بتونیم جلوش رو بگیریم، یقه ی سامان رو تو دست هاش گرفت و فریادش بلند شد:
-تو اولین نفر بودی..یادته؟..یادت میاد تو اولین مشت رو زدی..اقایی که الان برادری کردن یادت افتاده..وقتی مشت میزدی و منو خار و ذلیل می کردی برادریت کجا بود..وقتی دایی و خاله هات و شوهراشون منو زیر مشت و لگد گرفته بودن چرا برادری یادت نیوفتاد..تو چطور برادری بودی……
بازوش رو گرفتم و سعی کردم از سامان جداش کنم و عسل هم طرف دیگ امون ایستاده بود اما زور هیچ کدوممون بهش نمی رسید….
با گریه صداش کردم:
-سامیار..سامیار تورو خدا..بیا عقب..اروم باش خدایی نکرده سکته می کنی..بیا عقب قربونت برم….
تو یک حرکت سامان رو محکم به عقب هل داد و یقه ش رو ول کرد…
سرش رو چرخوند طرفم و با لحنی که حالا اروم و غمگین شده بود نالید:
-پس کِی بگم؟..کِی خودمو خالی کنم؟..سالهاست رو دلم مونده..عقده شده..شده یه دمل چرکی و تو گلوم گیر کرده….
دست هام رو دور قد و قامت بلندش پیچیدم و محکم بغلش کردم:
-باشه عزیزم..باشه..حق با تواِ..بگو..حرفاتو بزن اما اروم..یه چیزیت بشه من میمیرم..تورو خدا اروم باش..بخاطره من….
دست هاش رو دورم حلقه کرد و پیشونیش رو روی شونه ام گذاشت و ناله زد:
-اگه تو نیومده بودی زندگی من قرار بود چطوری بشه..اگه تو نیومده بودی تو همون گند و کثافتی که واسه خودم ساخته بودم میمردم..داشتم خودم و زندگیمو به گوه میکشیدم…..
دستم رو روی موهاش کشیدم و سعی کردم با نوازش هام کمی ارومش کنم:
-تموم شد..دیگه تموم شده..من اینجام..دخترمون اینجاست..دیگه گذشته..گذشته عشقم…
فشار دست هاش رو بیشتر کرد و من چشم هام رو باز کردم و از روی شونه ش به عسل که روبروم بود نگاه کردم…..
دستش رو روی دهنش گذاشته بود و از حال و روز سامیار داشت مثل ابر بهار گریه می کرد…
چشم هام رو چرخوندم سمت سامان که با دوتا دستش تو موهاش چنگ زده و از کمر روی زانوهاش خم شده بود و اون هم داشت گریه می کرد….
صدای گریه ی مادرجون هم از پشت سرم میومد اما من همونطوری خشکم زده بود…
شونه های سامیار می لرزید و داشت تو بغلم عین یه بچه گریه می کرد…
دستم روی موهاش از حرکت ایستاده بود و هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم…
سامیارم داشت گریه می کرد؟..
وای که مرگ من همون لحظه بود..داشتم جون میدادم..چی به سر مرد من اورده بودن که الان با یاداوریش به این حال و روز افتاده بود….
برای اولین بار بود که داشتم گریه ش رو میدیدم..
شوکه و بهت زده و لرزون، با صدایی تحلیل رفته صداش کردم:
-سامیار..
پیشونیش رو محکم تر به شونه ام فشرد و بی صدا و عمیق به گریه ش ادامه داد…
سرم رو چرخوندم و نگاهم به سامان افتاد که صاف شده بود و با صورتی خیس و شوکه داشت به ما نگاه می کرد….
انگار اون هم این حال سامیار رو باور نمی کرد..
مبهوت به سامان نگاه کردم و لب زدم:
-چیکار کردین؟..
بغضم تو یک لحظه ترکید و گریون، با حرص و کینه گفتم:
-چیکار کردین باهاش؟..
سامان دستش رو روی سرش رو گذاشت و با حسی عجیب به سامیار چشم دوخت…
نگاهش پر از شرمندگی و پشیمونی و ناراحتی بود..
با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره دستم رو روی موها و پشت گردن سامیار کشیدم و لب زدم:
-سامیار..عشقم..
صورت خیسش رو به گردنم و بعد از روی لباس به شونه ام مالید…
داشت اشک هاش رو پاک می کرد..نمی خواست ما ببینیم…
لبم رو گزیدم و بغضم رو به زور قورت دادم و سرش رو که بلند کرد با عشق بهش خیره شدم…
چشم هاش سرخ شده بود و هنوز کمی نم داشت..
لبخندی بهش زدم و دست هام رو دو طرف صورتش قاب کردم و با انگشت های شصتم زیر چشم هاش کشیدم و خیسیش رو پاک کردم….
با محبت نگاهش کردم و لب زدم:
-من قربونت برم..اینجوری نکن..من دق میکنم تورو تو این حال ببینم…
با حالی غریب نگاهش رو از روی صورتم کشید پایین و به شکمم خیره شد و اروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
-خداروشکر شما هستین..
مهربون و نرم گونه ش رو بوسیدم:
-ما همیشه هستیم..همیشه ی همیشه..
لبخنده تلخی زد و پیشونیم رو بوسید و کمی ازم فاصله گرفت…
صدای گرفته و گریون مادرجون از پشت سرمون اومد:
-سامیار..پسرم..
سامیار سرش رو چرخوند و پوزخندی زد:
-هه..پسرم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااا اینا چشونه😐 بحث و دعوا سر یه جیز دیگه بودااا
چقد احساسی حق داره سامیار منم همچین شخصیتی دارم بدی هیچ کس از یادم نمیره اصلا💔🥺
هیق😐
سوگل یه سامی میگفت بچه انقدر اشک نمیریخت 🤕💔
حق….!
این همه اتفاق تو یه روز افتاد؟
هموز شب نشده نخود نخود هر که رود خانه ی خود 😂🙄💔
:////////