رمان گرداب پارت 143 - رمان دونی

 

پوزخنده سامیار بزرگ تر شد و با تمسخر گفت:

-چیه؟..خیلی سخته باورش؟..سخته باور کنین گول خوردین و یه الف بچه چه جوری باهاتون بازی کرده؟…..

 

سامان قدمی جلو گذاشت و بهت زده گفت:

-سامیار..این تهمت بزرگیه..اگه میخواهی دل مارو بسوزونی، ما همون موقع که تورو بیرون کردیم، هرروز سوختیم..با ابروی اون بچه بازی نکن…..

 

سامیار زد زیر خنده و به من نگاه کرد و با خنده ی تلخی گفت:

-میبینی؟..هنوزم منو باور نمیکنن..سخته براشون فکر کنن اون عوضی چیکار کرده…

 

خنده ش رو خورد و چرخید به سامان نگاه کرد و با لحنی پر از گلایه لب زد:

-پس چرا اونقدر راحت گناهکار بودن منو باور کردین؟…

 

سامان پلکی زد و با ناباوری گفت:

-امکان نداره..امکان نداره..خاک تو سر من..من چه غلطی کردم..چرا همون موقع نگفتی؟..چرا همون موقع نگفتی اون اشغال چه گوهی خورده..چرا ساکت موندی؟…..

 

سامیار لبخنده تلخی زد و اروم گفت:

-نخواستم با ابروی یه دختر بازی کنم..همون قدر که فهمیدین من کاری نکرده بودم برام کافی بود..اما الان باید می فهمیدین..باید می فهمیدین با من چیکار کردین…..

 

چشم هاش رو بست و با لحن اروم تری ادامه داد:

-باید می فهمیدین بخاطره کی منو از خونه و زندگیم روندین و انداختینم تو اشغال دونی….

 

مادرجون با صدایی که به زور درمیومد و با حالی خراب لب زد:

-خدا مرگم بده..خدا منو بکشه..چیکار کردم با بچه ام..الهی بمیرم مادر..الهی بمیرم برات..چیکار کردیم باهات….

 

با اینکه مقصر بودن و ته دلم بخاطره حال سامیار ازشون کینه داشتم اما طاقت این حالشون رو هم نداشتم….

 

 

 

به عسل نگاه کردم و گفتم:

-عسل یه لیوان اب قند درست کن بیار واسه مادرجون…

 

عسل رفت سمت اشپزخونه و من هم رفتم پیش مادرجون و کنارش نشستم…

 

دستش رو تو دست هام گرفتم و اروم گفتم:

-دیگه تموم شده مادرجون..اروم باش..تورو خدا خودتو اذیت نکن..حالت داره بد میشه..اروم باش….

 

با صدای سامان نگاهش کردم که دستش رو روی سرش گذاشته بود و با حالی داغون به سامیار نگاه می کرد:

-باید همون موقع میگفتی..مگه اون به ابروی تو فکر کرد که تو بخاطره اون سکوت کردی..چرا گذاشتی باهات اون کارو بکنه….

 

سامیار دوباره پوزخند زد:

-تقصیر اون نبود..اونم می خواست خودشو نجات بده..از بقیه توقعی نبود اما شما دوتا نباید باور می کردین..نباید همراه بقیه می شدین و با من اون کارو می کردین…..

 

اشک های سامان روی صورتش ریخت و تلو تلو خوران چند قدم عقب رفت و به دیوار تکیه داد و سر خورد و همونجا نشست….

 

دست هاش رو دو طرفش مشت کرد و با پشیمونی و بغض دار لب زد:

-ببخشید..اشتباه کردم..گوه زیادی خوردم..همون لحظه که تو از خونه رفتی بیرون پشیمون شدم..حتی با اینکه فکر می کردن گناهکاری هم از کارم پشیمون شدم..خواستم بیام دنبالت اما بقیه نگذاشتن…..

 

اشک هاش شدت گرفت و با حرص ادامه داد:

-گفتم حتی اگه این کارم کرده باشه بازم داداشمه..نباید از خونه بیرونش می کردیم..اما حال مامان بد بود و اون پدرِ عوضیش اجازه نداد بیام..یه جوری همه رو پر کرد که جلومو گرفتن..کاش اومده بودم دنبالت..کاش……

 

دست هاش رو روی صورتش گذاشت و شونه هاش لرزید…

 

سامیار نگاهش کرد و با کینه گفت:

-دیگه باید میومدی بیمارستان دنبالم..چون همون شب بستری شدم…

 

 

 

سامان اشک هاش رو پاک کرد و با پشیمونی به سامیار نگاه کرد و گفت:

-شرمنده تم داداش..اشتباه کردم..

 

سامیار پوزخندی زد و جوابش رو نداد..

 

چند قدم عقب رفت و روی مبل پشت سرش نشست و دست هاش رو روی زانوش تو هم قفل کرد و سرش رو پایین انداخت….

 

کمی بینمون سکوت شد تا عسل با یه لیوان اب قند که داشت قاشق رو تند تند داخلش می چرخوند اومد….

 

لیوان رو به دستم داد و خودش هم طرف دیگه ی مادرجون نشست…

 

من هم قاشق رو کمی تو لیوان چرخوندم و بعد نزدیک لب های مادرجون بردم:

-یکم بخور مامان..رنگت پریده ممکنه فشارت افتاده باشه…

 

سرش رو به دو طرف تکون داد و با گریه نالید:

-به درک..کاشکی میمردم و اون کارو با بچه ام نمی کردم..کاشکی میمردم و این حال و روز بچه امو نمی دیدم….

 

من هم دوباره گریه ام گرفت:

-خدانکنه این چه حرفیه..یکم بخور مامان..بخاطره من..خواهش میکنم…

 

با بی میلی چند قلوپ از اب قند خورد و بعد لیوان رو پس زد…

 

گریون نگاهم کرد و با صدایی اروم لب زد:

-دیگه چه طوری تو صورتش نگاه کنم؟..هیچوقت خودمو نمی بخشم..تو بگو چیکار کنم سوگل؟..چیکار کنم….

 

سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو ازش دزدیدم..جوابی نداشتم بهش بدم..کارشون بد بوده و جبرانش خیلی سخت بود….

 

دل سامیار بدجور شکسته بود و می دونستم به این راحتی ها نمی بخشید…

 

 

 

مادرجون که جوابی از من نشنید با بغض گفت:

-تو هم نمی دونی من باید چه جوری اشتباهمو جبران کنم..چون سامیارمو می شناسی..چون از دلش خبر داری..اون هیچوقت منو نمی بخشه..میاد پیشم اما دلش ازم شکسته……

 

دوباره سینه اشو چنگ زد و با صدایی تحلیل رفته نالید:

-دل بچه امو شکستم..پدرشو از دست داده بود، مادرشم ازش گرفتم..برادرشم گرفتم..بچه امو بی کس و تنها کردم….

 

با گریه دستم رو روی شونه ش گذاشتم:

-درست میشه..درست میشه مامان..تورو خدا اروم باش…

 

دوباره لیوان رو نزدیک صورتش بردم:

-یکم دیگه بخور مامان..من دارم سکته میکنم حال شماهارو میبینم..اون از سامیار و سامان..اینم از شما..تورو خدا بخور رنگت خیلی پریده…..

 

عسل هم خودش رو کمی بهمون نزدیک کرد و با صدای گرفته ای لب زد:

-اره مادرجون..یکم بخور..ببین حال سوگلم بد میشه ها..شما باید اروم باشین تا سامان و سامیارو هم اروم کنین….

 

مادرجون نگاهی به من کرد و با دیدن صورت خیس و حال و روزم پلک هاش رو باز و بسته کرد و لیوان رو از دستم گرفت….

 

چند جرعه دیگه خورد و لیوان رو بین دوتا دستش گرفت و دوباره نالید:

-به من نگین مامان..اگه لیاقت مادر بودنو داشتم با اون یکی بچه ام اون کارو نمی کردم..مادر باید همیشه پشت بچه ش باشه..کاری که منِ نادون نکردم…..

 

نگاهم کرد و با لب هایی کبود شده ادامه داد:

-تو اروم باش عزیزم..ببخش تورو هم داریم اذیت میکنیم..الان باید تو ارامش باشی اما همش استرس و نگرانی بهت میدیم…..

 

 

 

لبخنده تلخی روی لب هام نشست:

-اینجوری نگین..ما یه خانواده هستیم..فقط که تو خوشی ها نباید کنار هم باشیم…

 

چشم هاش رو بست و سرش رو تکون داد:

-شرمنده ی همتونم..

 

بعد لیوان تو دستش رو داد به عسل و گفت:

-کمکم کنین بلند شم..

 

-کجا میخواهی بری مامان؟..بلند نشو حالت خوب نیست…

 

دوباره سینه ش رو چنگ زد و نفسی گرفت:

-میخوام برم پیش بچه ام..

 

-چرا اینقدر سینه تو چنگ میزنی؟..درد داری؟..

 

-مهم نیست..کمکم کنین..

 

عسل لیوان رو گذاشت روی عسلی کنارش و از جاش بلند شد..

 

من هم بلند شدم و درحالی که دوتایی از دو طرف بازوی مادرجون رو گرفته بودیم و کمک می کردیم بلند بشه، سامیار رو صدا کردم:

-سامیار..

 

سامیار سرش رو بلند کرد و همزمان مادرجون انگار که ضعف کرده باشه، زانوهاش کمی خم شد و من با ترس، بلند صداش کردم:

-مامان..چی شد؟..

 

به سختی روی پاهاش ایستاد و نالید:

-خوبم..خوبم..

 

با ترس به سامیار نگاه کردم که اون هم بلند شده بود و با چشم هایی پر از نگرانی به ما نگاه می کرد….

 

با اینکه نمی خواست نشون بده اما نگران مادرجون شده بود…

 

سوالی نگاهم کرد و با صدایی گرفته گفت:

-کجا میرین؟..

 

-مامان میخواد بیاد پیش تو..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
1 سال قبل

حالا اگه این مادرجون یه طوریش بشه باید چیکار کنیم؟😐

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چقد کم بود

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x