منظورش به کار چند ساعت پیش سامان بود که بخاطره تماس مادر عسل با من دعوا کرده بود…
قبل از سامان، با کلافگی گفتم:
-سامیار بس کن..بذار یکم ارامش داشته باشیم..باز بحث درست نکن…
غمگین نگاهم کرد و حرفی نزد که سامان با صدای ارومی گفت:
-حق با تواِ داداش..ببخشید..
-همیشه حق با من بوده اما کیه که بفهمه..
با حرص و نفس بریده صداش کردم:
-سامیار..
-خیلی خب..هیچی نمیگم دیگه..اروم باش..
-تمام تن و بدنم داره میلرزه سامیار..جونم از نگرانی داره بالا میاد..بذار یکم اروم باشم بفهمم این درد از چیه….
با نگرانی دوباره دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
-خیلی درد داری؟..
نفسی گرفتم و سرم رو تکون دادم..کمرم تیر می کشید و همین نگرانم کرده بود که یه وقت بلایی سر بچه ام نیاد….
می دونستم این همه استرس و نگرانی برام ضرر داره..کاش سامیار هم میفهمید و انقدر با همه یکی به دو نمی کرد….
چشم هام رو بستم و نفس های عمیق و بلند می کشیدم تا شاید کمی دردم کم بشه…
سامیار دستش رو روی پهلوم گذاشته بود و اروم میمالید..
دست های بزرگ و گرمش کمی تسکینم میداد اما دردم رو کم نمی کرد…
عسل با یک لیوان بزرگ اب پرتقال اومد و داد دست سامیار و گفت:
-اب البالو هم بود اما فکر کنم این براش بهتر باشه…
مادرجون بی حال و ضعیف گفت:
-اره البالو ترشه براش خوب نیست..همینو بده بخوره…
سامیار دستش رو پشت شونه هام گذاشت و کمکم کرد تو جام بشینم و لیوان رو جلوی لب هام گرفت….
ضعف کرده بودم و حتی نمی تونستم لیوان رو بگیرم و فقط دستم رو کنار دست سامیار گذاشتم و چند قلوپ کوچک از اب پرتقال رو خوردم…..
سامیار با تشر گفت:
-این چه وضعه خوردنه..درست بخور..
بغضم رو قلوپ قلوپ همراه با اب پرتقال قورت دادم و تا نصف لیوان رو خوردم و بعد دست سامیار رو پس زدم….
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-همین؟..یکم دیگه بخور..
با بغض گفتم:
-نمی تونم..حالت تهوع میگیرم..
شاکی و متعجب گفت:
-الان برای چی بغض کردی؟..
از درد و نگرانی زیادی که داشتم زدم زیر گریه:
-تقصیر تواِ سامیار..
یکه خورده اول به من بعد به بقیه نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به سمت من کشوند و گفت:
-من؟..من خبر مرگم مگه چیکار کردم؟..
همینطور با گریه گفتم:
-خدانکنه..درست حرف بزن..
لبخنده محوی از روی لب هاش رد شد و اروم گفت:
-چرا تقصیر من؟..
با گریه و گله مند گفتم:
-همش دعوا میکنی..با همه یکی به دو میکنی..هی بحث راه میندازی..مگه من چقدر تحمل دارم..مگه بچه ام چقدر تحمل داره..یه جون نصف و نیمه داریم اونم با کارت داری میگیری..اینقدر منو تو هول و ولا ننداز..منو اخرش می کشی..میکشی……
دستش رو پشت کمرم گذاشت و غمگین و گرفته گفت:
-باشه..ببخشید..
صداش رو پایین اورد، جوری که فقط خودم بشنوم و لب زد:
-منم دلم پره..درب و داغونم..به زور تیکه های دلمو بند زدم بخاطره تو و اون بچه ی تو شکمت..دارم سعی میکنم یه جوری خودمو خالی کنم و دلمو صاف کنم که وقتی اون بچه به دنیا اومد بتونم تمام و کمال براش پدری کنم..چیکار کنم قربونت برم..چیکار کنم……
دلم بیشتر براش سوخت و دستم رو روی گونه ش گذاشتم و نجواگونه گفتم:
-میدونم عزیزدلم..اما بچه امونم ارامش میخواد..خودت همش میگی استرس برات سمه بعد خودت بهم استرس میدی و مضطربم میکنی..می دونم دلت شکسته اما فکر من و دخترمونم باش..مرد من……
گونه ش رو نوازش کردم و با محبت و همونطور اروم ادامه دادم:
-تو مرد مایی..تکیه گاه مایی..تو که به این حال میوفتی کل وجود من و این بچه هم می لرزه..محکم باش..چشم و امید ما به تواِ..قوی باش…..
-فدای جفتتونم میشم..شما اروم باشین..من برای شما از کوهم محکم ترم….
میون گریه لبخندی زدم و سامیار خم شد پیشونیش رو به زانوم تکیه داد و دستش رو کنارم روی کاناپه گذاشت و کف دستش رو به پهلوم چسبوند…..
دستم رو روی موهاش کشیدم و همینطور که نوازشش می کردم سرم رو بلند کردم و نگاهم رو سمت بقیه کشوندم….
دل شکسته و گرفته نفسم رو اه مانند بیرون دادم..
سامیار هم تقصیری نداشت اما من دیواری کوتاه تر از اون پیدا نمی کردم که بهش گلایه هام رو بگم….
پدر این بچه بود و من نگرانی هام رو فقط به خودش می تونستم بگم…
سری به دو طرف تکون دادم و به سامان نگاه کردم..
دل گرفته و نالون از حال سامیار، بی صدا رو به سامان لب زدم:
-چیکار کنم..من با این مرد چیکار کنم..
اشک تو چشم های سامان جمع شد و غمگین و سردرگم سرش رو تکون داد…
نگاهم رو به طرف عسل کشوندم و با گریه و باز هم بی صدا و با ترس لب زدم:
-درد دارم..یه کاری کن..
عسل و سامان با ترس و نگرانی جلو اومدن و به سامیار نگاه کردم که هنوز تو همون حال بود و داشت با سر انگشت هاش پهلوی منو نوازش می کرد…..
خم شدم روی موهاش رو بوسیدم و با گریه صداش کردم:
-سامیار جان..
سرش رو از روی زانوم برداشت و با نگرانی نگاهم کرد:
-جونم..هنوز درد داری؟..
چشم هاش سرخ بود و نشون میداد اون پایین اشکی جمع و بعد خشک شده…
با دیدن حالش گریه ام شدیدتر شد و دست هام رو به احاطه ی صورتش دراوردم و تند تند گفتم:
-ببخشید..ببخشید..من همش اذیتت میکنم و سرت غر میزنم..ببخشید عزیزم…
دستش رو روی یکی از دست هام که دور صورتش بود گذاشت و مهربون گفت:
-نه قربونت برم..
-منم کسیو جز تو ندارم که دردام و گلایه هامو بهش بگم..ببخشید…
-خودت و دردات و گلایه هات روی جفت چشم هام..
با غصه و پر محبت نگاهش کردم و بعد به عسل که کنارم نشسته بود و صدام می کرد نگاه کردم:
-سوگل جونم..
اشک هام رو پاک کردم:
-جونم..
-کجات درد میکنه؟..به من نشون بده..
با نگرانی به سامیار نگاه کردم که مهربون لب زد:
-بگو عزیزدلم..نگران نباش..
دستم رو روی پهلوم گذاشتم و گفتم:
-از اینجا دو طرف پهلوم هام شروع میشه..
دستم رو کشوندم سمت کمرم و با نگرانی ادامه دادم:
-تا اینجا ادامه داره..کمرم تیر میکشه..
عسل با نگرانی اول به سامان بعد به سامیار نگاه کرد و گفت:
-خطرناک نباشه..
با این حرفش بلندتر زدم زیر گریه که سامیار هول شده گفت:
-نه نه..چیزی نیست عزیزم..نگران نباش..
-اخه این درد واسه چیه..من که خوب بودم..
سامیار دستش رو به شونه هام گرفت و گفت:
-دراز بکش..خیلی سرپا بودی امروز..چقدر میگم مواظب خودت باش و احتیاط کن..اما کیه که گوش بده….
با کمکش دوباره دراز کشیدم و نالیدم:
-اخ..خدایا..
سامیار روی سر پاهاش خودش رو جلو کشید و از همون پایین کاناپه بهم نزدیک تر شد…
اشک هام رو پاک کردم و دست سامیار رو تو دستم گرفتم:
-بدبخت نشم..بلایی سر بچه ام نیاد..
دستم رو فشرد و با محبت و نگرانی گفت:
-نه..استرس به خودت نده..الان زنگ میزنم به دکترت..
-زنگ بزن..زود باش..
سرش رو تکون داد و دستم رو که تو دستش بود برد بالا و پشتش رو بوسه ای زد و از جاش بلند شد:
-الان میام..
گوشیش رو از جیبش دراورد و راه افتاد سمت بیرون و سامان هم دنبالش رفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تروخدا سریع بزار من دارم میمیرم براش
سوگل چند ماهشه؟؟؟
4 ماهشه