راهم رو کج کردم سمت تلفن و گفتم:
-من جواب میدم..سورن کو؟..
گوشی رو برداشتم و همزمان صدای مامان هم اومد:
-تو اتاقشه..
سرم رو تکون دادم و گوشی رو بغل گوشم گذاشتم:
-بله..
صدای محکم و جدی مردی تو گوشم پیچید:
-سلام..دیروز از این شماره با من تماس گرفته شد…
از ابهت و تحکم صداش چند لحظه سکوت کردم و بعد با تعجب گفتم:
-سلام..از این شماره؟..
-بله..همین شماره..
گوشه های لبم رو کشیدم پایین:
-ببخشید شما؟..
مکثی کرد و بعد با همون لحن قبل و حتی جدی تر گفت:
-سلطانی هستم..سامیار سلطانی..
چراغی تو سرم روشن شد و لبم رو محکم گزیدم..
این مرد سامیار سلطانی بود؟..
نگاهم اروم چرخید سمت اتاق سورن و برای اینکه مطمئن بشم گفتم:
-با خودتون تماس گرفتیم؟..
انگار از سوال و جواب کردنم خسته شده بود که بی حوصله گفت:
-خیر..با همسرم..
چرا این مرد انقدر ترسناک حرف میزد..حتی صداش هم دلهره به جون ادم می انداخت…
زبونم رو روی لبم کشیدم و بی اختیار گفتم:
-سوگل خانوم..
سکوتش نشون میداد درست حدس زدم و تشابه اسمی در کار نیست…
دستی به صورتم کشیدم و با من من گفتم:
-بله..از اینجا تماس گرفته شده..
با قاطعیت و حرصی که چاشنی صدای جدیش کرده بود گفت:
-گوشی رو بده بهش..
دوباره نگاهم چرخید سمت اتاق سورن و با ترس و تته پته کنان گفتم:
-ب..به..کی؟..
بلند و با حرص صدام کرد:
-خانوم..
مکثی کرد و بعد محکم و شمرده شمرده گفت:
-گوشی رو بده به سورن..
اینقدر صداش محکم و جدی بود که کاری جز اطاعت ازش نتونم انجام بدم…
نفسی کشیدم و اروم گفتم:
-چشم..چند لحظه گوشی دستتون باشه صداش کنم…
سکوت کرد و من گوشی رو پایین اوردم و با تردید چند لحظه صبر کردم…
این مرد انقدر عصبی بود که از اینکه گوشی رو به سورن بدم تردید داشتم…
لبم رو بین دندونم گرفتم و با مکث دوباره گوشی رو بغل گوشم گذاشتم و صداش کردم:
-اقای سلطانی؟..
با لحن سرد و طلبکاری گفت:
-بله؟..
نمی دونم طلب چی رو داشت که اینجوری حرف میزد اما سعی کردم لحن حرف زدنش رو نادیده بگیرم و فعلا فقط به سورن فکر کنم….
چشم چرخوندم و اروم و با تردید گفتم:
-می خواستم یه مطلبی رو خدمتتون عرض کنم..می دونم عصبی هستین اما ازتون خواهشی داشتم…
با همون لحن و همچنان طلبکار گفت:
-بفرمایید خانوم..
نگاهم رو دوختم به در اتاق سورن و با خواهش گفتم:
-حال سورن زیاد خوب نیست..شما یه چیزایی رو نمی دونین..ازتون خواهش میکنم هواشو داشته باشین و باهاش مدارا کنین..همینجوریشم از اینکه شما و خواهرش رو بی خبر گذاشته عذاب وجدان داره اما واقعا هیچی دست خودش نبود……
صدای نفس عمیقش تو گوشی پیچید و با لحن اروم تری گفت:
-گوشی رو بده بهش..
من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم:
-چشم..چند لحظه گوشی دستتون باشه..
انگار حرف هام کمی هم شده روش تاثیر گذاشته بود و این از لحنش هم مشخص بود…
گوشی بی سیم رو برداشتم و راه افتادم سمت اتاق سورن…
تقه ای به در زدم و صداش کردم:
-سورن..
کمی منتظر شدم و با باز شدن در قامت بلندش تو چارچوب در قرار گرفت…
لبخندی بهش زدم و دستم رو روی دهنی گوشی گذاشتم و گفتم:
-سلام..خوبی؟..
لبخندم رو مثل همیشه با مهربونی جواب داد و چشم هاش رو باز و بسته کرد:
-سلام..خسته نباشی..
-ممنون..
گوشی رو همینطور که هنوز دستم روی دهنیش بود بالا اوردم و با نگرانی گفتم:
-از خونه تون زنگ زدن..
اخم هاش کمی جمع شد و چشم هاش برق زد..
می دونستم مدت هاست منتظر این لحظه اس و الان کلی خوشحال میشه…
لبخندش نرم نرمک پررنگ شد و گفت:
-کیه؟..
-شوهرخواهرت..
دستش رو دراز کرد سمت گوشی و من با دلی که نمی دونستم چرا اینجوری می لرزه گوشی رو تو دستش گذاشتم….
لبخنده تلخی زدم و عقب عقب رفتم تا راحت حرف بزنه…
گوشی رو بغل گوشش گذاشت و عقب گرد و رفت تو اتاق و درحالی که در رو می بست صداش رو شنیدم….
سعی می کرد شادیش زیاد معلوم نباشه:
-الو..سامیار..
صداش از پشت در اتاق دیگه نیومد و من پکر و با دلی گرفته راه افتادم سمت اشپزخونه و مامان رو پای گاز دیدم….
حضورم رو که حس کرد با لبخند چرخید سمتم:
-کی بود زنگ زد؟..
سعی کردم حالم رو متوجه نشه و لبخنده نصفه نیمه ای زدم:
-شوهرخواهر سورن بود..گوشی رو دادم بهش..
مامان با خوشحالی دست هاش رو بلند کرد رو به اسمون و با ذوق گفت:
-ای وای..الهی شکر..الهی شکر..
با تعجب صداش کردم:
-مامان..
لبخنده پهنی زد و با شادی گفت:
-به خدا پرند اونارو ببینه حالش خیلی بهتر میشه..باور کن…
نفسی کشیدم و سرم رو تکون دادم:
-میدونم..
انگار تازه متوجه گرفتگی من شد و مشکوکانه گفت:
-تو خوبی؟..چیزی شده؟..
-نه خسته ام..من میرم تو اتاق یکم بخوابم..
-باشه عزیزم..برو..
گونه ش رو بوسیدم و راه افتادم سمت اتاق و فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت و هرلحظه یک فکری تو سرم جولان میداد…..
دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم اما قبل از اینکه پایین بکشم، در اتاق سورن زودتر باز شد و با گوشی تو دستش اومد بیرون….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب /”