لبخندی بهش زدم و به چشم های نمناکش نگاه کردم:
-خوبی؟..
انگشت شصت و اشاره ی دست راستش رو روی چشم هاش کشید و لب زد:
-خوبم..
-می خواهی یکم حرف بزنیم؟..
سرش رو به چپ و راست تکون داد:
-چیزی نیست..سوگل بیمارستان بود..مرخص بشه میان…
صورتم تو هم رفت و با نگرانی قدمی سمتش برداشتم:
-بیمارستان؟..چرا؟..
اب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت:
-من که زنگ زدم حالش بد شده..مجبور شدن بستریش کنن..وگرنه همون موقع میومدن…
-نگران نباش..اگه چیز خطرناکی بود بهت میگفتن..حتما شوکه شده..به وقتی فکر کن که قرار ببینیش..اونم حتما خیلی خوشحال میشه…..
سرش رو بالا اورد و تو چشم هام خیره شد و لبخندی زد:
-همینطوره..کجا می رفتی؟..
-یکم بخوابم..امروز سرمون شلوغ بود خیلی خسته ام…
-اره..برو استراحت کن..چشمات بی حاله…
لبخندی زدم و چرخیدم سمت اتاق اما یهو یاده کیان افتادم و دوباره برگشتم سمتش و صداش کردم:
-سورن..
پشتش به من بود و داشت می رفت سمت سالن که با صدام سریع برگشت:
-بله؟..
-کیان امروز می گفت شب شام بریم بیرون دور هم باشیم..نظرت چیه؟..حالت خوبه بتونیم بریم؟…
نگاهش رو تو چشم هام چرخوند و با یه لحن عجیب، اروم گفت:
-بریم..
لبخنده گنگی زدم و سرم رو تکون دادم:
-باشه..با کیان هماهنگ میکنم..
اون هم سرش رو تکون داد و همونجا ایستاد و نگاهم کرد تا وقتی رفتم تو اتاق و در رو بستم.
***************************************
روبروی اینه قدی جلوی در ایستادم و نگاهی به خودم کردم…
یک مانتوی نخی کوتاه ابی تنم بود که دکمه هاش رو باز گذاشته بودم به همراهه یک جین قد نود به رنگ مشکی که تا بالای قوزک پام بود….
شال مشکی روی سرم رو مرتب کردم و یک طرفش رو روی شونه ام انداختم…
موهای قهوه ایم رو باز دورم ریخته بودم و از دو طرف صورتم رو قاب گرفته بودن…
ارایش ملایمی هم روی صورتم نشونده بودم..
لبخنده رضایتی زدم و بند کیف مشکی کوچکم رو روی دستم انداختم و چرخیدم عقب و بلند صدا کردم:
-سورن کجایی پس..
چند لحظه گذشت و صدای در اتاق سورن که اومد رفتم جلو…
با دیدنش لبخندم پررنگ تر شد و با ذوق نگاهش کردم…
چقدر خوشتیپ شده بود..
یک شلوار پارچه ای سورمه ای تنگ تنش بود به همراه پیراهن استین کوتاه سفید که پایینش رو تو شلوارش برده بود….
پیراهنش از قسمت سینه و بازوهاش انگار می خواست پاره بشه..سینه ی پهن و عضلانیش لباس رو کش اورده بود…..
موهای کوتاه و خرماییش رو ساده بالا زده بود و صورتش رو هم هشت تیغ کرده بود…
لبم رو محکم گزیدم که یه وقت چیزی از دهنم نپره..
اما اخرش هم طاقت نیاوردم و وقتی اون طوری بهم خیره شده بود و نگاهش صورتم رو می کاوید، گفتم:
-ماشالله..
لبش به لبخنده عمیقی از هم باز شد و چشمک بامزه ای زد و درحالی که نگاهش رو یه دور از سرتا پام می چرخوند گفت:
-ماشالله به خودت..
زدم زیر خنده و تا خواستم جواب بدم، در اتاق باز شد و مامان اومد بیرون…
با دیدن ما چشم هاش برق زد و با ذوق گفت:
-اخ اخ..الهی من قربون شما دوتا برم..ماشالله ماشالله…
راه افتاد سمت اشپزخونه و گفت:
-وایسین..الان میام..
با خنده به سورن نگاه کردم و اون هم داشت به من نگاه می کرد و گفت:
-عشق میکنه با لوس کردن ما..
با همون خنده ی بی صدا سرم رو تکون دادم و نگاهم رو به اشپزخونه دوختم:
-مامان..دیرمون شده..چیکار میکنی..
-اومدم..
چند لحظه بعد، درحالی که یه چیزی تو مشتش بود اومد و اول مستقیم رفت سمت سورن و چون قدش ازش خیلی کوتاه تر بود گفت:
-خم شو ببینم..
سورن با کنجکاوی نگاه کرد و سرش رو خم کرد که مامان دستش رو اورد بالا و درحالی که یه چیزهایی زیر لب می گفت، دستش رو دور سرش چرخوند…..
با دیدن قیافه ی سورن بلند زدم زیر خنده..مامان داشت اسپند دور سرش می چرخوند…
کارش که با سورن تموم شد حرکت کرد سمت من و با دیدن خنده ام گفت:
-کوفت..چشمتون بزنن چیکار کنم..
دوباره خندیدم و صاف ایستادم و مامان همون کار رو با منم کرد و دستش رو چند بار دور سرم چرخوند و بعد راه افتاد سمت اشپزخونه…..
در همون حال گفت:
-اسپری برداشتی پرند؟..
-اره مامان..
با لبخند چرخید به سمتمون و گفت:
-برید به سلامت..مواظب خودتون باشین..
باهاش خداحافظی کردیم و بعد از پوشیدن کفش هامون از خونه زدیم بیرون…
کیان جلوی در منتظرمون بود و شونه به شونه ی هم به طرف ماشینش رفتیم…
بهش که رسیدیم کیان با خوش رویی از ماشین پیاده شد و با جفتمون دست داد و رو به من سورن گفت:
-چه عجب..بالاخره دراومدی از خونه..
سورن لبخنده محوی زد و سرش رو تکون داد:
-حکومت نظامیه..
اول متوجه ی منظورش نشدم و وقتی نگاهِ کیان با خنده چرخید طرفم، گرفتم چی میگه و با تعجب نگاهش کردم:
-سورن..
خندید و دستی به پشت سرش کشید و درحالی که در ماشین رو باز می کرد با تخسی گفت:
-بله..
کیان هم خندید و گفت:
-بشینین تو ماشین دعوا کنین..الان البرز و دنیز پدرمونو درمیارن…
همگی نشستیم تو ماشین و خودم رو کشیدم جلو بین دوتا صندلی جلویی و به سورن نگاه کردم:
-سورن حکومت نظامی چیه..
-شوخی کردم..
چپ چپ نگاهش کردم:
-من خودم شوخی شوخی تمام حرفامو میزنم..منو رنگ نکن…
درحالی که صندلی جلو نشسته بود کمی چرخید طرفم و با لبخند گفت:
-باور کن شوخی کردم..
-اول میگی حکومت نظامی راه انداختی بعد میگی شوخی بود؟..من بخاطره خودت میگم از خونه بیرون نرو….
-منم بخاطره خودم بیرون نمیرم وگرنه غل و زنجیرم که نکردی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.