رمان گرداب پارت 158 - رمان دونی

 

 

کنارش نشستم و چشم غره ای بهش رفتم که دوباره گفت:

-از کی تا حالا..

 

-که چی؟..

 

دنیز به البرز نگاه کرد و گفت:

-دیدی البرز؟..بیا اینور بشین حالت بد میشه..نه بابا؟..

 

البرز هم با خنده نگاهم کرد که با حرص گفتم:

-گمشین بابا..شما خودتون حواستون نیست حال من بد نشه؟..

 

البرز گیتار رو کنارش روی ماسه ها انداخت و گفت:

-ما طبیعیه..از دو سالگیت، تورو بزرگ کردیم و مواظبت بودیم…

 

دنیز هم سرش رو به تایید تکون داد و گفتم:

-اون طور که فکر میکنین نیست..

 

دنیز با کنجکاوی نگاهم کرد:

-چطور؟..

 

لب و لوچه ام اویزون شد و با غصه نگاهشون کردم:

-داره میره..خواهرش قراره بیاد..

 

دوتایی زدن زیر خنده و من با حرص و ناراحت نگاهشون کردم…

 

دنیز با دستش به شونه ام زد و وقتی نگاهش کردم با خنده گفت:

-این پسر عمرا تورو ول نمیکنه بره..

 

-ولی داره میره..امروز با شوهرخواهرش حرف زد..اونم گفت فردا میان اینجا…

 

البرز صداش رو صاف کرد و گفت:

-خب معلومه که میان..یک ساله فکر میکردن طرف مرده..تازه دیر هم کردن همین امروز باید میومدن….

 

-وقتی سورن زنگ زده به خواهرش، حالش بد شده انگار بستریش کردم تو بیمارستان وگرنه همون موقع میومدن….

 

-خب همینه..منم همینو میگم..باید بیان..اما این دلیل نمیشه سورن از اینجا بره..اصلا اگه قرار بود بره خودش میرفت دیدن خواهرش..چرا اونارو خبر کرده بیان…..

 

 

لب هام رو جمع کردم و شونه ام رو بالا انداختم:

-نمی دونم..شاید فکرای دیگه ای تو سرش باشه..معلوم نیست…

 

دنیز دست هاش رو دور بازوم حلقه کرد و سرش رو به شونه ام تکیه داد و گفت:

-نگران نباش..

 

به البرز نگاه کردم که چشم هاش رو باز و بسته کرد و سرش رو با لبخند تکون داد…

 

لبخندی بهش زدم و نگاهم رو چرخوندم سمت راهی که کیان و سورن رفته بودن…

 

با فاصله ی تقریبا زیادی از ما ایستاده بودن روبه روی هم و داشتن حرف میزدن…

 

نگاهِ سورن به سمت ما بود و کیان هم داشت حرف میزد و با جدیت یه چیزهایی به سورن می گفت…

 

اخم های جفتشون تو هم بود و نمی تونستم حدس بزنم که درمورد چی اینطوری حرف میزنن…

 

نگاهم رو ازشون دزدیدم و سرم رو پایین انداختم..

 

تازه داشتم متوجه می شدم چرا از وقتی سامیار سلطانی زنگ زده بود، من انقدر گرفته و پکر بودم…

 

من دوست نداشتم سورن بره..به حضورش تو زندگیم عادت کرده بودم و می دونستم با رفتنش ضربه ی سختی خواهم خورد….

 

حتی با فکر کردن به اینکه دیگه نباشه و من نبینمش دور قلبم رو غبار می گرفت و تو دلم خالی میشد….

 

هرچند نمی تونستم مانعش بشم..اون زندگی خودش رو داشت…

 

چیزی حدوده یک سال مجبور شدیم باهم زندگی کنیم و حالا داشت وقت پایانش سر می رسید…

 

می دونستم امادگیش رو ندارم و برام سخت خواهد گذشت اما باید عادت می کردم…

 

سورن جای دیگه، زندگی و خانواده و کار داشت و من نمی تونستم محدودش کنم به اینجا…

 

 

با تکون شونه ام از فکر دراومدم و به دنیز نگاه کردم:

-جونم؟..

 

با غصه نگاهم می کرد:

-تورو خدا اینجوری نباش..

 

نگاهم چرخید سمت البرز که اون هم با ناراحتی داشت نگاهم می کرد و متوجه ی نگاهم که شد، اهسته گفت:

-دوستش داری؟..

 

پوزخندی زدم:

-معلومه که دوستش دارم اما نه اونجوری که شما فکر می کنین..ما تقریبا یک سال کنار هم زندگی کردیم..بهم عادت کردیم..مونس و همدم و رازدار هم بودیم..چطور توقع دارین برام راحت باشه…..

 

نگاهم رو چرخوندم سمت اسمان که اشک هام فرو نریزه و بغض دار ادامه دادم:

-همیشه به رفتنش فکر می کردم..حتی خوشحال میشدم که قراره با دیدن خواهرش حالش بهتر بشه….

 

سرم رو پایین اوردم و همزمان صدای اروم البرز رو شنیدم:

-اما حالا میبینی اینقدرام راحت نیست..

 

لبخنده تلخی روی لبم نشست:

-خیلی سخت تر از اونی بود که فکر می کردم..حالا که تو موقعیتش قرار گرفتم احساس می کنم دارم یه چیز مهم رو تو زندگیم از دست میدم….

 

بخاطره بغضی که مدام قورت میدادم احساس می کردم نفسم داره تنگ میشه…

 

ابروهام جمع شد و زیپ کیف کوچکم رو باز کردم و اسپری ام رو دراوردم و تو دهنم خالی کردم…

 

من حتی نمی تونستم درست و حسابی غصه بخورم…

 

پوزخندی زدم و دنیز بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت:

-چی شد؟..خوبی؟..

 

-خوبم نگران نباش..

 

 

 

البرز هم با افسوس و نگرانی داشت نگاهم می کرد و متوجه ی نگاهم که شد اروم گفت:

-چرا خودت ازش نمی خواهی بمونه؟..

 

ابروهام باز شد و با حیرت نگاهش کردم:

-چی؟..

 

سرش رو با اطمینان تکون داد:

-بهش بگو نره..

 

از شدت مضحک بودن حرفش خنده ام گرفت:

-دست بردار البرز..

 

-من کاملا جدی گفتم..

 

خنده ام رو خوردم و اخم هام بیشتر از قبل توهم فرو رفت و من هم با جدیت گفتم:

-اصلا..هیچوقت چنین کاری نمیکنم..هیچکس رو به زور تو زندگیم نگه نمی دارم…

 

البرز تا خواست حرف بزنه با جدیت بیشتری گفتم:

-اگه این حرفا به گوش سورن برسه هیچوقت نمی بخشمتون..منو کوچیک نکنین..بذارین اونم به کاراش برسه و بره زندگیش رو سروسامون بده..شاید…..

 

دنیز پرید تو حرفم و اروم و با عجله گفت:

-هیس..دارن میان..

 

هممون سکوت کردیم و من دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم لبخند روی لبم بنشونم…

 

از راه رسیدن و سورن با اخم هایی که به شدت تو هم فرو رفته بود، بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه، نشست جای قبلیش….

 

با تعجب نگاهم رو ازش گرفتم و به کیان دوختم:

-خوبین؟..

 

لبخندی بهم زد و سرش رو به مثبت تکون داد و درحالی که کنار سورن می نشست گفت:

-ببخشید تنهاتون گذاشتیم..باید یکم حرف میزدیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
غزل
غزل
1 سال قبل

چقدر کممم آخه ☹️💔
پس کی سوگل میاااد!؟

Sogol
Sogol
پاسخ به  غزل
1 سال قبل

سوگل و سامیارم یکم دیگه میان سورنم باهاشون میره ولی باز برمیگرده پیش پرند

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x