از لحن تند و تیزش یه لرزه کوچیک تو بدنم افتادم…
دستامو مشت کردم و سرمو پایین تر بردم جوری که چونه ام به سینه ام چسبید…
سوگل بس کن..به سورن فکر کن..داری با این کارت جونش رو تو خطر میندازی..تمومش کن….
کاش لال میشدم و حرف نمیزدم…
اگه بیرونم کنه چی؟..یا یه بلا ملایی سرم بیاره..
سامیار وقتی عصبانی میشد هرکاری ازش برمیومد..میترسیدم حالا که تنها هم بودیم یه کاری دستم بده….
هنوز یادمه اون اوایل چطوری تو اشپزخونه خفتم کرد و بوسیدم…
وقتی دید جواب نمیدم با اون یکی دستش چونه ام رو محکم گرفت و سرمو کشید بالا..
با اون چشمای قرمزش چشمامو رصد کرد و خش دار گفت:
-هووم؟..چی شد؟..تا حالا که خوب بلبل زبونی میکردی الان زبونتو موش خورد؟..بگو ببینم کِی اینقدر جسارت پیدا کردی که تو زندگی خصوصی من دخالت کنی؟..چطوری به خودت همچین اجازه ای دادی؟…..
فکم از فشار انگشتاش درد گرفته بود و قلبم از حرفای بی رحمانه اش…
راست میگفت..منِ خدمتکار چطوری به خودم اجازه دادم اون حرفارو بزنم؟..چرا پامو از گلیمم درازتر کردم….
با صدای دادش چهارستون بدنم لرزید:
-مگه با تو نیستم؟..
لال شده بودم و جرات حرف زدن نداشتم..اخه چرا اینطوری شد..
من فقط می خواستم دوتا جمله بگم یکم دلمو خنک کنم اما حالا..همه چی زیادی بزرگ شده بود….
دلم برای چندمین بار از حرفاش شکست و نتیجه اش شد اشک هایی که مثل دوتا روده باریک از گوشه ی چشمام شروع و راهه گونه هام رو طی کردن و تو کسری از ثانیه صورتم خیس از اشک شده بود…..
.
اشکهام داغ بود و صورتمو میسوزوند…
فکم هنوز محکم تو دستش فشرده میشد که با جفت دستای لرزونم چنگ انداختم به مچ دستش…
چشمای خیس و خمارمو میخ کردم تو چشماش و لبمو گزیدم…
دلم از ترس حرکت و حرفِ بعدیش بدجور بالا پایین میشد..
خداجونم حاضرم همینجا ازش کتک بخورم اما فقط بیرونم نکنه..من نه..به سورنم رحم کن خدایا…
غلط کردم هرچی گفتم..دیگه جلوی زبونمو می گیرم..
داشتم دیوونه میشدم و اونم هیچی نمیگفت و کاری نمیکرد..فقط نگاهش مثل یه صیاد تو چشمام میچرخید…
اینقدر ترسیده بودم که بی اختیار با صدایی گرفته و زمزمه وار، با لحنی پر از خواهش و التماس خوندمش:
-سامیار!
از ته دلم صداش کردم تا شاید اینکه میگن دل به دل راه داره راست باشه و خواهش دلمو بخونه و باهام کاری نکنه….
یه ابروش رفت بالا و نگاهش چپ و راست تو چشمام چرخید که باز نالیدم:
-خواهش میکنم..
فشاری به مچ دستش اوردم که نگاهشو از تو چشمام کشید پایین و به لبام خیره شد…
بی اختیار نوک زبونمو روی لبام کشیدم و خیسشون کردم که احساس کردم فاصله اش باهام کمتر شد..
لباش نیمه باز شد و مماس با لبام، لب زد:
-از این لحظه به بعد واسه حتی یه اشتباهه کوچیکت هم تنبیه میشی..دیگه حواست به زبونت و کارات باشه خانوم کوچولو..اوکی؟…
سرمو با تردید تکون دادم که تو یه لحظه فاصله مون به صفر رسید و لباش محکم روی لبام نشست….
.
دلم لرزید و ضربان قلبم هزار برابر شد..
محکمتر به دستش چنگ زدم و خودمو بیشتر به دیوار پشت سرم چسبوندم…
خواستم سرم رو برگردونم اما با دستاش دو طرف صورتم رو قاب گرفت و اجازه نداد….
بوسه اش هیچ ملایمتی نداشت و انگار واقعا داشت تنبیهم می کرد…
دردم گرفته بود اما یه حسی هم ته دلمو قلقلک میداد که خوشم میومد..
دستمو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هولش بدم که همون لحظه گازِ گوچیکی از گوشه ی لبم گرفت….
لرزیدم و به جای هول دادنش، پیراهنشو محکم مشت کردم…
چشمام بسته شده بود و لبهای داغ سامیار روی لبهام میلغزید و محکم و بدون ملاحظه میبوسید…
لبهام واسه همراهی باهاش باز شد اما یکی انگار بهم تشر زد:
-سوگل بی حیا خجالت بکش..همین الان میگفتی دستی که به یه دختر خورده نباید به تو بخوره، حالا رفتی تو حلقش و می خواهی ببوسیش؟..بکش عقب سریع….
با اینکه داشت بهم خوش می گذشت اما تشری که بهم زدن منطقی بود…
سرمو بین دستاش یکم تکون دادم و فشاری به سینه اش اوردم که لباش چند لحظه بی حرکت موندن اما بعد دوباره حرکتشون داد به طرف گونه ام….
بوسه ی ارومی به گونه ام زد و بازم لباشو کشید و به طرفم گوشم برد…
رد لبهاش روی صورتم داغ میشد و نفسهای پر حرارتش داشت اتیشم میزد..
لای چشمامو به زور باز نگه داشتم و از روی شونه ی سامیار به دیوارِ پشت سرش خیره شدم….
.
لباش رو چسبوند به گوشم و نفس داغشو فوت کرد تو گوش و گردنم…
بدنم می لرزید و مطمئنم اونم حس می کرد که برای اینکه بیشتر اذیتم کنه نفسشو مستقیم تو گوشم میداد بیرون….
یکی از دستاشو کشید روی موهام و یکم هوشیار شدم..داشت موهامو ناز میکرد؟…
وای یه حالی شدم و قند تو دلم اب شد..
انگار دیگه یادم رفته بود دیشب تا صبح دختری اینجا تو بغل سامیار بوده و من داشتم جون میدادم….
اینقدر نوازشش به دلم نشست که مثل بچه گربه ها سرمو یکم کج کردم و گونه امو به شونه ش کشیدم و چشمامو بستم….
دستشو برد لابلای موهام و بم و خشدار تو گوشم گفت:
-من سعی میکنم از همه چی تو زندگیم لذت ببرم..حتی تنبیه کردنِ یه موش کوچولو که زیادی تو همه چی سرک میکشه..چون این مدت دختر خوب و حرف گوش کنی بودی بهت سخت نگرفتم ولی دفعه های بعدی وجود داشته باشه اونی که پشیمون میشه تویی نه من…..
روی لاله ی گوشم رو اروم بوسید و با مکث دوباره به حرف اومد و اینبار ته صداش پر از تهدید بود:
-توصیه میکنم بهت اصلا کاری نکنی که اون روی سامیار رو هم ببینی..چون بازم میگم من از همه چی تو زندگیم لذت میبرم و فکر نکنم این لذت بردنِ من زیاد به مذاقِ دختر چشم و گوش بسته ای مثل تو خوش بیاد..در جریانِ خوش گذرونی های من که هستی؟….
کاملا متوجه منظورش شده بودم..یعنی می تونست از منم مثل بقیه دخترا بخواد برم تو تختش؟..بی معرفتِ ظالم….
تمام حس خوبی که بهم داده بود دود شد رفت هوا…
هولش دادم عقب و اینقدر حرصم گرفته بود که هرکار کردم نتونستم چیزی بگم و لب هام بی هدف باز و بسته شد…
دستامو مشت کردم و نگاهه تندی بهش انداختم..لرزون پا کوبیدم و راه افتادم سمت اشپزخونه..
فقط امیدوارم یه روزی برسه که ببینم از همه ی این حرفات پشیمون شدی سامیارِ خوش گذرون…..
.
*********************************************
با دیدن شماره روی گوشیم با استرس نگاهی به در اتاق انداختم..
خدا لعنتت کنه شاهین خان..درست وقتی سامیار اومده خونه باید زنگ بزنی؟..
من که میدونم همه ی این کارارو میکنی که منو حرص بدی..
دستمو روی نوار سبز رنگ روی صفحه کشیدم و تو دلم خدارو صدا زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم…
با اروم ترین صدایی که میتونستم حرف بزنم گفتم:
-الو..
-سوگل!
با شنیدن صدای ضعیف و بی حالِ سورن نفسم بند اومد..
با شوق گوشی رو دو دستی به گوشم چسبوندم و با بغض نالیدم:
-جونم..داداشی..الهی قربونت برم..خوبی؟..
صدای خش خشی تو گوشی پیچید و کمی بعد صدای سورن جون دار تر از قبل به گوشم رسید…
-خوبم عزیزم..چیزی نیست..مسموم شده بودم الان خیلی بهترم…
-سورن به من راستشو بگو..چی شده بودی؟..چرا اینقدر رنگ و روت زرد شده بود؟..عکستو دیدم که بی حال رو تخت افتاده بودی..خواهش میکنم اگه چیزی هست بگو…
نفس عمیقی کشید و با اون مهر و محبته ذاتیش که همیشه تو صداش تاثیر میذاشت گفت:
-نه عزیزم اینجا همه چی خوبه..تو خوبی؟..همه چی مرتبه؟…
بغضمو قورت دادم و انگار که جلومه سرمو تکون دادم و گفتم:
-خوبم نگران من نباش..خیلی زود همه چی تموم میشه و تو از اون خراب شده نجات پیدا میکنی..بهت قول میدم که هرکار بتونم میکنم تا زودتر جفتمون راحت بشیم..باشه؟….
.
مکثی کرد و با لحن اروم تری گفت:
-مهم نیست..فقط تو مواظب خودت باش..هرکاری که میدونی درسته انجام بده..
دوباره چن لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-سوگل شنیدی؟..به فکر نجات من و این چیزا نباش..اول مواظب خودت باش و بعد هرکاری که درست بود همونو انجام بده..باشه؟…
بغضمو قورت دادم و سعی کردم لبخند بزنم:
-هدف من فقط نجات دادن توعه سورن..
-نه سوگل..من خوبم..بیشتر از من به خودت فکر کن..اول خودت…
اخم هامو کشیدم تو هم و مردد بخاطره لحن نگرانش لب زدم:
– چیزی شده؟
-نه عزیزم..فقط نگرانتم..نمی خوام اتفاقی واست بیوفته..بهم قول بده مواظب خودت باشی…
تا خواستم جواب بدم صدای کلفت و خشنی از پشت گوشی شنیدم که از سورن میخواست زودتر تمومش کنه….
می دونستم زمان زیادی نمی تونیم حرف بزنیم اما همینکه حرف زده بودیم یکم دلمو اروم کرده بود…
هرچند صدای ضعیف و لحن متفاوت تر از همیشه اش کمی نگرانم کرده بود اما همینکه بود و من می تونستم صداشو بشنوم، خوب بود….
سورن نفس عمیقی کشید و صدام کرد:
-سوگل من باید قطع کنم خواهری..یادت باشه چی گفتم..اول به خودت فکر کن من هیچ مشکلی اینجا ندارم….
قطره اشکی از چشمم چکید و پربغض لب زدم:
-فقط میخوام اینو بدونی که دارم همه ی تلاشمو میکنم که زودتر از اون خراب شده نجات پیدا کنی…
-میدونم..میدونم عزیزم..هیس گریه نکن..میسپارمت به خدا..اینقدر به من فکر نکن مواظب خودت باش…
.
اشک گوشه ی چشممو گرفتم و به سختی باهاش خداحافظی کردم..دل کندن حتی از صداش هم واسه من سخت بود…
سورن تنها کسی بود که تو این دنیا داشتم..دلم واسه یه بار دیگه بغل کردنش لک زده بود…
شماره هارو سریع از تو گوشی پاک کردم و جلوی اینه دستی به سر و صورتم کشیدم…
پوزخندی به خودم زدم که حالا باید میرفتم تو جلده یه خدمتکار و به اربابم رسیدگی می کردم….
اونم یه اربابِ فوق خشن و زورگو..که نمی دونم دلم به چیه این بشر دل خوش کرده بود و واسش می لرزید…
گاهی از بی رحمی های سامیار دلم واسه خودم میسوخت…
من تو این مدتی که تو خونه اش زندگی کردم چه سختی ها و عذاب هایی کشیدم و کسی نفهمید….
اما دل که این حرفا نمی فهمید..صاحبش رو پیدا کرده و دیگه دست بردار نبود….
دوباره لبام به نشونه ی پوزخند کج شد و با شنیدن صدای بلند و کلافه ی سامیار ابروهام پرید بالا:
-سوگل کجایی؟…
با تعجب راه افتادم سمت در و از اتاق زدم بیرون…
رفتم تو اشپزخونه و اخم هامو طبق معموله این چند روز کشیدم تو هم و همینطور که از پشت بهش خیره بودم، جدی گفتم:
-اتفاقی افتاده؟..
در کابینت رو محکم بست و چرخید طرفم..چشماش غلتان خون بود و اخم هاش شدیدا جمع شده بود…
سر انگشتاشو روی پیشونیش کشید و چشمای قرمز و خمارش رو به نگاهم دوخت…
نگاهی که می دونستم الان بدون اختیاره خودم غرق نگرانی شده برای مردِ بی معرفتِ روبروش….
پیشونیش رو محکم فشرد و با دندونای روی هم چفت شده غرید:
-این سر لعنتیم داره میترکه از درد..داروها رو پیدا نمی کنم…
.
زبونمو روی لبم کشیدم و راه افتادم سمت کابینتی که داروهارو داخلش گذاشته بودم و گفتم:
-سر درد چرا؟..فشارت بالا پایین نشده؟..چیزی خوردی؟…
روی صندلی پشت میز تو اشپزخونه نشست و کلافه و عصبی گفت:
-نمیدونم..گاهی که فشار کارام زیاد میشه سیستم بدنم میریزه بهم و یه جاییم لنگ میزنه..الانم زده به سرم انگار….
یه مسکن از تو سبد داروها برداشتم و یه لیوان اب ریختم و رفتم پشت میز روبروی سامیار نشستم….
لیوان اب و قرص رو دادم دستش و با نگرانی لب زدم:
-خیلی کار میکنی..اصلا به خودت استراحت نمیدی..همش کار و کار و کار..این دیگه چه وضعشه…
قرص رو با چند جرعه اب بلعید و سرشو محکم بین دستاش گرفت و فشرد…
نچی کردم و یکم خم شدم طرفش:
-اینطوری فشار نده سرتو بدتر میشه..پاشو برو روی کاناپه دراز بکش..پاشو منم الان میام…
چشم هاشو محکم روی هم فشرد و بی حرف مثل یه بچه ی حرف گوش کن بلند شد..
همینطور نگاهش می کردم که تلو تلو خوران راه افتاد و رفت تو سالن و با ناله ی کوتاهی خودشو پرت کرد روی کاناپه….
قلبم با دیدنش تو این حال فشرده شده بود…
نگاهی به قابلمه های روی گاز انداختم..هنوز شام هم بهش نداده بودم..این سردرد دیگه از کجا اومده بود…
سرمو تکون دادم و منم رفتم تو سالن..
چشم هاش بسته بود و مچ دست راستشو روی پیشونی چین خورده از دردش گذاشته بود…
لبمو گزیدم و با احتیاط بالای سرش روی کاناپه نشستم…
چشمای خمارش کمی باز شد و از لای پلکای قرمز و یکم متورمش بهم نگاهی کرد….
بی اختیار لبخنده کمرنگی زدم و تا بخوام بفهمم چی به چیه، سرشو از روی کاناپه بلند کرد و گذاشت روی رون پام….
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس پارت و نمیزارین؟!
پارت جدید کووو؟؟؟
پارت جدید کووووو؟؟
یکم ماساژش بده حالش جا بیاد😂😂
شاید دنبال ارامشه که در وجود این دختر هست
سامیار چه پرروووعههه😐😐💔💔💔
اره اصن انگار ن انگار ک یک ساعتی پیش داشت دعوا و تهدید میکردا😐
چقد هوس بازه این سامیار
سوگل خر است 🙂 بابا چقد تابلویی تو دختر
هر کی جاش بود اینجور میشد
از یه طرف عاشقه
از یه طرف دیگه جون برادرش در خطره