رمان گرداب پارت 17 - رمان دونی

 

لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد و دستم تو هوا موند…

یکه خورده خیره شده بودم بهش که سرشو روی پام جابجا کرد و جاشو درست کرد…

بعد بی خیال و با چشمای بسته، دستشو بلند کرد و دستمو گرفت و گذاشت روی پیشونیش….

ابروهام رفت بالا و از تعجبه زیاد خنده ام گرفت..

لبمو گزیدم و انگشتامو روی پیشونیش حرکت دادم و اروم ماساژش دادم…

اخم هاش یکم از هم باز شد و من با اشتیاقِ بیشتر و محکمتر مشغول ماساژِ پیشونی و شقیقه هاش شدم….

نگاهمو دوختم به قفسه ی سینه اش که اروم و ریتمیک بالا و پایین میشد…

چقدر دوست داشتم سرمو روی این سینه ی ستبر و محکمش بزارم و به صدای قلبش گوش بدم….

این مرد بدترین کار دنیارو هم که با من میکرد اخرش با یه اشاره ازش همینطوری کنارش بودم و هرکار می خواست دریغ نمی کردم…..

عشق خیلی منو ضعیف کرده بود…

دختر فرهمندها که همه اونو با قلب مهربون اما اخلاق سخت و محکمش می شناختن، کارش به جایی رسیده که یه پسر هرچی میخواد بهش میگه و هرکار میخواد باهاش میکنه و اون بدونِ هیچ واکنشی کافیه اون پسر یه اخ کوچیک بگه تا همه چی رو فراموش کنه و جونشم واسش بده…..

همینطور تو فکر بودم که با صدای اخِ سامیار به خودم اومدم و دیدم انگشتم داره میره چشمش….

لبام کش اومد و داشتم میزدم زیر خنده که چشم غره ای بهم رفت…

سریع خندمو خورد و گفتم:
-ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد…

بی حرف روی مبل جابجا شد و ایندفعه به پهلو خوابید و صورتش روبروی شکمم قرار گرفت و اوضاع من بدتر شد…..
.

نفس گرمش از روی پیراهن به شکمم می خورد و بدنمو داغ میکرد…

نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم..من درمقابل این پسر خلع سلاح بودم….

حتی فکر اینکه نامحرم بود هم نمی تونست مانع این نزدیکی بشه…

منی که اجازه نمیدادم هیچ نامحرمی بهم دست بزنه و حتی بهم نزدیک بشه، حالا چپ و راست با سامیار تماس بدنی داشتم….

و جالب بود که اصلا احساس گناه نمی کردم…

انگار پیونده قلبیم بهش، اونو برام محرم تر از هر محرمی کرده بود…

سامیار دوباره دستمو گرفت و ایندفعه گذاشت روی موهاش و یکم تکون داد…

لبخندم کش اومد..ناز می خواست؟…

انگشتامو با اشتیاق و ملایمت بردم لابلای موهای براق و نرمش و زمزمه وار گفتم:
-سر دردت بهتره؟..

مثل پسربچه ها هومی گفت و سرشو یه کوچولو تکون داد…

لبخندم پررنگ تر شد و ‌انگشتامو محسوس تر لای موهاش کشیدم و نوازشش کردم…

تصمیم گرفتم ساکت نمونم و کمی حرف بزنم..هرموقع باهم حرف میزدیم، احساس نزدیکی بیشتری باهاش می کردم و انگار یه قدم بهم نزدیکتر می شدیم….

پنجه تو موهاش کشیدم و اروم صداش کردم:
-اقا سامیار..

یه لحظه ریتم و حرکت منظم نفسش که به شکمم می خورد قطع شد و فهمیدم نفسشو نگه داشته….

با تعجب نگاهش کردم که سرشو یه کوچولو چرخوند طرفم و از زیر دستام نگاهم کرد و با ابروهای بالا داده گفت:
-اقا سامیار؟!…

تازه فهمیدم چی شد و چرا اینقدر تعجب کرده..

اروم خندیدم و شونه هامو انداختم بالا:
-سامیار…
.

سرشو با بی خیالی تکون داد و همراه با هومی که گفت سرشو دوباره چرخوند و جاشو روی پام درست کرد…

وقتی نفساش روی شکمم نشست، دوباره یه حس گرم تو وجودم جریان گرفت که مستقیم از نقطه ی برخورده نفس سامیار به شکمم شروع میشد….

شکمم رو ناخوداگاه یکم دادم داخل که فکر کنم متوجه شد اما به روی خودش نیاورد…

وقتی شروع به حرف زدن کردم دیدم چقدر صدام میلرزه:
-اون روز بهم گفتی زیاد بیرون نرم چون خطرناکه..هنوزم نمی تونم برم؟…

سرشو چرخوند و از پایین تو چشم هام خیره شد و با اخم های درهم گفت:
-من گفتم نرو؟..فقط گفتم رعایت کن و هرجا خواستی بری با امیر برو..

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
-خب منظورم همینه..الان هنوزم شرایط مثل قبله؟

-اره..باید مواظب باشی..
-باید دوستم رو ببینم..خیلی وقته ندیدمش..

سامیار با یه جست کوچیک پاهاشو از روی کاناپه انداخت پایین و تو جاش نشست….

دستشو پشت گردنش کشید و گفت:
-میگم امیر فردا بیاد هرجا خواستی برو…

چرخیدم طرفش و پاهامو روی مبل جمع کردم و گفتم:
-نه خب بازم خیالم راحت نیست میترسم…میگم میشه….

حرفمو خوردم که با چشم های ریز شده چرخید طرفم و سرشو سوالی تکون داد…

لبمو گزیدم و با خجالت گفتم:
-میشه دوستم بیاد اینجا..فقط میشینیم حرف میزنیم..بیرون خیالم راحت نیست…
.

#پارت130

یه جوری از گوشه ی چشم چپ چپ نگاهم کرد که سریع نگاهمو دزدیدم و سرمو انداختم پایین…

دستش اومد طرفم و با انگشتاش زیر چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند طرف خودش..

با همون اخم های درهمش گفت:
-تا وقتی اینجایی یعنی اینجا خونه ی توعه..درسته باید قوانین رو رعایت کنی و حواست به کارات باشه اما نیازی به اجازه واسه رفت و امدت نیست..تو اختیار داری هرجا خواستی بری و بیایی..اگه گفتم بهم اطلاع بده فقط محضِ احتیاط بود..اینجا هم فعلا خونته..واسه اوردن دوستات به خونه ی خودت اجازه لازم نداری..متوجهی؟….

لبخنده ناز و پر محبتی زدم و بی اختیار دستمو روی مچ دستش که چونه امو گرفته بود گذاشتم…

پلک زدم و خیره تو چشماش گفتم:
-ممنون..راستش منم احساس غریبه بودن ندارم تو این خونه..شاید اشتباه باشه اما یه جوری احساس راحتی دارم که انگار اینجا خونه ی خودمم هست….

یه ابروش رو انداخت بالا و گوشه ی لبش به لبخند کج شد…

کامل چرخید طرفم و یه دستش رو گذاشت روی پشتی مبل و اون یکی دستشو که هنوز به چونه ی من بند بود رو اروم حرکت داد….

انگشتشو روی چونه ام کشید و اروم نوازش کرد و گفت:
-جدی؟..خوبه خوشحال شدم…

لبخندم پررنگ تر شد و اروم و با شیطنت گفتم:
-از چی خوشحال شدی؟..یه مزاحم اوردی تو خونه ات که تو همه کارات دخالت میکنه و همه جا سرک میکشه..این کجاش خوشحالی داره….

انگشتشو اورد بالاتر و روی لبامو که نوازش کرد، بدنم مورمور شد و دلم هری ریخت….

انگشتش گرم بود و روی کل لبم کشیده میشد….
.

چشمامو بسته بودم و داشتم از حس حضور و نوازشش لذت میبردم که صداش پچ پچ وار بلند شد:
-راستش منم به این موشِ فضول که همش تو کارام دخالت میکنه و تو همه چی سرک میکشه و همچنین اون غذاهای خوشمزش، بدجور عادت کردم..عادت کردم میام خونه ببینمش داره از اینطرف میدوعه اونطرف و مدام خرابکاری میکنه..واسه همین نمیتونم واسش یه تله ی درست حسابی بذارم و گیرش بندازم..به بودنش و ورجه وورجه کردنش تو خونه ام عادت کردم…..

با اینکه قسمت اخر حرفاش به نظرم دوپهلو اومد و یه جورایی انگار میخواست یه چیزی بهم بگه اما بازم حس خوبش اینقدر بیشتر بود که نخوام توجه کنم….

چشم های خمارمو باز کردم و تو چشم هاش خیره شدم…

انگشتاش از روی لبهام دیگه رسیده بود به گونه ام و نمی تونستم ازش بخوام دست برداره…

داشتم تو حس گرمی که با دستاش بهم منتقل می کرد غرق میشدم…

اون یکی دستشم اورد بالا و طرف دیگه ی صورتمو هم گرفت…

با دستاش دو طرف صورتمو قاب گرفته بود و با انگشتاش اروم گونه هامو نوازش میکرد و با چشماش تو چشمام انگار میدوید….

جوری نگاهم میکرد که مسخ شده بودم و قدرت هیچ حرکتی نداشتم…

برعکس انگار دلم می خواست این فاصله زودتر تموم بشه و اون طعم خوشمزه ی لباش رو دوباره بتونم بچشم….

چشماشو بست و نفسش رو محکم تو صورتم بیرون داد..

یه لحظه گیج نگاهش کردم که با دستاش که هنوز دو طرف صورتم بودن کشیدم سمت خودش و لباش رو جلوی لبام نگه داشت…..
.

نگاهه کوتاهی تو چشمام انداخت و اب دهنشو قورت داد…

می دونستم بخاطره واکنشی که دفعه های قبل نشون دادم تردید داره اما این دفعه دلم بدجور می خواستش….

چون نه برای زهرچشم گرفتن بود و نه تنبیه کردن..

ایندفعه تو یه موقعیتِ از نظر من احساسی بود و این واسم خیلی فرق داشت با دفعه های قبلی….

اما سامیار تو یه حال و هوای دیگه خیره تو چشمام بود و انگار می خواست فکرمو از تو چشمام بخونه….

اب دهنشو قورت داد و دوباره پچ زد:
-با اینکه هردفعه ضدحال میزنی و حال ادمو میگیری اما بازم نمی تونم بی خیالش بشم….

از لحنش لبخند نشست روی لبام و با شیطنت مثل خودش اروم گفتم:
-من کِی ضدحال زدم..

اینقدر بامزه چپ چپ نگاهم کرد که لبخندم پررنگ تر شد…

دستامو اوردم بالا و روی شونه هاش گذاشتم و اروم و نوازش وار انگشتامو حرکت دادم به پشت گردنش…..

دستامو پشت گردنش تو هم قفل کردم و خودمو بهش نزدیک تر کردم….

چشمامو چرخوندم و گوشه ی لبمو گزیدم و با دلبری گفتم:
-اخه من که نمیدونم منظور تو چیه؟..

یه دستشو اروم گذاشت روی پهلوم و با سر انگشتاش نرم و نامحسوس نوازش میکرد…

نفسش رو تو صورتم فوت کرد و گفت:
-منظورِ چی؟..

-اوممم..همین کارات..نزدیک شدنات…

یه ابروش رو انداخت بالا و با لحنی که حس کردم توش شیطنت داره گفت:
-مگه باید منظوری داشته باشم؟..

اخم هام رفت تو هم و با دلخوری نگاهش کردم..

خواستم خودمو بکشم عقب که جفت دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم نگهم داشت و اجازه نداد دور بشم……
.

دستامو از دور گردنش اوردم پایین و روی شونه هاش گذاشتم..

خواستم هولش بدم عقب که اخم هاشو کشید تو هم و با لحن بامزه ای گفت:
-عه..اروم بگیر بچه..

خنده ام گرفت از لحنش و به زور جلوی خودمو گرفتم و نذاشتم ببینه…

لبامو جمع کردم و گفتم:
-می خوام برم تو اتاقم..بمونم اینجا که تو اذیتم کنی؟…

حتی یه بچه هم میفهمید حرفام از ته دل نیست و درواقع دارم ناز میکنم…

سامیار هم متوجه شده بود و با اون لبخنده کج گوشه ی لبش نگاهم میکرد و با سر انگشتاش کمر و پهلوم رو اروم نوازش میکرد….

صدامون اروم و پچ پچ وار بود و حس و حال خوبی بهم میداد…

سامیار با شیطنتی که ازش بعید بود و اولین بار بود که میدیدم، گفت:
-من اذیت میکنم؟..چطوری؟..

یه دستمو مشت کردم و اروم کوبیدم به شونه اش و با دلبری گفتم:
-عه سامی..

با دستاش فشاری به کمرم اورد و منو به خودش نزدیک تر کرد و سرشو خم کرد روی شونه ام..

هومی گفت و نفسشو فوت کرد تو گردنم..

جای نفسش روی گوش و گردنم اتیش گرفت و چشمام بی اختیار بسته شد و پیراهنشو تو دستم مشت کردم…

زمزمه وار صداش کردم که جواب نداد و حس کردم بهم نزدیک تر شد..اینو از داغی نفساش که بیشتر گردنمو سوزوند حس کردم….

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و داشتم از حال می رفتم…
.

نه می تونستم خودمو عقب بکشم و نه می خواستم…

به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم و می خواستم بهش نزدیک تر بشم و گرمای اغوششو حس کنم…

خدایا من چقدر این پسرو می خواستم..

واسه اینکه یک صدم از احساس منو داشته باشه حاضر بودم جونمو هم بدم…

کاش میشد تو یه موقعیت دیگه باهم اشنا شده بودیم…

می دونستم این نزدیک شدناش از روی عشق نیست و احساسم بهش یه طرفه اس اما بازم نمی تونستم مانع بشم….

بعدش هزارتا فکر میومد تو سرم و بی شک اذیت میشدم اما اون لحظه نمی تونستم نخوامش…

دست کشیدن ازش و پس زدنش وقتی اینقدر می خواستمش خیلی سخت بود و از من برنمیومد….

بعدش هراتفاقی میوفتاد، مهم نبود..من اون لحظه رو با سامیار می خواستم…‌

همه ی این فکرارو ریختم دور و تمام تمرکزم رو بردم رو دست های نوازشگر و نفس های داغ سامیار…..

نوک بینیشو چسبونده بود به گودی گردنم و عمیق نفش میکشید..داشت بوی تنمو استشمام میکرد…

چشمای خمارمو بستم و پیراهنشو محکم تر تو مشتم گرفتم و دوباره پچ پچ وار خوندمش:
-سامی…

فشار دستاشو دور کمرم بیشتر کرد و محکم چسبوندم به خودش…

فقط دستای من بود که بینمون سد شده و فاصله انداخته بود…

سامیار سرشو بیشتر خم کرد و همزمان با من که دوباره اسمشو صدا میکردم، لب های تبدار و خیسشو روی گردنم گذاشت……
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارسلان
ارسلان
2 سال قبل

ولی خدایش توی دنیای واقعی این طوری نیست
والا نه ما دختر اینطوری دیدم نه پسر پولدار که یه دختر و راه بده تو خونش

یه نفر
یه نفر
2 سال قبل

چرا جای حساس تمومش کردی🙁😢

O-O
O-O
2 سال قبل

همه دخترا اوایل رمان:
خجالت کشیدن و دوری کردن،سرخ شدن در اثر حیا و عفت، نامحرم دونستن پسره و…
Vs
اواسط رمان:
لب گزیدن و دلبری کردن، با ناز نگاه کردن پسره، حس مالکیت، ناز و نوازش کردن موهای پسره که روی پاش خوابیده در حالی که این همون پسر نامحرمه!=/

لمیا
لمیا
2 سال قبل
پاسخ به  O-O

دقیقا همین رمان تارگت درین اوایل چقد خجالت میکشید بعدش که…

Tamana
Tamana
2 سال قبل
پاسخ به  O-O

👍😬😬👍👍

ارسلان
ارسلان
2 سال قبل
پاسخ به  O-O

😂🤓الا خودت پسری یا دختر

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط ارسلان
O-O
O-O
2 سال قبل
پاسخ به  ارسلان

دخترم🤓

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

کم بود 😒 رفته بودم تو حس 😂

غزل
غزل
2 سال قبل

بدبخت سست عنصر دختره ی …😐

ارزو
2 سال قبل
پاسخ به  غزل

دوتا سست عنصر کنار همن …بچه کلا وارفته از اب در میاد😂😂💔💔

لمیا
لمیا
2 سال قبل

عه سامی😶😂

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x