***************************************
هندزفری رو تو گوش هام گذاشتم و اهنگی پلی کردم و گوشی رو برگردوندم تو جیب مانتوم…
نگاهی به اسمون کردم که گرفته و ابری بود..دقیقا مثل دل من…
اهی کشیدم و قدم هام رو اروم تر کردم..هیچ عجله ای برای رسیدن به خونه نداشتم…
“دلواپس چشم های تو بودم..وقتی که لب هات خنده رو کم داشت
من هی شکستم تو خودم عشقم..وقتی چشات یه عالمه غم داشت
هرکی رسید حالتو پرسیدم..گفتن بهم بی من خوشه حالت
اما مثل دیوونه ها هنوز..میاد دلم همیشه دنبالت”
بغض نشست تو گلوم و چشم هام پر اشک شد..
چقدر دلم تنگ شده بود..داشت پر پر میزد برای کسی که دیگه نبود…
“کسی نیست ببینه چطور بی تو دارم دیوونه میشم
تا وقتی تو نیستی نمیخوام هیچ کسی بمونه پیشم
کسی نیست بفهمه چه پاییزه بدی رو می گذرونم
چقدر تلخ که دنیام ازت خالی شده اروم جونم”
چقدر وابسته بودم و خبر نداشتم..چقدر عزیز بود و نفهمیده بودم…
چقدر دوریش سخت بود..انقدر که به این حال و روز بندازم…
حالم رو دوست نداشتم..احساس سستی و ضعیف بودن می کردم…
“هیچوقت دلت نخواست بفهمی تنهایی چی سرم اومد
هنوز نفهمیدم قلبت چه جوری یهو قید دل عاشقمو زد
نفهمیدم که اشتبام کجا بود چطور زندگیمو از دست دادم
چیکار کنم تموم شه خاطراتت چیکار کنم نیایی همیشه یادم”
اشک هام رو پاک کردم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم…
هرچقدر هم برام سخت بود، بازم باید عادت می کردم..باید این یک سال رو فراموش می کردم و به زندگی قبلم برمی گشتم….
سخت بود و نمی دونستم چطور میشه اما باید این کار رو می کردم…
“کسی نیست ببینه چطور بی تو دارم دیوونه میشم
تا وقتی تو نیستی نمیخوام هیچ کسی بمونه پیشم
کسی نیست بفهمه چه پاییزه بدی رو می گذرونم
چقدر تلخ که دنیام ازت خالی شده اروم جونم”
(مجتبی شجاع..کسی نیست)
گوشی رو از جیبم دراوردم و با حرص اهنگ رو قطع کردم و هندزفری رو هم از گوشم دراوردم و باهم تو جیبم گذاشتم….
این اهنگ ها حالم رو بدتر می کردن اما مرض داشتم هردفعه بزنم خودم رو داغون کنم…
اهی کشیدم و دوباره دستی به صورتم کشیدم..
دو روز از رفتن سورن می گذشت و من به سختی تحمل کرده بودم و هیچ ایده ای هم برای بهتر شدن حالم نداشتم….
تنها خبرم هم ازش، همون روز اول بود که زنگ زد و رسیدنشون به تهران رو خبر داد…
دیگه هیچی نمی دونستم..امیدوار بودم فقط حواسش به خودش باشه…
تو حال خودم بودم که با صدای ترمز شدیدی کنار پام، جیغم بلند شد…
با حرص و عصبی چرخیدم تا هرچی از دهنم درمیاد بار راننده کنم و خودم رو خالی کنم اما با دیدن ماشین و راننده ش چشم هام گرد شد….
با وحشت قدمی عقب گذاشتم و اب دهنم رو قورت دادم…
با اون لبخنده کج گوشه ی لبش، با طمانینه ترمز دستی رو کشید و اروم از ماشین پیاده شد…
پاهام رو روی زمین محکم کردم که بی اختیار عقب نرم..هرچی می فهمید ترسیدم بدتر می کرد…
ماشین رو دور زد و اومد طرفم..
تمام انرژیم رو جمع کردم و لب زدم:
-تو اینجا چه غلطی می کنی؟..
لبخندش رو پررنگ و دستش رو بلند کرد و با اون صدای کلفت و بمش گفت:
-دلم برات تنگ شده بود خب..تو که زدی از همه جا مارو بلاک کردم..زبون ادمیزادم که حالیت نیست..گفتم بیام ببینمت بلکه به تفاهم برسیم…..
نفس تندی کشیدم و غریدم:
-حوصلتو ندارم کاوه..برو همون قبرستونی که تا الان بودی..نمی خوام ببینمت..چرا نمیفهمی حالمو بهم میزنی..از بلاک در نیاوردم چون نمی خوام حرف بزنم باهات..حالمو بد میکنی…..
لبخندش بزرگ تر شد و من از این ارامشش بیشتر ترسیدم..
سرش رو کج کرد و تو چشم هام خیره شد:
-بیا بریم تو ماشین حرف بزنیم..اینجا شلوغه..همه دارن نگاهمون میکنن…
خنده ام گرفت و بلند زدم زیر خنده..غش غش خندیدم و گفتم:
-چطور فکر کردی من سوار ماشین تو میشم؟..
-نترس کاری باهات ندارم..
خنده ام اروم اروم قطع شد و قدمی جلو گذاشتم و انگشت اشاره ام رو بالا اوردم و جلوش گرفتم…
با هر کلمه انگشتم رو تو سینه ش می کوبیدم و با حرص حرف میزدم:
-تو کی هستی که من ازت بترسم..اون بارم ترس نبود..نگرانی بود..نمی خواستم مامانم متوجه بشه توی خونه ای…
ابروهاش رو بالا انداخت و کوتاه اومد:
-باشه..کجا بریم؟..یه جا خودت بگو بریم بشینیم حرف بزنیم…
-من با تو حرفی ندارم..
بی حوصله سرش رو تکون داد:
-بچه بازی درنیار پرند..
پوزخند روی لبم نشست:
-فکر کن بچه بازیه..نمی خوام باهات حرف بزنم..نمی خوام باهات جایی بیام..اصلا نمی خوام ریختتو ببینم..برو راحتم بذار….
-زبون دراوردی..
-داشتم..ولی حوصله سر و کله زدن با تورو نداشتم..کاوه کی می خواهی دست از سر من برداری..متوجهی که با دیدنت اذیت میشم؟….
نفس بلندی کشید و اخم هاش رو جمع کرد و اروم گفت:
-اقاجون می خواد ببینتت..
ابروهام رو بالا انداختم و پوزخنده پرتمسخری زدم:
-اقاجون؟..
چشم هاش از خشم برق زد و مثل وحشی ها بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش…
به تقلا افتادم و غریدم:
-ولم کن..ولم کن..
بیشتر کشیدم سمت خودش، جوری که سمت چپ بدنم مماس شد با تنش و صورتش رو خم کرد تو صورتم و غرید:
-من نیازی به بهونه ندارم..بخوام ببرمت جایی واسم همینقدر کار داره که بگیرمت..فهمیدی؟…
چشم هام رو که از داغی نفسش بسته بودم، اروم باز کردم و تو چشم های غرق خونش خیره شدم:
-خودم میرم پیشش..
با یک حرکت بازوم رو هل داد عقب و ولم کرد:
-زنگ بزن بهش..
اب دهنم رو قورت دادم و دست بردم تو جیبم و گوشیم رو دراوردم…
شماره ی اقاجون رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم و با دست ازادم مشغول مالیدن بازوم شدم….
ازبس محکم فشار داده بود درد می کرد..
با صدای بم و محکم اقاجون حواسم جمع شد:
-بله؟!..
دوباره اب دهنم رو قورت دادم:
-سلام اقاجون..
-سلام دختر..کجایی؟..
نگاهی به دور و برم کردم:
-از سرکار برمی گردم..با من کار داشتین؟..
-اره..مگه کاوه نیومد؟..
نگاهم رو به کاوه دوختم که با حرص نگاهم می کرد و گوشه ی لبش رو می جوید:
-بله اینجاست..
-باهاش بیا..می خوام ببینمت..
-من خودم..
پرید تو حرفم و جدی و با جذبه گفت:
-گفتم باهاش بیا..گوشی رو بده بهش..
اروم لب زدم:
-چشم..
گوشی رو گرفتم سمت کاوه که چپ چپ نگاهم کرد و گوشی رو گرفت و چند قدم ازم فاصله گرفت و مشغول حرف زدن شد….
لبم رو جویدم و با استرس نگاهم رو تو خیابون چرخوندم…
اقاجون پدربزرگ پدری من بود و من به شدت ازش حساب میبردم…
یعنی با من چکار داشت..اهل دلتنگی و این حرفها نبود..فقط وقتی کارت داشت خبرت می کرد…
من یک بار چوب تصمیمات و دستورات دیکتاتورانه ش رو خورده بودم..نمی خواستم بازم زیر سلطه ش قرار بگیرم و مجبور به کاری بشم….
با صدای “چشم چشم” گفتن کاوه پوزخندی زدم و نگاهش کردم..اون هم از اقاجون حساب میبرد..کدوم یکی از نوه ها بود که از اقاجون نترسه….
تازه کاوه نوه ی اول پسری و عزیز کرده ش بود و خیلی هم دوستش داشت…
گوشی رو داد دستم و به ماشین مدل بالا و شیکش اشاره کرد:
-خیالتون راحت شد؟..حالا بفرمایید..
انگشت اشاره ام رو به تهدید جلوش گرفتم:
-منو مستقیم میبری پیش اقاجون..
سری تکون داد و خودش ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست و منم کنارش نشستم…
مضطرب بودم و استرس دست از سرم برنمی داشت..
اگه سورن می فهمید دوباره کنار این پسر نشستم چقدر عصبانی میشد..خداروشکر قرار نبود بفهمه…
نگاهم رو از شیشه ی کنارم به بیرون دوخته بود که کاوه صدام کرد و چرخیدم سمتش…
نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به جلوش خیره شد:
-اون مرتیکه از خونه تون رفت؟..
گنگ نگاهش کردم و یهو فهمیدم سورن رو میگه..چشم غره رفتم و جوابش رو ندادم…
مرتیکه خودتی و دوست های بدتر از خودت..عوضی..
اون هم که انگار خبر داشت سورن واقعا رفته و خیالش راحت بود، دیگه حرفی نزد و دست دراز کرد ضبط ماشینش رو روشن کرد و اهنگی گذاشت…..
اسم سورن رو اورد و باز نگرانم کرد..اگه می فهمید من الان کجام، دیوونه میشد…
تو دلم به خودم دلداری میدادم که اون دیگه نیست و قرار نیست چیزی بفهمه…
من نمی تونستم با این خانواده بجنگم..مجبور بودم فعلا به سازشون برقصم…
کاوه ماشین رو جلوی ویلای بزرگ اقاجون نگه داشت و با ریموتی که داشت، در خونه رو باز کرد و ماشین رو داخل برد….
تنها نوه ای که ریموت در رو داشت، کاوه بود..
ماشین رو تو حیاط بزرگ و پر از دار و درخت پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم..
نگاهی به ویلا انداختم..سه طبقه و بسیار بزرگ..با نمایی سفید و سقف شیروانی…
هممون تو این ویلا اتاق داشتیم..اقاجون می خواست وقتی میاییم راحت باشیم…
هرچند از وقتی پدرم فوت کرده بود، ما زیاد نمی اومدیم و شب هم اصلا نمی موندیم…
بقیه هم زیاد علاقه ای به ما نداشتن..انگار با فوت بابام، ما دیگه باهاشون غریبه شده بودیم..البته جز عمه ام و اقاجون….
و همچنین کاوه..البته کاوه بیشتر به منافع خودش فکر می کرد…
نگاهی به کاوه کردم که اشاره کرد برم داخل و خودش جلوتر راه افتاد…
پشت سرش رفتم و نگاهی به تیپش انداختم..همیشه پیش خودم اعتراف می کردم، خوش لباس و شیک پوش بود….
یک شلوار جین ابی پاش بود، به همراه یک تیشرت سفید و کت اسپرت سرمه ای رنگ که استین هاش رو جمع کرده بود بالا….
موهاش رو مرتب و به مد روز کوتاه کرده و خیلی شیک، رو به بالا حالت داده بود و مقداری هم توی پیشونیش ریخته بود….
سری تکون دادم و با “بسم الله” وارد خونه شدم..صدایی نمیومد و انگار بقیه نبودن…
خدمتکار اقاجون دوید جلو و با خوشرویی گفت:
-سلام..خوش امدین..بفرمایید اقا..
بعد به من نگاه کرد و لبخندش پررنگ تر شد:
-خوش امدی دخترجان..بفرما..
چقدر دوستش داشتم..همیشه بهم محبت می کرد و وقتی بدون مامان میومدم، هوام رو داشت…
حدودا پنجاه سال سن داشت و تپل و دوست داشتنی بود..
جلو رفتم و سریع بغلش کردم:
-سلام فری خانوم..دلم تنگ شده بودا..
اسمش فرحناز بود و من بهش فری می گفتم و خیلی هم خوشش می اومد…
دستی پشتم زد و صورتم رو بوسید:
-بیا برو خودتو لوس نکن..
خندیدم و ازش جدا شدم و کاوه گفت:
-اگه ماچ و بغلتون تموم شد برید کنار من رد بشم..
بهش محل ندادم و با فری جون رفتیم کنار و کاوه دوباره گفت:
-اقاجون کجاست؟..
فری جون نگاهی به تک اتاق این طبقه که متعلق به اقاجون بود کرد و لب گزید:
-تو اتاقشون هستن..گفتن وقتی اومدین بهتون بگم پرند تنها بره پیششون….
بی اختیار زیرلب شروع کردم به صلوات فرستادن و جفتشون خنده شون گرفت…
کاوه با خنده و لذتی که اذیتم می کرد، خیره ام شد و گفت:
-برو زودتر تا صداش درنیومده..
کیفم رو روی شونه ام مرتب کردم و گفتم:
-دختر خوبی بودم..خدابیامرزم..
دوباره زدن زیر خنده و من با دعا و صلوات راه افتادم سمت اتاقش و پشت در اسپری ام رو دراوردم و زدم….
چند نفس عمیق کشیدم و کاوه از دور گفت:
-چیه..خوبی؟..
دستم رو بلند کردم یعنی خوبم و تقه ای به در زدم..
صدای جدی و بمش بلند شد:
-بیا تو..
دوباره “بسم الله” گفتم و در اتاق رو باز کردم..
رفتم داخل و درحالی که در رو پشت سرم می بستم، سلام کردم و محکم جواب شنیدم…
روی یک صندلی بزرگ پشت میز و روبه روی در نشسته بود و کتابی دستش و عینک مطالعه هم به چشمش بود….
اتاق بزرگی که یک تخت دو نفره داشت..
یکی از دیوارهای اتاق سرتاسر کمد بود..طرف دیگه یک کتابخونه ی بزرگ قرار داشت که هر کتابی می خواستی داخلش پیدا میشد….
با صداش دست از کند و کاو اتاق برداشتم..
همیشه وقتی وارد میشدم اتاقش چند لحظه نظرم رو جلب می کرد…
با دست به مبل تکی که گوشه ی اتاق و تقریبا روبه روی خودش بود اشاره کرد:
-بشین دخترجان..
نشستم و بهش خیره شدم..پیژامه مشکی پوشیده بود و حتی تو این لباس راحتی هم بدن گنده ش معلوم بود…
موهای یکدست سفید و ریش و سبیل کوتاه و مرتب..
با دست به مبل تکی که گوشه ی اتاق و تقریبا روبه روی خودش بود، اشاره کرد:
-بشین دخترجان..
نشستم و بهش خیره شدم..
پیژامه ی مشکی پوشیده بود و حتی تو این لباس راحتی هم بدن ورزیده و گنده ش معلوم بود…
موهای یکدست سفید و ریش و سبیل کوتاه و مرتب..
اب دهنم رو قورت دادم:
-با من کار داشتین؟..
عینکش رو از چشمش برداشت و روی میز انداخت و با اون چشم های سرد و یخیش مشغول برانداز کردنم شد….
سرم رو پایین انداختم و با انگشت های دستم بازی کردم…
بعد چند لحظه صدام کرد و سرم رو که بالا اوردم گفت:
-می خواهیم رک و راست حرف بزنیم..گذاشته بودم کمی اتیشت بخوابه و بعد صحبت کنیم…
-درمورد چی؟..
با استرس اسپری زدم و با ترس نگاهش کردم..
دستش رو بلند کرد و خشک گفت:
-نترس..اروم باش..فقط می خوام دلیل بهم زدن نامزدیت با کاوه رو بهم بگی..بی کم و کاست..
لحنش جدی تر و پر جذبه تر شد و ادامه داد:
-و اگه دلیلت قانعم نکنه مجبوری دوباره انگشترش رو دستت کنی و منم هرچه زودتر بساط عروسیتون رو به پا میکنم…..
«دوستان موافقید سه پارتی که در طول هفته میزارمو جمع کنم جمعه ها بزارم یا نه؟؟
نظر بدین ،،کسایی هم که عضو کانالن با لایک و دیس لایک نشون بدید»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه مث قبل بهتره
تازه کاش بیشترم بود
نه
روال قبل بهتره
رمانت قشنگه و من خیلی دوسش دارم..روال عادی پارت بزار لطفا.همون یه روز درمیون.💖💛
نه مثل قبل پارت گذاری کن
نه روال قبل بهتره:)))
ن مثل روال قبل باشه
در هفته بزارید پارتا هم یکم بیشترباشه لطفا
نه لطفا در هفته بزارید میشه یک پارت دیگه بزارید آخه کم بود ممنونم😍
👎
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤