دنیز با تردید نگاهم کرد و خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد…
از جاش که بلند شد با تعجب گفتم:
-چی می خواستی بگی؟..
تند تند مشغول پوشیدن مانتوش شد و گفت:
-هیچی هیچی..پاشو بپوش دیگه دیر شد..
چشم های سرخم رو بهش دوختم و با حرص صداش کردم که اون هم با حرص گفت:
-بابا چیز خاصی نمی خواستم بگم..بلند شو دیگه..
پوفی کردم و بلند شدم، لباس هارو پوشیدم و موهام رو با کلیپس بالای سرم کامل جمع کردم و شالم رو روی سرم انداختم….
یکی از عینک افتابی های مشکیم رو برداشتم و روی موهام گذاشتم و با دنیز از اتاق رفتیم بیرون…
البرز سوتی زد و با خنده گفت:
-خوشگلارو..
با خنده چشم غره ای بهش رفتیم و بعد از کلی سفارس از طرف مامان و چشم گفتن ما، بالاخره ازش خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون….
کنار ماشین کیان ایستادیم و قبل سوار شدن، البرز سریع گوشیش رو از جیبش دراورد و گفت:
-وایسین یه سلفی بگیرم..
من و دنیز و کیان کنار هم ایستادیم و البرز خودش کمی جلوتر از ما ایستاد و گوشیش رو بالا برد و درحالی که هممون لبخند روی لب هامون بود، عکس رو گرفت و کمی نگاهش کرد و بعد گفت:
-عالی شد..میذارم استوری..
همگی تو ماشین نشستیم و کیان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد…
دنیز گوشیش رو دراورد و وارد اینستاگرامش شد و گفت:
-ببینیم عکسمون چطور شد..
سرم رو خم کردم تو گوشی و دنیز استوری البرز رو باز کرد…
عکس رو گذاشته بود و با یک ایموجی من رو نشون داده بود و نوشته بود:
“دختر مریضمون رو میبریم ددر دودور حال و هواش عوض بشه”
از پشت مشتی به شونه ش زدم و با خنده گفتم:
-حالا واجب بود به همه اعلام می کردی من مریضم؟..
البرز شونه ای بالا انداخت و انقدر غرق گوشی و چت کردنش بود که جوابم رو نداد…
دوباره چرخیدم سمت دنیز و عکس رو نگاه کردم..کاملا مشخص بود من بیمارم..چشم هام قرمز و خمار و زیرشون کمی گود و سیاه شده بود…..
داشتیم با دنیز حرف می زدیم و درمورد عکس نظر می دادیم که صدای گوشی کیان بلند شد…
همینطور که با دنیز حرف میزدم، گوشم به حرف های کیان هم بود که داشت پشت گوشی احوال پرسی می کرد….
نیم نگاهی به کیان کردم و به حرف هاش گوش دادم:
“قربونت..نه چیزی نیست..خوبه..میگم چیزی نیست..اره..چرا خودت نمیزنی..باشه..مسخرشو درنیار دیگه..این چه وضعشه..خیلی خب باشه..میگم باشه..اوکی..فعلا”…..
گوشی رو که قطع کرد با تعجب گفتم:
-کی بود؟..
از اینه وسط نگاهم کرد و با مکث کوتاهی گفت:
-امیر بود..چطور؟..
امیر پسرخاله ی کیان بود..شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-همینطوری..
نگاهش رو ازم گرفت و ضربه ای به فرمون زد و بلند گفت:
-خب..کجا بریم؟..
***************************************
چند بار پلک زد و بعد چشم هاش رو اروم باز کرد..
میون دست های امن و گرم سامیار اسیر بود و چقدر این اسارت رو دوست داشت…
چند صبح بود که وقتی تو این اغوش چشم باز می کرد و یادش می افتاد که سورنش تو اتاق بغلی خوابیده، ارامش دلنشینی کل وجودش رو فرا می گرفت….
لبخند روی لب هاش نشست و اهسته دست های سامیار رو از دورش باز کرد که بیدارش نکنه اما موفق نشد….
صدای گرفته و خوابالودش رو که شنید، لبخندش پررنگ تر شد:
-بخواب..مگه ساعت چنده که بیدار شدی؟..
نگاهش رو چرخوند سمت ساعت روی پاتختی و با دیدن ساعت گفت:
-هفت و نیمِ..
اروم تو بغلش چرخید و رو بهش شد..چشم هاش بسته بود و موهاش تو پیشونیش پخش شده بود…
دستش رو روی موهای سامیار کشید و سرش رو جلو برد و گونه ش رو بوسید:
-صبح بخیر..
جواب بوسه ش رو با بوسه ای روی لب هاش گرفت و صداش رو شنید:
-صبح شما هم بخیر..
خیلی وقت بود جواب صبح بخیرش، جمع بسته میشد و سامیار مهربونش دخترشون رو هم فراموش نمی کرد….
دستش رو لابه لای موهای سامیار برد و لب زد:
-پاشو تا من صبحانه اماده می کنم یه دوش بگیر..دیرت نشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخی بالاخره برگشتیم به سوگل و سامیار خودمون🥲😂
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
چرا انقدر کم آخه؟؟!!!!