سامیار هومی گفت و حلقه ی دست هاش رو شل کرد تا سوگل بتونه بلند بشه…
سوگل دستی به شکمش کشید و اروم و با احتیاط لبه ی تخت نشست…
از جاش بلند شد و خودش رو به سرویس رسوند و ابی به دست و صورتش زد و با حوله خشک کرد….
کارش که تموم شد، بیرون اومد و رفت سمت کمدش و لباس خواب کوتاه و حریرش رو با یک تیشرت و شلوارک ست مشکی رنگ عوض کرد….
موهاش رو شونه کرد و با یک کلیپس بالای سرش جمع کرد…
دستی به صورتش کشید و ابروهاش رو مرتب کرد و رژ لب صورتی ماتی به لب هاش زد…
قبل از بیرون رفتن از اتاق، دوباره سمت تخت رفت و دستش رو روی بازوی برهنه ی سامیار کشید و خم شد….
روی گوشش رو بوسید و همونجا لب زد:
-پاشو عشقم..دیرت میشه ها..
سامیار غلتی تو جاش زد و با صدایی که هنوز گرفته بود “باشه”ای گفت…
لبخندی به صورت خوابالودش زد و از اتاق بیرون رفت..
مستقیم خودش رو به اشپزخونه رسوند و چایی ساز رو روشن کرد و مشغول اماده کردن صبحانه شد…
میز صبحانه ش که کامل و اماده شد، چایی رو دم کرد و گذاشت وقتی اومدن براشون داخل فنجون بریزه….
با لبخندی عمیق و پررنگ راه افتاد سمت اتاق سابق خودش که الان متعلق به سورن بود…
تقه ی ارومی به در زد و وقتی جوابی نشنید، اروم در رو باز کرد و سرش رو داخل برد…
با دیدن سورنِ غرق خواب، لبخندش بزرگتر شد و کامل رفت داخل…
لبه ی تخت نشست و دستی به موهای بهم ریخته ی سورن کشید و اهسته صداش کرد:
-سورن..سورن جان..
وقتی جوابی نشنید، دستش رو روی گونه ش کشید و بلندتر صداش کرد:
-سورنم..
سورن تکونی خورد و خوابالود گفت:
-الان بلند میشم پرند..
سوگل دلش لرزید اما اروم خندید و با محبت گفت:
-بیدارشو تنبل خان..صبحونه اماده اس..درضمن سوگلم نه پرند خانوم…
سورن پلکی زد و چشم های قرمز از خوابش رو اروم باز کرد..
با دیدن سوگل چشم های خمارش گرد شد:
-سوگل..
سوگل موهای بهم ریخته ش رو نوازش کرد و دوباره خندید:
-جون دلم..انگار دلت خیلی تنگ شده ها..
سورن شوکه تو جاش نشست و با خجالت دستی به موهاش کشید:
-اوم..نه..چیزه..یه لحظه حواسم نبود کجام..
-من که چیزی نگفتم..پاشو صبحونه درست کردم..امروز کلی کار داریم..باید مفصل باهم حرف بزنیم….
سورن نگاهش رو دزدید و درحالی که از روی تخت بلند میشد گفت:
-یه دوش بگیرم میام..
سوگل هم از روی تخت بلند شد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-باشه عزیزم..زود بیا..
در اتاق رو بست و پشت در اروم زد زیر خنده و دوباره رفت سمت اشپزخونه و زیرلب گفت:
-انگار دل داداشمون بدجور گیر کرده..
سری تکون داد و خندون فنجون ها رو برداشت و مشغول چایی ریختن شد…
انقدر غرق فکر بود که متوجه اومدن سامیار نشد و با حلقه شدن دست هاش دور کمرش، تکون سختی خورد….
هینی گفت و شوکه سرش رو چرخوند و با دیدن سامیار نفسش رو فوت کرد بیرون:
-سامیار..ترسوندیم..متوجه اومدنت نشدم..
سامیار حلقه ی دست هاش رو تنگ تر کرد و پیشونیش رو روی شونه ی سوگل گذاشت و تو گوشش لب زد:
-انقدر غرق فکر بودی که متوجه نشدی..به چی فکر می کردی؟…
سوگل خندید و با ذوق گفت:
-رفتم سورن رو بیدار کردم..
سامیار با شکایت بامزه ای گفت:
-واسه این ذوق کردی؟..
سوگل فنجون توی دستش رو روی کانتر گذاشت و چرخید سمت سامیار و با هیجان گفت:
-نه..وقتی صداش کردم بیدار بشه، فکر کرد من پرندم..گفت الان بیدار میشم پرند…
سامیار لبخنده کجی زد و به چشم های سوگل که از خوشی برق میزد خیره شد:
-قربونت برم که چشات برق میزنه..
سوگل دست های رو از روی سینه ی سامیار بالا کشید و برد پشت گردنش و تو هم قفلشون کرد و گفت:
-خدانکنه..خیلی ذوق کردم سامیار..انگار یه اتفاق هایی افتاده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.