سورن هم لبخند زد:
-خداروشکر..باید همه چی رو برام تعریف کنی..
-حتما..اما اول تو..دوست دارم کل این مدتی که نبودی رو برام بگی…
سورن دست دراز کرد و لپش رو کشید:
-چشم..برات تعریف میکنم..هرچند زیاد خوشایند نیست اما حالا که دوست داری بدونی برات میگم…
سوگل با ذوق تشکر کرد و همون لحظه صدای سامیار از تو هال بلند شد:
-سوگل من دارم میرم..
سوگل با عجله از روی صندلیش بلند شد و قبل از اینکه از اشپزخونه بیرون بره، سامیار پشت اپن ظاهر شد….
شلوار کتون مشکی و پیراهن طوسی رنگ تنش کرده و یک کت اسپرت مشکی هم روش پوشیده بود…
سوگل لبخندی بهش زد و نگاهش رو از موهای مرتبش گرفت و به چشم هاش خیره شد…
تو دلش قربون صدقه ش رفت و جلوی سورن نتونست مثل همیشه با صدای بلند قربون قد و بالاش بره…
راه افتاد سمتش و سامیار از همونجا رو به سورن گفت:
-کاری چیزی داشتی زنگ بزن بهم..
سورن هم از جاش بلند شد و گفت:
-باشه حتما..ممنون..
بهش نزدیک شد و از همون پشت اپن دستش رو به طرف سامیار که این طرف اپن بود دراز کرد و باهم دست دادن….
سامیار دستش رو محکم فشرد و گفت:
-حواست به سوگل باشه..
سورن هم مردونه دست سامیار رو توی دستش بالا پایین کرد و گفت:
-خیالت راحت..
از هم خداحافظی کردن و سورن برگشت پشت میز نشست و سامیار راه افتاد سمت در و سوگل هم دنبالش رفت….
سامیار کیفش رو روی جاکفشی گذاشت و کفش هاش رو پوشید و چرخید سمت سوگل که پشت سرش ایستاده بود….
سوگل دست دراز کرد و یقه ی کتش رو مرتب کرد و لبخند زد:
-مواظب خودت باش..
سامیار هم یک دستش رو روی گونه ی سوگل و دست دیگه ش رو روی شکم برامده ش گذاشت و گفت:
-تو هم همینطور..کاری داشتی زنگ بزن..
سوگل با لبخند سرش رو تکون داد و سامیار گونه ش رو نوازشی کرد و جلوی شکمش خم شد…
بوسه ای به شکمش زد و همونجا رو به دخترش گفت:
-مامانو اذیت نکنیا..اروم همونجا بشین و شیطونی نکن تا بابا بیاد…
سوگل اروم خندید و دستش رو روی سر سامیار کشید و با لحن بچگونه ای گفت:
-چشم بابایی..
سامیار بوسه ی دیگه ای به شکمش زد و با لبخند صاف ایستاد…
دست هاش رو دور سوگل حلقه کرد و تو اغوشش گرفت و سرش رو خم کرد، بوسه ای به گردنش زد و گفت:
-فعلا..
سوگل هم گونه ش رو بوسید و از هم جدا شدن و گفت:
-خدانگهدارت..موفق باشی..
سامیار به سختی دل کند و کیفش رو برداشت و از خونه زد بیرون…
سوگل با لبخند به در بسته شده نگاه کرد و زیرلب گفت:
-به خدا که اگه چاره داشت سرکارم نمیرفت..
سری تکون داد و برگشت سمت اشپزخونه و سورن رو دید که مشغول جمع کردن میز بود…
به طرفش رفت و گفت:
-نکن سورن..من جمع میکنم..تو برو توی سالن تا من بیام..
سورن سرش رو به منفی تکون داد و به کارش ادامه داد:
-نه کاری نداره جمع میکنم..تو دوتا چایی بریز برامون…
سوگل فنجون هایی که سورن داخل سینک گذاشته بود رو سریع شست و بقیه ظرف های صبحانه رو گذاشت تا بعدا بیاد بشوره….
دوتا فنجون رو برد سمت چایی ساز و مشغول چایی ریختن شد…
کارش که تموم شد، قندون و کمی شکلات هم داخل سینی گذاشت و به سورن نگاه کرد که کار اون هم تموم شده بود….
سینی چایی رو برداشت و دوتایی رفتن داخل سالن..
سوگل فنجون چایی سورن رو روی عسلی کنارش گذاشت و فنجون خودش رو هم برداشت و روبه روی هم نشستن….
لبخندی به سورن زد و گفت:
-من سرتا پا گوشم تا حرف هات رو بشنوم..
سورن از هیجان و کنجکاوی سوگل خنده ش گرفت و گفت:
-تو که فضول نبودی..
-فضولی نیست کنجکاویه..دوست دارم بدونم چه اتفاق هایی برات افتاده..بیشتر از همه مشتاقم بدونم چطور با پرند و مادرش اشنا شدی….
سورن فنجون چاییش رو برداشت و جرعه ای نوشید و لبخندش اروم اروم محو شد…
نگاهش رو به فنجون تو دستش دوخت و با کمی مکث گفت:
-اینو میدونی روزهای اخری که اینجا بودم تو بیمارستان بستری شدم؟…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.