سرش رو تکون داد:
-بریم داخل..خیس شدی..مریض میشی باز..
باز؟!..منظورش چی بود؟..
گنگ نگاهش کردم که بی توجه بهم دستم رو کشید و بردم سمت خونه…
در رو باز کرد و دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد داخل و گفت:
-برو تو..من برم ساکمو بیارم..لباسام خیس شده..
خودم رو کشیدم عقب و گفتم:
-بیام کمکت..
دوباره هولم داد داخل خونه و گفت:
-نه..خودم میارم..برو داخل سرما میخوری..
سرم رو تکون دادم و رفتم توی خونه و سورن عقب گرد کرد و دوباره برگشت تو حیاط…
مستقیم رفتم سمت اتاقم تا لباسم رو عوض کنم..
اول یک حوله برداشتم و موهام رو خشک کردم و بعد یک بافت نازک، به همراه شلوار پوشیدم و موهام رو شونه زدم و جلوی میز ارایشم ایستادم…..
موهام رو محکم بالا بستم و با ذوق شروع کردم به ارایش کردن…
حال و هوام هزار درجه نسبت به همین نیم ساعت پیش عوص شده بود و انگار تو یک دنیای دیگه بودم….
احساس می کردم روحم تازه شده و دیگه هیچ حس بدی نداشتم…
یک ارایش مختصری کردم و به سرعت از اتاقم زدم بیرون تا دوباره سورن رو ببینم…
وارد سالن که شدم سورن رو دیدم، کنار شوفاژ ایستاده بود و داشت خودش رو گرم می کرد…
لبخندم رنگ گرفت و با خوشحالی گفتم:
-سورن..بیا برو لباستو عوض کن سرما نخوری..می خواهی یه دوش هم بگیر…
با لبخند سرش رو تکون داد و مامان گفت:
-اره عزیزم..تا چایی دم میکشه یه دوش بگیر، هم گرم بشی هم خستگی راه از تنت بره…
سورن “چشم”ی گفت و ساکش رو از کنار در برداشت و یک لحظه مردد ایستاد…
کمکش کردم و مهربون گفتم:
-ساکتو ببر توی اتاقت بذار..منم بعد وسایلم رو میبرم اتاق مامان..
مکثی کرد و سرش رو چرخوند طرفم و گفت:
-نه بذار بمونه..من این چند روز تو همین سالن میمونم…
دلم یک لحظه از جا کنده شد و غم عالم ریخت تو دلم..
چند روز؟..فقط چند روز می خواست بمونه و بعد دوباره بره؟…
لال شدم و هیچی نمی تونستم بگم که مامان سریع گفت:
-حالا فعلا ساکت رو ببر تو اتاق تا بعد..
سورن سرش رو تکون داد و رفت تو اتاق من و من..
دوباره انگار تمام غم های دنیا تو قلبم تلنبار شد..
سردرگم و غمگین به مامان نگاه کردم که متوجه ی حالم شد…
پلکی زد و برای اینکه حالم رو عوض کنه گفت:
-بیا پرند..بریم شام درست کنیم حتما سورن گرسنه اس..
پکر راه افتادم سمت اشپزخونه و مامان هم دنبالم اومد و گفت:
-یک بسته گوشت و سبزی دربیار..قورمه سبزی درست کنیم، سورن دوست داره…
رفتم سر فریزر و مشغول کاری که گفته بود شدم و همون لحظه متوجه ی صدای در اتاقم شدم و کمی بعد صدای باز و بسته شدن در حمام هم اومد و نشون میداد سورن رفت داخل حمام…..
بسته ی گوشت و سبزی رو روی کابینت گذاشتم و طاقت نیاوردم و رو به مامان گفتم:
-یعنی فقط برای چند روز اومده؟!..
دست مامان از حرکت ایستاد و با مکث سرش رو چرخوند طرفم و گفت:
-پس چه توقعی داشتی پرند؟..زندگیش تهرانه..نمی تونه که ول کنه و برای همیشه بیاد اینجا..الانم حتما دلش تنگ شده و طاقت نیاورده، بلند شده اومده…..
مغموم و گرفته سرم رو تکون دادم و مامان دوباره گفت:
-یه وقت جلوش چیزی نگی ناراحت بشه..تحت فشارش نذار…
سری به تایید تکون دادم و گفتم:
-نه حواسم هست..
مامان دست از کار کشید و اومد طرفم..جلوم ایستاد و دستش رو بلند کرد و روی گونه ام گذاشت و گفت:
-قربونت برم..اینقدر دلت تنگ شده بود و چیزی نمی گفتی؟…
با خجالت سرم رو پایین انداختم و با من من خواستم جواب بدم که اجازه نداد و با خنده گونه ام رو نوازشی کرد و دوباره برگشت سر کارش….
درهمون حال با لحنی خندون گفت:
-خجالت نداره که مامانم..بدو چایی دم کن اب جوش اومده…
رفتم چایی دم کردم و سینی فنجون هارو اماده کردم و بعد رفتم کمک مامان…
حال دوتامون عوض شده بود و خوشحالی از سر و رومون می بارید…
از فکر اینکه دوباره چند روز دیگه سورن میرفت، دلم می گرفت اما نمی خواستم الان که هست رو برای خودم کوفت کنم….
با میل فراوون و ذوق زیاد، مشغول درست کردن غذای مورد علاقه ی سورن شدیم…
کاش زودتر از حمام میومد تا بشینم جلوش و یک دل سیر نگاهش کنم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم امروز؟
ممنون عزیزم رمانیه که شخصیتهای مهربون داره اگه یه لحظه تند میشن اما واسه دل هم خیلی کارا می کنند کاش دنیای واقعی هم همینطور بود
میشه عکس شخصیت ها رو هم بزاری لطفا