*************************************
طبق معمول، روی پله جلوی ساختمان نشسته بودم و درحال پیام دادن تو گروه واتساپمون بودم….
داشتم خبر اومدن سورن رو به بچه ها میدادم..طاقت نداشتم تا فردا صبر کنم…
همینطور که تصور می کردم خیلی خوشحال شدن و دنیز داشت غر میزد که چرا زودتر بهشون خبر ندادم تا بیان سورن رو ببینن….
اونها هم مثل من دلشون براش خیلی تنگ شده بود..
همینطور تند تند درحال چت کردن بودم که صدای باز شدن در خونه رو از پشت سرم شنیدم…
سرم رو چرخوندم و سورن رو دیدم که داشت به طرفم می اومد…
لبخندی بهش زدم که اون هم لبخنده محوی زد و گفت:
-چیکار میکنی؟!..
به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
-دارم با بچه ها چت میکنم..خیلی خوشحال شدن از اومدنت..میگن دیروقته وگرنه میومدن دیدنت…
کنارم لبه ی پله نشست و گفت:
-منم دلم تنگ شده براشون..فردا باهاشون بریم بیرون..
سرم رو تکون دادم:
-باشه..فردا پنجشنبه اس..میدونی که پنجشنبه ها زودتر میاییم..باهاشون قرار میذارم شب بریم بیرون….
سورن هم سری به تایید تکون داد:
-عالیه..
خواستم چیزی بگم که صدای الارم یک گوشی بلند شد..
با اینکه صدا برام اشنا نبود، با تعجب گوشیم رو بالا اوردم و با دیدن صفحه ش که خاموش بود، نگاهم رو چرخوندم سمت سورن….
پاش رو دراز کرد و دست داخل جیبش برد و یک گوشی دراورد…
گوشی گرفته بود؟..پس چرا به من زنگ نزده بود تا شماره ش رو داشته باشم؟…
بی توجه به نگاه خیره و متعجب من، تماسش رو باز کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت:
-الو..سلام عزیزم..قربونت شما چطورین..خونه ام..اره راحت رسیدم مشکلی نبود..فدات بشم منم همینطور..سوگل جان عزیزم ما باهم حرف زدیم..چشم سر قولم هستم….
نیم نگاهی به من انداخت و در جواب سوگل گفت:
-همینجاست..اره..خوبه عزیزم..
لبخندی زد و دوباره نگاهم کرد و این دفعه خطاب به من گفت:
-سوگل سلام میرسونه..
به زور لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
-سلامت باشه..بهش سلام برسون..بگو چرا شما نیومدین؟…
سورن گوشی رو توی دستش جابه جا کرد و گفت:
-شنیدی؟..
مکثی کرد و دوباره رو به من گفت:
-میگه من دیگه مسافرت برام ممنوع شده، نوبت شماست که بیایین…
لبخندم پررنگ تر شد:
-حتما مزاحمشون میشیم..انشالله به سلامتی فارغ بشه و این دفعه با نی نیش بیاد پیشمون…
سورن خندید و سوگل که صدای من رو می شنید، جواب داد و سورن دوباره حرف هاش رو برام تکرار کرد و همینطوری کمی باهم حرف زدیم….
خداحافظی که کردن و سورن گوشی رو قطع کرد، بی اختیار خیره خیره نگاهش کردم…
گوشیش رو توی دستش چرخوند و با تعجب نگاهم کرد:
-چیزی شده؟!..
لب هام رو جمع کردم و با لحنی که ناخوداگاه گله داشت گفتم:
-گوشی گرفتی..
بی حرف و متعجب نگاهم کرد که دوباره خودم به حرف اومدم و اروم و با گلایه گفتم:
-چرا بهم زنگ نزدی که شمارتو داشته باشم؟..
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازم گرفت..
جواب که نداد، دوباره گفتم:
-ترسیدی مزاحمت بشم؟..
بهت زده نگاهم کرد:
-این چه حرفیه پرند؟..
لبم رو گزیدم و نگاهم رو ازش گرفتم که دوباره گفت:
-پرند..این چه حرفی بود زدی..هرچی تا الان بوده، زحمت و اذیت من برای شما بوده..ترسیدم مزاحمم بشی؟….
باز هم جواب ندادم که گوشیش رو بالا اورد و کمی باهاش کار کرد و یهو صدای گوشی من بلند شد…
با تعجب گوشیم رو بالا اوردم و به صفحه ش خیره شدم..
چشم هام گرد شد و بهت زده و متحیر به شماره ای که روی گوشیم افتاده بود خیره شدم…
شماره انقدر رند و اشنا بود که نیاز نبود فکر کنم و درجا شناختم…
چشم های گرد شده ام رو از گوشی گرفتم و به سورن نگاه کردم که لبخنده محوی روی لبش بود و اون هم داشت به من نگاه می کرد….
گیج سرم رو تکون دادم:
-این..این شماره..تو..سورن..
خنده ی ارومی کرد و چشمکی زد:
-اره شماره ی منه..شناختی؟..
-مگه میشه نشناسم..تو..تو بودی؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کمتر شده 🥺🥺