به بدن خشک شده ام حرکت دادم و فنجونم رو روی عسلی گذاشتم…
بدون حرف و هیچ نگاهی بهشون، از جام بلند شدم و با حرص رفتم سمت اتاقم…
بی توجه به صدا کردن سورن، در اتاق رو پشت سرم بستم و شروع کردم به راه رفتن توی اتاق…
با حرص و بغض راه می رفتم و با خودم حرف می زدم..
حتی یه مشورت کوچک با من نکرد و فقط مامان رو راضی کرد و با هم به توافق رسیدن…
یعنی انقدر براش بی ارزشم که توجهی بهم نکنه و نظرم رو نپرسه؟…
بغضم رو قورت دادم و روی تختم نشستم و زیر لب غر زدم:
-پسره ی بیشعورِ خودخواه..حتی ناراحتیمم براش مهم نیست..یه نیم نگاهم بهم ننداخت تا حالمو ببینه…
بق کرده روی تخت دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم..
چطوری طاقت بیارم که سورن دیگه اینجا نباشه و هر روز نبینمش…
من دلم به همین خوش بود که هرصبح قبل رفتن سرکار میدیدمش و وقتی هم برمی گشتم اینجا بود و ذوق می کردم….
دلم گرفته بود و بغضم هرلحظه بزرگتر میشد..
با یاده حرف هاش بغضم ترکید و دستم رو محکم روی لب هام فشردم تا صدام بیرون نره…
می خواست مستقل بشه و راحت و تنها زندگی کنه که چی بشه…
که راحت بره و بیاد و کسی کاری به کارش نداشته باشه و هرکاری هم دلش خواست انجام بده…
اگه باز می رفت طرف مواد چی..یا از یکی خوشش می اومد و عاشق میشد چی…
اونوقت من باید چه غلطی می کردم..حداقل وقتی اینجا باشه می فهمم داره چکار میکنه…
جنین وار پاهام رو توی شکمم جمع کردم و بالش رو از زیر سرم برداشت و گذاشتم روی صورتم و گریه ام شدت گرفت….
اگه یکی از این دوتا اتفاق می افتاد، من دق می کردم..
حالا که بخاطره ما برگشته بود اینجا، حق نداشت تنهامون بذاره…
حالا که دل من رو به وجودش خوش کرده بود، حق نداشت به اسم مستقل شدن ولم کنه و بره…
من کلی برای خودم خیال بافی کرده بودم..
با فکری که یهو تو سرم جرقه زد، مثل برق گرفته ها بالش رو کنار زدم و با وحشت تو جام نشستم…
چرا تا حالا به این فکر نکرده بودم..من که هرثانیه کنارش نبودم ببینم چکار میکنه…
شاید اینجا عاشق یکی شده بود و برای همین برگشته بود…
یعنی واقعا می تونست برای این اومده باشه؟..یعنی انقدر بد بود که مارو بهونه کرده باشه و بخاطره یکی دیگه اومده باشه؟!….
سورن می تونست همچین ادمی باشه؟!..
چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم..چرا انقدر راحت خر شدم و حرف هاش رو باور کردم…
هیچ دلیل دیگه ای نمی تونستم برای رفتنش و تنها خونه گرفتنش پیدا کنم…
اشک هام دوباره جاری شد و جفت دست هام رو روی لب هام فشردم و زار زدم…
خدایا اگه همچین چیزی باشه من دق میکنم..
برام سخت بود حتی به خودم اعتراف کنم اما دوست داشتن من ساده نبود…
حالا که داشتم این فکرهارو می کردم می فهمیدم احساس من به سورن مثل احساسم به البرز و کیان نبود….
اعترافش سخت و برام پر از وحشت بود اما من عاشق سورن شده بودم…
قلبم داشت می ترکید با این فکرها..جلوی اشک هام رو نمی تونستم بگیرم…
چرا بی توجه به احساس سورن، گذاشته بودم محبتش انقدر توی دلم پررنگ بشه که به عشق تبدیل بشه….
حالا که دست احساسم پیش خودم رو شده بود و توی دلم به عشقش اعتراف کرده بودم، چطوری باید باهاش روبه رو میشدم….
اگه اون متقابلا این احساس رو به من نداشت اونوقت من باید چکار می کردم…
شاید حدسم درست بود و سورن اینجا عاشق کسی شده بود و برای همین اومده بود…
حالا من چطوری باید تحمل می کردم..چطوری با یکی میدیدمش و دم نمی زدم…
انقدر به من محبت کرد و باهام مهربون بود و با احساس رفتار کرد که من گرفتارش شدم…
کدوم پسری با یه دختر، مثل سورن با من رفتار می کرد که عاشقش نشم و محبتش رو دوستانه و یا حتی برادرانه تلقی کنم….
اونطوری که سورن به من نگاه می کرد، هیچکس تو دنیا بهم نگاه نکرده بود…
من حق داشتم عاشقش بشم اما اون چی؟!..
اون چرا باید عاشق من میشد..عاشق کسی که به تازگی نامزدیش رو بهم زده و حتی می دونست نامزدش باهاش چکارها کرده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هی داره مزخرف تر میشه پارتا
اره واقعا