صدای خنده ی ارومش بلند شد و من با هول از جام بلند شدم و گفتم:
-تو برو..من میز رو جمع میکنم..
اون هم بلند شد و گفت:
-منم چایی دم میکنم..ظرف هارو بذار توی سینک، خودم بعدا میذارم تو ماشین…
-نه دیگه کاری که نداریم..خودم میذارم..
سرش رو تکون داد و رفت سمت چایی ساز و منم با دست هایی که هنوز از حرف و لحن سورن می لرزید، مشغول جمع کردن میز شدم….
یهویی و خیلی انتحاری، یه چیزی می گفت و قلب من رو از جا می کند…
لبخنده محوی روی لبم نشست و با حس و حال خوبی شروع کردم به تمیز کردن ظرف ها و گذاشتن داخل ماشین ظرفشویی….
ماشین رو روشن کردم و باقی ماکارونی رو داخل ظرف در دار ریختم و گذاشتم داخل یخچال و گفتم:
-سورن بقیه غذارو گذاشتم داخل یخچال..هرموقع خواستی گرم کن بخور…
داشت چایی داخل فنجون ها می ریخت و گفت:
-باشه..دستت درد نکنه..برو تو سالن منم الان میام..
سرم رو تکون دادم و مانتو و شالم رو از پشتی صندلی برداشتم و بردم جلوی در به جاکفشی کمدی و بلندی که جای اویز داشت، اویزون کردم و برگشتم داخل سالن…..
قبل نشستن، نگاهم به تابلوی روی دیوار افتاد که کمی کج شده بود…
رفتم سمتش و صافش کردم و با صدای برخورد سینی به میز، سرم رو چرخوندم و به سورن نگاهی کردم و گفتم:
-ببین تابلو صاف شد سورن..
خودم هم چند قدم رفتم عقب و نگاه کردم..به نظرم صاف بود و سورن هم تایید کرد:
-اره خوبه..
چرخیدم و خواستم برم سمت مبل ها که متوجه شدم سورن با قدم های ارومی داره به طرفم میاد…
تو جام میخکوب شدم و خیره خیره و متعجب نگاهش کردم…
نزدیکم که رسید، دست هام رو بردم پشت کمرم و بی اختیار عقب عقب رفتم…
لبخنده کجی نشست کنج لبش و با حالت خاصی نگاهم کرد و باز هم اومد جلو…
هر قدمی که سورن جلو می اومد، من هم همون رو عقب می رفتم…
پشتم که به دیوار برخورد کرد، لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم و اروم صداش کردم:
-سورن!..
تو فاصله ی خیلی نزدیکی جلوم ایستاد و یک دستش رو روی دیوار کنار سرم گذاشت و لب زد:
-جان!..
چشم هام رو محکم بهم فشردم:
-چیکار میکنی؟!..
اون یکی دستش رو هم بلند کرد و موهای ریخته توی صورتم رو برد پشت گوشم و انگشت شصتش رو روی گونه ام کشید….
با همون صدای اروم لب زد:
-تشکر..
بی اختیار نگاهش کردم و با تعجب تکرار کردم:
-تشکر؟!..
لبخندش بیشتر کش اومد و نگاهش رو توی چشم هام قفل کرد:
-اره تشکر..
-برای چی؟!..
ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
-برای چی؟..ماه هاست از کار و زندگی انداختمت..حالا میگی برای چی؟…
یه جوری نگاهم می کرد که نمی تونستم نگاهم رو از چشم هاش جدا کنم…
دوباره لبم رو گزیدم:
-لازم نیست سورن..من اگه کاری هم کردم خودم دوست داشتم انجام بدم..اینقدر هی تعارف و تشکر نکن…
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و چشم هام گرد شد و دلم لرزید…
نفس داغش توی صورتم می خورد و داشت حالم رو عوض می کرد…
سورن قبلا همیشه رعایت می کرد اما از وقتی برگشته بود، رفتارش خیلی بی پروا شده بود…
صورتم از خجالت داغ شده بود و توی جام جابه جا میشدم..
خنده ی ارومی کرد و پچ زد:
-چرا هی درجا میزنی؟..
چشم هام رو بستم و اروم صداش کردم:
-سورن..
و باز هم تکرار کرد:
-جان..
نمی دونستم چی بگم یا چکار کنم..بهتم زده بود و انگار قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم…
با جدا شدن پیشونیش از پیشونیم، چشم هام رو باز کردم و خم شدن سرش رو روی شونه ام دیدم…
کشته مرده ی همن ولی اعتراف نمیکنن 😐😂
نویسنده چرابلدنیستی اونطرف واینطرفوباهم درنظربگیری منظورسوگل وسامیار ،این چه وضعیه بچه سوگل چیشدخب،یکم به مخاطبات احترام بزاری بدنیست ها
بیشتر بنویس خب ای بابااااا