دوتایی زدیم زیر خنده و من با شادی گفتم:
-عاشقتم که بهترین خواهر دنیا..
با اون چشم های عسلی روشن و لبخنده ناز و خوشگلش، نگاهم کرد و شیطون گفت:
-واسه رضای خدا نبودا..باید جبران کنی..
-چشم چشم..تو جون بخواه..
با خنده چشم غره ای بهم رفت و دیگه حرفی نزد..
من هم با لبخند و ارامش تکیه دادم به صندلیم و شروع کردم به مرور ساعت های کاری خودم و سورن تا ببینم چه وقتی میتونم برم دیدنش….
درکنار همه ی این حرفها، چقدر دلم براش تنگ شده بود و برای دیدنش بی تاب شده بودم…
کاش زودتر بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم..
با رفتن ماشین روی سرعتگیر، از فکر دراومدم و حواسم جمع شد…
دنیز وارد پارکینگ شرکت شد و تک بوقی برای نگهبان زد و من هم دستی براش تکون دادم…
سرم رو که چرخوندم، متوجه ی کیان و البرز شدم که کنار ماشین البرز ایستاده بودن و مشغول حرف زدن بودن….
دنیز با شیطنت دستش رو گذاشت روی بوق و کمی طولانی نگه داشت…
سر جفتشون با بوق کشدارِ دنیز چرخید سمتمون و من از این فاصله هم اخم هاشون که تبدیل به لبخند شد رو دیدم….
خندیدم و با هیجان شروع کردم به دست تکون دادن براشون و دنیز که ماشین رو نگه داشت، فرصت ندادم ببره داخل جای پارک و سریع پریدم پایین….
خندیدم و رفتم طرفشون:
-سلام سلام..خوب ترسیدین ها..
درحالی که جواب سلامم رو میدادن، دستم رو دراز کردم و با جفتشون دست دادم…
کیان با لبخنده عمیق و مردونه ای گفت:
-مرض دارین دیگه..چیکارتون کنیم..
-ولی با اون اخم ها سریع برگشتین یه چیزی بارمون کنینا…
کیان سرکی به پشت سرم کشید تا ببینه دنیز چرا نمیاد و گفت:
-اره شانس اوردین..البرز اماده شده بود برای فحش دادن…
نگاهی به البرز انداختم که ساکت ایستاده بود و موشکافانه داشت نگاهم می کرد…
ابروهام رو انداختم بالا و با تعجب گفتم:
-چیه؟!..چته؟!..
نفس بلندی کشید و دست هاش رو، رو به اسمان بلند کرد و گفت:
-خب خداروشکر..مثل اینکه هر مشکلی این چند روز داشتی و هی پاچمونو میگرفتی حل شده..خیالم راحت شد امروز با پاچه های سالم میریم خونه…..
جیغ و خنده ام، با هم بلند شد و افتادم به جونش و با مشت کوچکم روی بازو و شونه ش می کوبیدم…
با خنده دست هام رو مهار کرد و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
-اِاِ اروم بگیر بچه..
سرم رو به حالت قهر چرخوندم که بوسه ش رو روی مقنعه ام حس کردم…
بی اختیار، با تعجب برگشتم نگاهش کردم که با محبتی برادرانه و از ته دل گفت:
-خداروشکر..چی بود اون صورت اخمو و غمگین..من خنده های تو و دنیز رو که میبینم اصلا روزم ساخته میشه..همیشه بخندین….
نیشم تا بناگوش باز شد و با ذوق گفتم:
-نه بابا..تو از این حرفا هم بلد بودی و نمیزدی..
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره روی سرم رو بوسید و همون لحظه دنیز که بالاخره ماشین رو پارک کرده و اومده بود، بلند سلام کرد….
البرز دستش رو دور گردنم محکم تر کرد و با اون یکی دستش دست دراز شده ی دنیز رو فشرد…
کیان هم همین کار رو کرد و دنیز با چشم و ابرو به دست البرز دور گردنم اشاره کرد و گفت:
-چه خبره؟!..
خندیدم و کیان هم با خنده گفت:
-احساسات البرز فوران کرده..
زدیم زیر خنده و راه افتادیم سمت اسانسور و دنیز با لحن لوسی گفت:
-بیشعورا..بدون من ابراز احساست میکنین..
کیان دست دراز کرد و لپ دنیز رو کشید و با لبخند گفت:
-تو که لوسِ خودمونی..
البرز زد زیر خنده و گفت:
-این الان تیکه بود یا ابراز احساسات؟..
دنیز لپش رو مالید و چپ چپ نگاهشون کرد..
کیان دکمه ی اسانسور رو فشرد تا بیاد پایین و البرز اون یکی دستش رو سمت دنیز دراز کرد و گفت:
-بیا اینجا ببینم..
دنیز هم نیشش باز شد و پرید اون سمتِ البرز و اون هم دستش رو دور گردنش انداخت و درست مثل من روی سرش رو بوسید و گفت:
-فسقلیای من..نبینم ناراحت باشین وگرنه میرم باعث و بانیش رو پاره..
مکثی کرد و جمله ی زشتی رو که داشت می گفت تصحیح کرد:
-یعنی له میکنم…
دوباره هممون زدیم زیر خنده و دنیز چشمکی به من زد..
خیلی کم پیش می اومد البرزِ شیطون اینجوری احساساتش رو نشون بوده و چقدر برامون لذت داشت…
نفسی کشیدم و هممون وارد اتاقک اسانسور که رسیده بود پایین شدیم و مثل همیشه توی دلم، خدارو برای داشتن چنین دوست هایی شکر کردم….
=================================
نگاهی به ساعتم انداختم و با “بسم الله” وارد مطب سورن شدم…
نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن خالی بودن سالن، نفس راحتی کشیدم…
لبخندی روی لبم نشوندم و اروم رفتم سمت میز منشی که با صدای قدم هام، سرش رو بلند کرده و اون هم با لبخند نگاهم می کرد….
روزی که استخدام شده بود، من هم کنار سورن بودم و من رو کامل می شناخت…
با رسیدن به میز سلام کردم و اون هم با خوش رویی از پشت میزش بلند شد و جوابم رو داد و دستش رو به طرفم دراز کرد….
دستش رو به گرمی فشردم:
-حالت چطوره خانوم امیری؟..
-خیلی ممنونم..شما چطورین؟..
لبخندم پررنگ تر شد:
-مرسی عزیزم..
اشاره ای به در اتاق سورن کردم و گفتم:
-مریض داره؟..
-بله ولی اخرای کارشونه..الان بهشون اطلاع میدم شما اومدین…
خواست بره سمت اتاق سورن که دستم رو بلند کردم و مانعش شدم:
-نه نه لازم نیست..منتظر میشم کارش تموم شه..نمیخوام مزاحمش بشم…
سرش رو تکون داد:
-چشم..بفرمایید بشینین..
رفتم سمت مبل ها و روی یکیشون که به میز نزدیک بود نشستم و کیفم رو هم کنارم گذاشتم…
خانوم امیری هم دوباره روی صندلیش نشست و گفت:
-خیلی وقته نیومده بودین..
-وقت نمیشد..از طرفی هم نمی خواستم مزاحم بشم..الان دیگه کار واجب داشتم اومدم..قسمت بود تورو هم ببینم….
با اون چهره ی مهربون و زیباش نگاهم کرد و لبخندی روی لب های باریک و رژ خورده ش نشست و گفت:
-منم دلم براتون تنگ شده بود..خیلی خوب شد دیدمتون…
-منم همینطور عزیزم..درضمن اینقدر رسمی نباش و منو جمع نبند..راحت باش…
سرش رو تکون داد:
-چشم..چیزی میخوری برات بیارم؟..
از اینکه انقدر سریع و انگار از خداش بود از “شما” به “تو” تبدیل شدم، لبخندم عمیق تر شد و گفتم:
-نه عزیزم..ممنون..به کارت برس مزاحمت نباشم..
-نه دیگه کاری ندارم..اخرین مریضمون بود..کارشم کم کم دیگه تموم میشه..منتظرم بیاد بیرون…
من هم سری تکون دادم و به اطراف اشاره ای کردم و گفتم:
-همه چی اوکیه؟..راه افتادی؟..
-بله خداروشکر..اقای دکتر خیلی بهم کمک کردن تا همه چی رو یاد بگیرم…
-عالیه..امیدوارم موفق باشی..
لبخنده مهربونی زد و تشکر کرد و بینمون سکوت شد..
تازه درسش تموم شده بود و اینطور که می گفت از خانواده ی زیاد سطح بالایی نبود و کاری مناسب رشته ش پیدا نکرده بود….
شدیدا به کار نیاز داشت و خرج مادر پیر و خواهر کوچک ترش که درس میخوند به عهده ش بود…
وقتی متوجه ی این موضوع شدیم، سورن تصمیم گرفت استخدامش کنه…
مدت ها دنبال کار گشته بود اما نتونسته بود پیدا کنه..
محیط امنِ محل کار خیلی براش مهم بود و بسیار دختر خونگرم، مهربون و مودبی بود…
از اینکه توی کارش جا افتاده و راضی بود، خیلی خوشحال شده بودم…
کیفم رو از کنارم برداشتم تا گوشیم رو از داخلش دربیارم اما همون لحظه در اتاق سورن باز شد و مریضش اومد بیرون….
یک طرف صورتش ورم داشت و مشخص بود باندی داخل دهنش قرار داره…
رفت سمت میز منشی و همینطور که دستش روی گونه ش بود و معلوم بود درد داره، به سختی شروع به صحبت کرد و برای هفته ی اینده نوبت جدید گرفت…..
بعد از خداحافظی از مطب خارج شد و من منتظر به خانوم امیری نگاه کردم…
لبخندی بهم زد و گفت:
-اگه اجازه بدی من یه لحظه برم ببینم اگه باهام کاری ندارن، من دیگه برم خونه…
سرم رو تکون دادم و من هم لبخند زدم:
-اره عزیزم راحت باش..
از پشت میزش بلند شد و رفت سمت اتاق سورن و با تقه ای به در و اجازه ی سورن، وارد شد و در رو بست….
چند دقیقه بیشتر منتظر نشدم که برگشت و رفت سمت میزش و مشغول جمع کردن وسایلش شدم…
کیفش رو روی شونه ش انداخت و من هم کیفم رو برداشتم و از جام بلند شدم…
با همون لبخنده روی لبش که انگار جزیی جدا نشدنی از صورتش بود، جلوم ایستاد و دستش رو دراز کرد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت گذاری نامنظم وکم