رمان دونی

 

 

 

 

 

دوباره دستش رو فشردم و گفت:

-خیلی خوشحال شدم دیدمت..بیشتر سر بزن دلم برات تنگ میشه…

 

-منم همینطور..چشم حتما..به مامان اینا سلام برسون..

 

-سلامت باشی عزیزم چشم..

 

چشمکی زد و با چشم و ابرو به در اتاق سورن اشاره کرد و گفت:

-بهشون گفتم مهمون دارن اما نگفتی تویی..

 

خندیدم و سرم رو تکون دادم:

-ممنون..

 

-خدانگهدار..

 

جوابش رو دادم و با نگاهم بدرقه ش کردم تا از مطب خارج شد و در رو هم پشت سرش بست…

 

نفس عمیقی کشیدم و با استرس بند کیفم رو توی دست هام فشردم و با قدم های اروم راه افتادم سمت اتاق سورن….

 

تقه ای به در زدم و با شنیدن صداش دلم لرزید:

-بفرمایید..

 

خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود..

 

دوباره نفسی گرفتم و دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و اروم در رو باز کردم و رفتم داخل…

 

سرش پایین بود و داشت چیزی رو یادداشت می کرد..

 

با ولع و دلتنگی نگاهم رو بهش دوختم و در رو اروم پشت سرم بستم…

 

با صدای بسته شدن در سرش رو بلند کرد و با دیدن من، ابروهاش اروم اروم بالا پرید…

 

نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و اهسته گفتم:

-سلام..

 

با همون ابروهای بالا انداخته، سرش رو تکون داد و متعجب گفت:

-سلام..خوش اومدی..

 

 

بی اختیار نگاه و لحنم پر از گلایه شد:

-واقعا خوش اومدم؟!..

 

نگاهش رو ازم دزدید و با دست به مبل های جلوی میزش اشاره کرد:

-اره..چرا اونجا ایستادی..بیا بشین..

 

بند کیفم رو محکم تر فشردم و راه افتادم و جلوی میزش ایستادم…

 

وقتی دید ایستادم و چیزی نمیگم، دوباره نگاهم کردم و با تعجب گفت:

-چرا نمیشینی؟!..

 

-اگه مزاحمت شدم برم..نمیخوام به زور تحملم کنی..

 

اخم هاش رو کمی توی هم کشید و با جذبه گفت:

-بشین پرند بچه بازی درنیار..

 

حتی دلم برای شنیدن اسمم از زبونش هم تنگ شده بود…

 

کمی عقب رفتم و روی مبل دو نفره نشستم و خیره شدم بهش…

 

کلافه نگاهش رو ازم گرفت و از جاش بلند شد:

-چیزی میخوری برات بیارم؟..

 

-نه ممنون..بیا بشین باید حرف بزنیم..

 

از پشت میز رد شد و اومد روی مبل روبه روم نشست و سوالی گفت:

-درمورده؟!..

 

بی اختیار پوزخندی زدم و گفتم:

-درمورده؟..به نظرت درمورده چی میخوام حرف بزنم؟..به نظرت این همه راه اومدم اینجا که چی بهت بگم؟…

 

دست هاش رو توی هم گره زد و روی زانوهاش گذاشت و کمی خم شد جلو و محکم صدام کرد:

-پرند!..

 

 

غمگین و ناراحت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که خودش دوباره گفت:

-چرا اومدی؟!..

 

-نباید میومدم؟!..

 

-نگفتم نباید میومدی..گفتم چرا اومدی؟!..

 

کلافه نگاهم رو به اطراف چرخوندم و گفتم:

-اومدم حرف بزنیم..

 

-اینجا جای حرف زدنه؟!..

 

-پس کجا میومدم؟..جواب تماس هامو نمیدی..وقتی میایی خونه که من نباشم..کجا میدیدمت که بتونم باهات حرف بزنم؟….

 

نگاهش رو ازم گرفت و با بی رحمی گفت:

-لابد حرفی نداشتیم که جواب نمیدادم..

 

-این نظر تواِ..شاید تو حرفی نداشته باشی و نخواهی منو ببینی..شاید من اینقدر برات ارزش ندارم که بیایی ازم دلیل کارمو بپرسی اما برای من اینطوری نیست…..

 

پوزخندی زد و با حرصی محسوس گفت:

-اگه برات ارزش داشتم، پنهان کاری نمی کردی و بهم دروغ نمی گفتی…

 

اخم هام توی هم رفت و صدای من هم پر از حرص شد:

-من دروغ نگفتم..اگه می خواستم پنهان کاری کنم اصلا موضوع رو بهت نمی گفتم…

 

-پس اسم کارت چی بود؟..من ازت پرسیدم اون مرتیکه ی اشغال رو دیدی تو گفتی نه…

 

چونه ام از تحکم صداش لرزید و اروم گفتم:

-موضوع تموم شده بود..نخواستم بخاطره اون به قول خودت مرتیکه ی اشغال ناراحت بشی..نخواستم نگرانت کنم….

 

دوباره مثل اون روز انگشت اتهامش به طرفم گرفته شد و غرید:

-بخاطره هرچی که بود نباید دروغ می گفتی..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aida
Aida
11 ماه قبل

عالی منتظر پارت جدید

Mahsa
Mahsa
11 ماه قبل

کاش مثل فیلم ترکیا یهو همو بغل میکردن میگفتن چقد دلشون واسه هم تنگ شده و همو دوس دارن😕ولی زهی خیال باطل
تا ما رو دق ندن این اتفاق نمیفته

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x