احساس کردم با این حرفش، یک وزنه ی هزارکیلویی روی شونه هام گذاشته شد…
دوباره اون احساس بد برگشت..چقدر از خودم بدم می اومد که داشتم موضوع به این مهمی رو ازش مخفی می کردم….
اما چاره ی دیگه ای هم نداشتم..سورن اگه می فهمید، همه چی زیادی بزرگ میشد…
سری تکون دادم و اهسته گفتم:
-ببخشید هی زنگ میزنم مزاحم کارت میشم..باور کن دست خودم نیست…
-نه خوشگلم اینجوری فکر نکن..هرموقع دوست داشتی زنگ بزن..من که از خدامه صداتو بشنوم..اگه جواب ندادم یعنی مریض دارم بعد خودم زنگ میزنم..تو هرموقع خواستی تماس بگیر…..
خندید و با لحن دلنشینی ادامه داد:
-من دربست نوکرتم هستم..اصلا این یه دستوره..باید هر یک ساعت بهم زنگ بزنی…
من هم خنده ی ارومی کردم و گفتم:
-شما امر بفرمایین..کیه که اطاعت نکنه..
-زبون نریز بچه..میام سراغتا..
با ذوق و بلندتر خندیدم و از خداخواسته گفتم:
-منو از چی میترسونی..من که از خدامه..دلم یه ذره شده…
-قربون دلت برم..من که دیروز اونجا بودم..
-اوه یه جوری میگی دیروز انگار یک دقیقه قبل بوده..مگه دل من چقدره که یک روز ندیدنتو طاقت بیاره….
پوفی کرد و کلافه و بی قرار گفت:
-نکن پرند..اینطوری حرف نزن لامصب..
خنده ام شدیدتر شد و با خوشحالی گفتم:
-دلم میخواد خب..
دوباره مکث کرد و با لحن اروم و پراحساسی گفت:
-شب میام..
-واقعا؟!..
-واقعا..فکر کردی فقط دل خودت تنگ میشه؟..
لباسم رو از روی سینه توی مشتم جمع کردم تا جلوی هیجانم رو بگیرم و با ذوق گفتم:
-شام چی درست کنم برات؟..
-اخ اخ..تو کوفتم بذاری جلوم من میخورم..هرچی دوست داشتی درست کن…
-ماکارونی؟!..
-عالیه..دست خوشگلت از الان درد نکنه..
خندیدم و چیزی نگفتم که سورن دوباره به حرف اومد:
-عزیزم من برم..مریض دارم..
-ای وای ببخشید..هی حرف زدم از کار انداختمت..برو برو…
اروم خندید و گفت:
-کار خیلی خوبی کردی..اصلا خستگیم رفت..درضمن دستور که شوخی بود..خواهشمو فراموش نکن..تند تند منتظر تماستم….
-چشم چشم..نمی گفتی هم من زنگ میزدم..پررو تر از این حرفام میدونی که…
-تو هرجور باشی تاج سری خوشگل خانوم..
نیشم دوباره باز شد و با خنده گفتم:
-حرفای خوشگل نزن که فکر و خیال و رویابافی وقت نمیذاره برات ماکارونی درست کنما…
سورن هم خندید و گفت:
-فدای خودت و رویابافی هات..برو خودتو سرگرم کن تا من بیام جواب این همه شیرین زبونی هاتو بدم…
دوباره دوتایی خندیدیم و چند لحظه بینمون سکوت شد…
اروم اروم خنده ام رو جمع کردم و اهسته گفتم:
-مواظب خودت باش..
-چشم..چیزی نمیخواهی شب میام بگیرم؟..
-نه ممنون..برو دیگه مریض هات معطل شدن..شب میبینمت…
-قربونت برم..پس تا شب..
خداحافظی کردیم و گوشی رو پایین اوردم و تماس رو قطع کردم…
گوشی رو به سینه ام چسبوندم و چشم هام رو بستم…
خدایا خودت نگهدارش باش..نذار اتفاقی واسش بیوفته وگرنه من دق می کنم…
از روی تخت بلند شدم و گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و از اتاق زدم بیرون…
حالا که با سورن حرف زده بودم، احساس بهتری داشتم و کمی از دلشوره ام کم شده بود…
دیگه باید مواظب حرف ها و رفتارم باشم..سورن شک کرده بود اما به هیچوجه نباید متوجه ی چیزی میشد…
نفس عمیقی کشیدم و بلند مامان رو صدا کردم:
-مامان میخوام واسه شام ماکارونی درست کنم..
صدای مامان از داخل اتاقش اومد:
-باشه عزیزم..کاری داشتی صدام کن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وقت کردی یسر بزن اونور ببین راستی سامیاروسوگل زندن اصلا”بچشون چیشد فکرکنم یهوبگی ۱۰ سال بعد 🤣🤣
سلام
من از دنبال کننده های رمان گرداب هستم و فقط این رمان رو از این وبلاگ می خونم . نویسنده عزیز من رمان شما رو دوست دارم .میدونم هم شما مشغله های خیلی زیادی داری ولی من خیلی دوست دارم نتیجه رمان رو بدونم ممنون میشم پارت های طولانی تر بزارین و فاصله زمانی بین پارت هاتون رو خیلی پایین بیارین
هر چند ، چندین حالت برای پایان رمان میشه درنظر گرفت ولی مشتاق چیزی که شما در نظر دارین هستم .
باتشکر.
روبیکا واست فرستادم
لطفا چک کن و بزار تو سایت
ممنون 🙏
فاطمه جان رمان سال بد چی شد نمیذاری دیگه