مهتاب خانوم سری به دو طرف تکون داد و با بی حالی روی مبل نشست…
با صدای باز شدن در ورودی خونه، همه مضطرب به راهرو خیره شدن که کمی بعد سورن ازش بیرون اومد و با تعجب به بقیه نگاه کرد….
لبخنده گنگی زد و گفت:
-به به سلام..جمعتون جمعه..
با البرز و کیان دست داد و با بقیه هم احوال پرسی کرد…
متوجه ی سنگینی و اضطراب جمع شد و نگاهی به اطراف انداخت…
کم کم اخم هاش توی هم فرو رفت و نگاهش رو خیره به مهتاب خانوم کرد و گفت:
-حالت خوبه مادرجون؟..اتفاقی افتاده؟..
نگاهش رو به اطراف چرخوند و قبل از اینکه کسی جواب بده، دوباره گفت:
-پرند کجاست؟!..
با این سوالش، مهتاب خانوم دیگه طاقت نیاورد و بغضش ترکید و زد زیر گریه…
سورن هاج و واج بهشون نگاه کرد و با وحشت گفت:
-چی شده؟..پرند کو؟..
البرز خودش رو به سورن رسوند و بازوش رو گرفت و با اخم های درهم گفت:
-بیا بشین سورن..
بازوش رو از دست البرز دراورد و با صدایی که کم کم داشت بلند میشد گفت:
-همینجا بگو..پرند کجاست؟..مادرجون چرا گریه میکنه؟…
#پارت1345
به سرعت خودش رو به مهتاب خانوم رسوند و جلوی مبلی که نشسته بود، زانو زد و دستش رو توی دستش گرفت و گفت:
-چی شده مادرجون؟!..
مهتاب خانوم دست ازادش رو روی گونه ی سورن گذاشت و با گریه گفت:
-سورن پرندم نیست..از عصری رفته بیرون و هنوز نیومده..
قلب سورن لرزید و ته دلش خالی شد..
چشم هاش گرد شد و با نفسی گرفته، بی صدا لب زد:
-چی؟..
صدای گریه ی مهتاب خانوم بلندتر شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و زار زد…
سورن به سرعت از جا پرید و رو به کیان و البرز فریاد زد:
-یکیتون بگه چی شده..یعنی چی پرند نیست؟..
البرز چشم هاش رو بست و با حالی داغون چرخید و پشت به بقیه کرد…
توان توضیح دادن نداشت..خودش حالش خراب بود و از نگرانی زیاد به مرز دیوونه شدن رسیده بود…
کیان تنها کسی بود که کمی خوددار تر بود..با اینکه حال اون هم دست کمی از بقیه نداشت اما حداقل می تونست خودش رو کنترل کنه….
اب دهنش رو قورت داد و با صدایی گرفته توضیح داد:
-عصری به خاله گفته میره بیرون یه هوایی بخوره اما دیگه نیومده..خاله وقتی زنگ زده و دیده گوشیش خاموشه، فکر میکرد با ماست برای همین بهمون زنگ زد…..
#پارت1346
چنگی به موهاش زد و با نگرانی ادامه داد:
-اما ما بعد از تعطیلی کار دیگه ازش خبر نداشتیم..من خودم ظهر رسوندمش خونه و رفتم..دیگه به هیچکدوممون زنگ نزده….
رنگ از رخ سورن پرید و دست های لرزونش رو مشت کرد و سرش چرخید سمت ساعت روی دیوار…
خودش ساعت پنج، اخرین بار بعد از اون اتفاقی که براش افتاده بود، باهاش حرف زده بود و دیگه هیچ تماسی ازش نداشت….
کارش طول کشیده بود و نتونسته بود زودتر بیاد خونه..
الان ساعت نُه و نیم شب رو نشون میداد و سابقه نداشت پرند تا این موقع تنها بیرون از خونه بمونه و به کسی هم خبر نده….
زبونش رو روی لب های خشک شده ش کشید و عصبی گفت:
-چرا به من خبر ندادین؟..
مهتاب خانوم که همچنان داشت گریه می کرد، اهسته گفت:
-سرشب که به بچه ها زنگ زدم به تو هم زدم..گفتی مطبی و از تو حرف هات فهمیدم پرند پیشت نیست..با خودم فکر کردم پرند میاد و دیگه تورو نگران نکنم…..
سورن چشم هاش رو بست و دندون هاش رو محکم روی هم فشرد…
الان وقت سرزنش کردن کسی نبود..خصوصا مهتاب خانوم که حال خوبی نداشت وگرنه کلی حرف اومد روی زبونش که بهش بگه اما جلوی خودش رو گرفت…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.