رمان گرداب پارت 26 - رمان دونی

 

*****************************************

نگاهی به ساعت انداختم و دوباره شماره ی سامیار رو گرفتم..

“دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا….”

قطع کردم و از بین دندون های بهم فشرده شده ام غریدم:
-زهرمار و خاموش است..درد و خاموش است…

گوشی رو پرت کردم رو مبل و با یه دست چنگ زدم تو موهام و جیغ خفه ای کشیدم:
-کاشکی میمردم از دست همتون راحت می شدم…

دوباره به ساعت نگاه کردم..یک نیمه شب..سابقه نداشته سامیار تا این موقع نیاد خونه و تازه گوشیش هم خاموش باشه….

چیزیش نشده باشه..یا نکنه رفته باشه با یه دختر؟

مستاصل رفتم روی مبل نشستم و دوباره گوشی رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم…

بازم همون صدای ضبط شده که می گفت احمق انقدر زنگ نزن بسه دیگه…

داشت گریه ام می گرفت..اتفاقی واسش نیوفتاده باشه..شاهین خان کاری نکرده باشه..از اون هرکاری برمی اومد…

اب دهنم رو قورت دادم و شماره ی شاهین خان رو اوردم…

الان زنگ بزنم بگم چی؟..نمیگه به تو چه که کجاست بتمرگ سرجات بالاخره پیداش میشه….

گوشی به دست از روی مبل بلند شدم و خودم رو رسوندم به پنجره ای که به خیابون باز میشد…

پنجره رو باز کردم و تا کمر ازش اویزون شدم و چپ و راست رو نگاه کردم..نه..هیچ خبری از این پسر نبود….

خدایا داشتم دیوونه میشدم…

پنجره رو بستم و دوباره خودم رو انداختم روی کاناپه و چشم هام رو محکم بهم فشردم..اینقدر سرم درد شدیدی داشت که چشم هام داشت از کاسه در می اومد…..

با سر انگشت هام چشم هام رو مالیدم و همونجا روی کاناپه دراز کشیدم و اینقدر فکر و خیال های ترسناک و بیهوده کردم که نفهمیدم چقدر گذشت…..

فقط وقتی صدای چرخش کلید رو تو قفل شنیدم به خودم اومدم و از جا پریدم…..
.

گوشی رو محکم تو دستم فشردم و سامیار که در رو پشت سرش بست، دو قدم رفتم جلو…

نگاهی به صورت خسته اش انداختم و پوزخندی زدم:
-به به..چه عجب..بالاخره دلتون خواست تشریف بیارین خونه..

درحالی که کیفش رو روی جاکفشی می گذاشت، ابروهاش رو انداخت بالا و نگاهه متعجبی بهم انداخت:
-چی؟

دندون هام رو روی هم فشردم و دست به سینه شدم:
-چی؟..تازه میگی چی؟..به ساعت نگاه کردی؟..این چه وقت خونه اومدنِ؟..نمیگی یه خری تو خونه هست که شاید نگران بشه؟..اون گوشی دکوریت چرا خاموشه؟..خوشت میاد منو عذاب بدی؟…..

همینطور ایستاده بود و بی هیچ عکس العملی به من که به تیرش بسته بودم، نگاه می کرد…

انقدر از این خونسردیش حرصم گرفت که با قدم های بلندی فاصله ی بینمون رو پر کردم و خودم رو رسوندم بهش….

اولین مشت رو که تو سینه اش زدم، اشکمم همراهش چکید و بغضم ترکید…

مشت می زدم و با گریه هرچی از دهنم درمی اومد بهش می گفتم…

سامیار مچ دست هام رو گرفته بود و سعی می کرد مشت هام رو مهار کنه و با لحن ارومی باهام حرف میزد:
-خیلی خب..هیس..حق با توعه..اروم باش توضیح میدم برات..هیس..اروم بگیر سوگل….

با یه دستش مچ جفت دست هام رو روی سینه ی خودش محکم نگه داشت و اون یکی دستش رو پیچید دورم و بغلم کرد…..

تقلا کردم تا از بغلش دربیام و در همون حال گفتم:
-کجا بودی هان؟..با کی بودی؟..بازم رفته بودی با یه دختر اره؟..ایندفعه بردیش یه جای دیگه که من نبینم نه؟..اره دیگه..وگرنه من بازم خرت نمیشدم……

ساکت که شدم چند لحظه ای از حرکت ایستاد و حتی حس کردم نفسش هم حبس شده….
.

کمی بعد مچ دست هام رو که گرفته بود به ضرب ول کرد و با همون دستش چونه ام رو گرفت و سرم رو کشید بالا…..

چشم تو چشم شدم باهاش..چشم های سرخ و فک منقبض شده اش..انگار حرفم بدجور واسش سنگین بود….

با انگشت هاش انقدر محکم دو طرف فکم رو فشار داد که اخ دردناکی از بین لب هام در اومد….

فشار دستش رو بیشتر کرد و چشم هام که از درد بسته شد، سرش رو خم کرد و لب هاش رو به گوشم رسوند…..

با نفس های داغش تو گوشم غرید:
-فکر کردی از تو می ترسم؟..مثلا بخوام دختری بیارم اینجا تو چه غلطی میتونی بکنی؟..خیلی خودتو جدی گرفتی خانوم کوچولو….

اخم هام رفت تو هم و دلم شکست از حرف هاش..

چطور می تونست همچین حرفی بزنه..یعنی من انقدر تو چشمش بی ارزش بودم که حتی فک نمیکرد باید احترامم رو نگه داره؟….

بی انصاف..بی معرفت…

چشم های اشک الودم رو باز کردم و دلگیر تو چشم هاش خیره شدم…

هنوز دستش محکم و با قدرت به فکم بند بود و خیره مونده بود تو چشم هام که پر بغض بهش خیره شده بودم…

دلم رو بدجور سوزوند با حرف هاش..شاید حرف های منم بد بود که انقدر بد تلافی کرد و اتیشم زد….

دستم رو گذاشتم روی مچ دستش و با بغض زمزمه کردم:
-ولم کن..

و بلافاصله چونه ام لرزید که با انگشتاش محکمتر چونه ام رو فشار داد و چشم هاش رو بست..انگار می خواست جلوی لرزش چونه ام رو بگیره…..

لب هام رو روی هم فشردم که بخاطره درد زیاد صدایی ازم درنمیاد..

اب دهنش رو قورت داد و نفسش رو فوت کرد بیرون و با لحنی که پشیمونی توش بود گفت:
-خیلی خب..گریه نکن گفتم حرف میزنیم…

مچ دستش رو فشار دادم و اون یکی دستم رو گذاشتم روی سینه اش و هولش دادم تا ازم دور بشه اما از جاش تکون نخورد:
-گفتم ولم کن..دیگه حرفی ندارم باهات بزنم..هرچی که باید می گفتی رو گفتی و منم شنیدم…..
.

فشار دستش رو کم کرد و انگشتاش رو روی صورتم حرکت داد و برد پشت گردنم…

تا به خودم بیام، کشیده شدم تو بغلش و دست هاش رو دورم حلقه کرد….

پیشونیم چسبیده بود به سینه ی محکمش و دست هام مشت شده، دو طرف سرم بود…..

با مشتام فشاری به سینه اش اوردم و دلگیر نجوا کردم:
-ولم کن..

انگشت های یه دستش رو برد تو موهام و اروم و نامحسوس نوازش کرد:
-گفتم حرف می زنیم برات توضیح میدم بعد قانع نشدی هرچی خواستی بگو..چرا هی لج میکنی و گوه میزنی به اعصاب من…..

تحت تاثیر اغوش گرمش و صداش که دیگه خشن نبود و با محبت شده بود، داشتم اروم میشدم و ناخوداگاه صدام پایین اومده بود:
-من فقط نگران شدم که اتفاقی واست نیوفتاده باشه…

با همون دستش که تو موهام بود سرم رو یکم کشید عقب تا بتونه نگاهم کنه و اون یکی دستش رو کشید روی صورتم و اشک هام رو پاک کرد…..

بی حرف دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و با اون یکی دستش کیفش رو برداشت و مجبورم کرد باهاش همراه بشم و راه افتاد سمت اتاقش…..

وارد اتاق که شدیم در رو پشت سرش بست و اشاره کرد روی تخت بشینم و خودش رفت سمت کمد لباس هاش….

نشستم لب تخت و نگاهم رو بهش دوختم که کتش رو دراورد انداخت روی صندلی و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد….

پیراهنش رو دراورد و درحالی که سرش رو تو کمدش کرده بود گفت:
-امروز یه جلسه خیلی مهم داشتیم..یه قرارداد با یکی از شرکت های خارجی و چندتا مهمون داشتیم از فرانسه…

یه تیشرت مشکی ساده از کمد دراورد تنش کرد و دست برد سمت کمربندش و ادامه داد:
-دیگه تا حرفامون تموم شد و قرار داد امضا کردیم، یکم طول کشید و شام هم بردیمشون رستوران..گوشیم رو تو جلسه خاموش کرده بودم..همیشه خاموش می کنم..بعدشم سرگرم حرف زدن و شام خوردن شدیم و تا رفتن هتل و مستقر شدن دیروقت شد…..
.

بی خیال و خونسرد شلوارش رو کشید پایین که بی اختیار هین بلندی کشیدم و چشم هام رو بستم…

صدای اروم خندیدنش که اومد، با غیظ زیر لب غر زدم:
-خیلی بی حیایی..

با همون خنده ی اروم و جذابش گفت:
-چرا بی حیا؟..زنمی، جلوی تو لخت نشم پس برم جلوی بقیه بشم؟…

با همون چشم های بسته اخم کردم:
-ساکت شو بی تربیت…

-تموم شد دیگه..چرا چشماتو باز نمی کنی…

اروم اول یه چشمم رو باز کردم و وقتی دیدم یه گرمکن مشکی رنگ که دوتا خط سفید بغلش داشت تنش کرده، چشم هام رو کامل باز کردم و چشم غره ای بهش رفتم…..

همونطور که جلوم ایستاده بود دست هاش رو زد به کمرش و انگار که یاده چیزی افتاده باشه، اخم هاش رو کمی کشید تو هم…

متعجب از اخم و صورت سخت شده اش، ابروهام رو انداختم بالا و سوالی سر تکون دادم:
-چی شد؟

اخم هاش کمی بیشتر رفتن تو هم و گوشه ی لبش به پوزخنده کوچکی کج شد و گفت:
-الان خیالت راحت شد؟..مطمئن شدی با دختری نبودم؟..

منم دوباره اخم کردم و سرم رو انداختم پایین و وقتی دید چیزی نمیگم خودش دوباره گفت:
-قراره هرموقع یه دقیقه دیر کردم یا اتفاقی واسم افتاد که نتونستم خبر بدم، فکر کنی رفتم پیش یه دختر دیگه؟..و حتما کلی هم داستان واسه خودت می سازی که الان بغلش کردم و می بوسمش و دارم باهاش…….

حرفش رو قطع کرد و کلافه دستی تو موهاش کشید…

با خجالت سرم رو بیشتر انداختم پایین چون دقیقا به همین چیزا فکر کرده بودم…

هم خجالت می کشیدم از فکرهایی که کرده بودم و هم یه جورایی به خودم حق می دادم…

با توجه به گذشته ای که سامیار داشت هرکی دیگه هم بود همین فکر رو می کرد….
.

لبم رو گزیدم و با دست راستم روتختی رو چنگ زدم و با تته پته گفتم:
-خب..من..راستش من..خب..وقتی…

یه قدم اومد جلو و پوزخندش پررنگ تر شد:
-اره وقتی دیدی دیر کردم نشستی داستان ساختی که الان تو بغلِ فلان دخترم و دارم عشق و حال میکنم..نه؟…

هیچی نگفتم و اخم هام بیشتر رفت تو هم..کاش اون حرف هارو بهش نزده بودم که حالا اینطوری بخواد هی سرزنشم کنه….

سامیار وقتی دید هیچی نمیگم دست هاشو از کمرش انداخت و با قدم های بلند و پیوسته اومد طرفم…

روی تخت کنارم نشست و انگشت هاش رو زد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد…

نگاهم خیره موند به اون پوزخنده کنج لبش و صداش گوشم رو پر کرد:
-سوگل من هیچی رو از تو مخفی نکردم..همیشه مثل کف دست بودم باهات..هرچی هستم و نیستم همینیه که جلوته..نه خواستم خودمو بهت یه جور دیگه نشون بدم، نه غیر از اون چیزی که بودم رفتار کردم..همیشه همین بودم و تا اخرشم همینم…..

سرم رو بالاتر کشید و مجبورم کرد تو چشم هاش نگاه کنم و ارومتر ادامه داد:
-حتی اگه بدترین کار دنیارو هم بکنم و یا هر اتفاقی بیوفته، قرار نیست از تو مخفی بمونه..من ادم خوبی نیستم و خیلی کارهای اشتباه و خطرناک انجام دادم، خودتم اینو میدونی اما حداقل پیش تو هیچوقت اینو انکار نکردم…..

تکونی به صورتم داد و پوزخندش تبدیل به لبخنده کمرنگی شد و گفت:
-درسته؟

سرم رو تکون دادم و زیرلب نجوا کردم:
-درسته…

-پس دیگه نبینم فکرای الکی بکنی..

دوباره سرم رو تکون دادم که صورتم رو ول کرد و “خوبه” ای گفت و از کنارم بلند شد…

رفت سمت کیفش و از داخلش یه سری کاغذ دراورد و بعد از اینکه مرتبشون کرد رفت سمت کمدش…

با کنجکاوی نگاهش میکردم ببینم چکار میخواد بکنه که در کمد رو باز کرد و با دست لباس هارو داد یه طرف و با کاری که کرد و چیزی که دیدم، نفسم حبس شد و دلم لرزید و حس کردم دارم میمیرم…..
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
2 سال قبل

احتمالا گاوصندوقه توی کمدشه😂

Mandana
Mandana
2 سال قبل

بعدش چی شد!!😂😂

ارزو
2 سال قبل

چرا همه جای حساس تموم میکنن😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

فکر کنم تازه مدارکو پیدا کرد
کاش یه جوری میشد ک سوگل فقط ادرس مدارکو به اون یارو میداد یکی میومد مثلا میدزدیدشون حداقل زندگی اینا خراب نمیشد

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x