گریه ها و هق هق های پرند داشت قلبش رو از جا می کند و فقط می خواست زودتر بهش برسه و ببینه حالش خوبه و سالمه….
زیر لب مدام خودش رو لعنت می کرد که چرا قبل این اتفاق نرفته پیش پرند و باهاش حرف نزده…
نفهمید چطوری رسید و خدا بهش رحم کرده بود که تا اونجا بلایی سرش نیومد…
حتی یادش نمی اومد چطوری اون راه رو طی کرده بود..
جلوی در خونه محکم ترمز گرفت و صدای جیغ لاستیک ها بلند شد…
ماشین رو همینطور کج جلوی در خاموش کرد و به سرعت گوشی رو قطع کرد و از ماشین پرید پایین…
بدون قفل کردن درهای ماشین دستش رو ممتد روی زنگ گذاشت و برنداشت…
چند ثانیه بعد در باز شد و سورن خودش رو پرت کرد داخل خونه و در رو هم نبست…
تقریبا داشت می دوید و انقدر بی حواس بود که تا به در ساختمان برسه چندبار سکندری خورد و نزدیک بود بخوره زمین….
قبل رسیدن به در، در از داخل باز شد و صورت گریون دنیز رو دید…
سرعت دویدنش رو بیشتر کرد و با نگرانی داد زد:
-چی شده؟..پرند کجاست؟..
دنیز با گریه نالید:
-تو اتاقشه..زود باش سورن داره سکته میکنه مارو راه نمیده…
دنیز رو کنار زد و با کفش وارد خونه شد و دوید سمت اتاق پرند و مهتاب خانوم رو دید که بی حال پشت در اتاق پرند روی زمین نشسته بود….
#پارت1547
خودش رو به در رسوند و دستگیره ی در رو گرفت و کشید پایین…
پرند در رو از داخل قفل کرده بود..
شروع کرد به در کوبیدن و فریاد زدن:
-پرند..پرند باز کن..باز کن این درو تا از جا نکندمش..
محکم تر به در کوبید و نعره زد:
-پرند..
وقتی در باز نشد مشتش رو برد بالا تا دوباره به در بکوبه که صدای چرخش کلید رو از داخل شنید…
با عجله دستگیره رو کشید و در رو باز کرد و هجوم برد داخل اتاق…
پرند رو دید که با موهای اشفته و صورتی سرخ و خیس از اشک، بی حال وسط اتاق روی زمین نشسته بود و با هق هق نگاهش می کرد و تمام تنش می لرزید…..
در رو پشت سرش بست و با نگرانی قدمی جلو گذاشت و صداش کرد:
-پرند..عزیزم..
پرند دستش رو بلند کرد یعنی جلو نیا و همونطور نشسته روی زمین خودش رو عقب کشید و جیغ زد:
-بی معرفت..نامرد..چطور تونستی..چطور تونستی با من این کارو کنی..نامرد…
سورن توی جاش ایستاد و گیج و سردرگم نگاهش کرد و زیرلب گفت:
-چی شده؟..این چه حالیه؟..
پرند با جفت دست هاش موهای خودش رو از دو طرف سرش چنگ زد و بی نفس هق زد:
-ازت بدم میاد..ازت بدم میاد..
با دیدن حالش با نگرانی به اطراف نگاه کرد و دوید سمت پاتختی که اسپری رو روش دیده بود…
#پارت1548
اسپری رو چنگ زد و برگشت جلوی پرند زانو زد و با یک دست سعی کرد موهاش رو از داخل مشتش دربیاره و در همون حال با بی قراری گفت:
-ببخشید..غلط کردم عزیزم..نکن اینطوری..
اسپری رو جلوی دهنش گرفت و پرند با یک دست زد زیر دستش و بی نفس جیغ زد:
-نمی خوام..نمی خوام..برو عقب..نمی خوام..
سورن اسپری رو که با حرکت پرند روی زمین افتاده بود برداشت و دوباره جلوی دهنش گرفت:
-غلط کردم پرند..باز کن دهنتو من دارم سکته میکنم..جون سورن باز کن دهنتو…
پرند با مکث و هق هق کنان دهنش رو باز کرد و سورن سریع چند پاف پشت سر هم تو دهنش خالی کرد….
اسپری رو که عقب کشید، سر پرند بی حال از پشت روی تخت افتاد…
با دیدن حال پرند داشت دیوونه میشد…
دستش رو برد زیر گردن پرند و سرش رو که بی حال روی تخت بود، بلند کرد و کشید توی بغلش…
با یک دست محکم سرش رو توی بغلش فشرد و با اون یکی دستش موهاش رو نوازش کرد و لب زد:
-چی شدی تو اخه عزیزم؟..چی شدی؟..
لب هاش رو روی سر پرند گذاشت و پلک هاش روی هم افتاد…
نفس عمیقی کشید و بوی خوش عطر یاس رو به ریه هاش فرستاد…
پرند دو دستی به لباسش چنگ زده بود و توی بغلش هق میزد…
#پارت1549
سورن لای چشم هاش رو باز کرد و با هق پرند، پچ زد:
-جون دلم..
کمی توی همون حال موندن و سورن که احساس کرد پرند ارومتر شده، خودش رو عقب کشید تا بتونه صورتش رو ببینه….
دستش رو زیر چونه ی پرند گذاشت و سرش رو بلند کرد…
صورتش غرق اشک و قرمز بود و همچنان نفس نفس میزد…
دستش رو روی صورت پرند کشید و اشک هاش رو پاک کرد…
لبخنده مهربونی زد و اروم گفت:
-بهتری؟..
پرند با بی قراری نگاهش رو توی صورت سورن چرخوند و سرش به مثبت تکون داد…
سورن دوباره با ملایمت اشک های تازه ریخته شده روی صورتش رو پاک کرد و گفت:
-گریه نکن عزیزم..
هنوز جمله ش کامل نشده بود که پرند هقی زد و سورن بی قرار لب زد:
-جونم..نکن اینطوری من دارم دیوونه میشم..
پرند اروم مشت هاش رو از روی لباس سورن باز کرد و کمی خودش رو عقب کشید…
سورن هم عقب تر رفت و بلند شد..
دست های پرند رو گرفت و کمک کرد از جاش بلند بشه..
نشوندش لبه ی تخت و خودش هم کنارش نشست..
موهای عرق کرده ی پرند رو از توی صورتش کنار زد و سرش رو بین دست هاش گرفت…
#پارت1550
بی قرار و کلافه نگاهش کرد و اهسته گفت:
-چی شده پرند؟..چرا به این حال افتادی؟..
پرند با گریه نگاهش کرد و با صدای دورگه شده ای اروم گفت:
-اونا اومده بودن..
-کیا؟!..
پرند نگاهش رو پایین انداخت و ارومتر گفت:
-عموم اینا..
چشم های سورن ریز شد و مشکوکانه گفت:
-عموت و کیا؟!..
پرند لب هاش رو روی هم فشرد و جواب نداد که سورن محکم و با حرص صداش کرد:
-با توام..عموت با کی اومده بود؟..
پرند زبونش رو روی لب های خشک شده ش کشید:
-با زن و بچه هاش..
سورن با همون چشم های ریز شده و متهم کننده ش گفت:
-بچه هاش یعنی کی؟..
پرند کلافه سرش رو عقب کشید و دست های سورن از دور صورتش پایین افتاد…
نگاهش از نگاه سورن فرار می کرد اما نمی خواست باز هم مخفی کاری کنه…
چونه ش لرزید و اهسته گفت:
-کاوه..
دست های سورن مشت و دندون هاش محکم روی هم قفل شد…
از بین دندون های بهم فشرده ش غرید:
-اون اومده بود اینجا چه گهی بخوره..برای چی اون لاشی رو راه دادین تو خونه..چرا به من خبر ندادین؟….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.