متفکرانه نگاهم کرد و با مکث گفت:
-اینجوری فقط وقتی بچه ی سوگل به دنیا بیاد چند روز میرم و برمی گردم…
سرم رو به تایید تکون دادم و نگاهم رو پایین انداختم…
تکونی به سرم داد تا نگاهش کنم و وقتی نگاهم رو بالا اوردم، لبخند مهربونی زد و گفت:
-دو سه روزه میرم و خیلی زود میام..
-می ترسم مثل اون دفعه بری و دیگه خبری ازت نشه..
اخم هاش رو کمی توی هم کشید و جدی شد:
-این چه حرفیه..من دلیل اون دفعه رو هم بهت گفتم..دیگه هیچ وقت اون کارو نمی کنم..مطمئن باش…
چشم هام رو به تایید حرفش باز و بسته کردم اما نمی تونستم جلوی نگرانیم رو بگیرم…
تجربه ی خوبی از رفتنش به تهران نداشتم و ناراحتی و نگرانیم طبیعی بود اما نباید می گذاشتم بیشتر از این متوجه بشه….
نمی خواستم اگه مجبور شد تنهایی بره، دلش اینجا بمونه و نگران من باشه…
دوباره لبخند زد و محکم و با اطمینان گفت:
-اما قول میدم همه ی تلاشمو برای راضی کردن مادرجون انجام بدم..دوست دارم همه باهم بریم..سوگل ازم خواست هرجور شده ببرمتون..خودم میام با مادرجون حرف میزنم…..
امید تو دلم روشن شد و واقعا دلم می خواست مامان راضی بشه…
#پارت1574
خیلی دوست داشتم با سورن به این سفر برم..
تا حالا با هم از شهر بیرون نرفته بودیم و یکی از ارزوهام همین بود…
دست هام رو از روی مچ دست هاش برداشتم و روی سینه ش کشیدم و اروم حرکت دادم و دور گردنش حلقه کردم….
دوباره نوک دماغش رو به دماغم زد و بعد دست هاش رو پایین برد و دور کمرم پیچید و محکم بغلم کرد….
لبخند زدم و سرم رو تو گودی گردنش فرو کردم و صورتم رو به کنار گردنش چسبوندم…
یک دستم رو از پشت توی موهاش فرو کردم و چنگ زدم..
برای رسیدن به گوشش، پاهام رو بلند کردم و روی سر پاهام ایستادم…
لب هام رو زیر گوشش بردم و پچ زدم:
-خیلی دوست دارم باهات بیام..
کمرم تو محکم چنگ زد و به خودش فشردم و سرش رو توی موهام فرد کرد:
-منم دوست دارم باهام بیایی..
وقتی لب هاش رو به گوشم چسبوند، چنگم رو توی موهاش محکم تر کردم و و پلک هام روی هم افتاد…
لاله ی گوشم از بازی و حرکت لب هاش خیس شد و لب هام رو محکم روی هم فشردم تا صدایی ازم درنیاد و خجالت زده ام نکنه….
با هر کار و حرکتش حسی رو توی بدنم به وجود میاورد که توی کل زندگیم تجربه ش نکرده بودم…
از تاثیرش توی قلب و بدنم شگفت زده بودم..این مرد با من چیکار میکرد؟…
#پارت1575
===============================
درحالی که روی مبل کنار مامان نشسته بودم، یک پام رو جمع کردم و اوردم زیر بدنم…
چرخیدم طرفش و ملتمسانه نگاهش کردم:
-مامان تورو خدا..
با لبخند از بالای عینک مطالعه ش نگاهم کرد و گفت:
-دخترم اخه من تهران چیکار دارم..به خدا خسته میشم این همه راه تو جاده..می دونی که کمر و پام اذیت میکنه….
می دونستم اما نمی خواستم انقدر راحت این سفر رو از دست بدم…
واقعا خیلی دوست داشتم با سورن بریم..
با اینکه سورن گفته بود خودش با مامان حرف میزنه اما من دلم طاقت نیاورد و خودم زودتر بهش گفتم تا نظرش رو بدونم….
دست هام رو توی هم پیچیدم و تقریبا با التماس گفتم:
-بین راه تند تند نگه می داریم تا زیاد اذیت نشی..مامان جون پرند نه نگو..من خیلی دوست دارم بریم….
با اینکه کارم نامردی بود اما سعی کردم از نقطه ضعش استفاده کنم…
لبم رو گزیدم و ادامه دادم:
-می دونی که این مدت چه اتفاقایی برام افتاده..می دونی چقدر اذیت شدم..واقعا نیاز دارم چند روز از اینجا دور باشم..شاید حالم بهتر بشه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 86
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.