سرم رو تکون دادم و رفتم داخل و سورن هم پشت سرم اومد و در رو هم بست…
اسانسور همین طبقه بود و دوتایی رفتیم داخل و سورن دکمه رو فشرد و درها بسته شد…
تازه تونستم خودم رو توی اینه اسانسور ببینم..
شالم دور گردنم افتاده بود و موهام نامرتب و زیر چشم هام از ریمل کمی سیاه شده بود…
“وای” گفتم و کمی رفتم جلوتر و با سر انگشت هام سعی کردم مداد و ریملی که زیر چشم هام رو سیاه کرده رو پاک کنم….
سورن با تعجب گفت:
-چی شد؟!..
همینطور که موهام رو کمی مرتب و صاف می کردم گفتم:
-چرا نمیگی من اینقدر بهم ریخته ام..
فرصت نکرد چیزی بگه چون اسانسور ایستاد..حتی نشد شالم رو روی سرم بندازم و بی خیالش شدم….
صاف ایستادم و کیفم رو روی شونه ام انداختم..
لب هام رو روی هم مالیدم تا رژی که کم و بیش بعضی از قسمت های لبم مونده بود پخش بشه…
تا حدی که تو اون چند ثانیه تونسته بودم، حداقل کمی خودم رو سر و سامون داده بودم…
سورن دوباره دستش رو روی کمرم گذاشت و هولم داد بیرون و اروم گفت:
-نگران نباش خوبی..برو..
از اسانسور بیرون رفتم و چشمم به سوگل افتاد که در رو باز کرده بود و منتظرمون بود…
سامیار هم کنارش ایستاده بود و دستش دور گردن سوگل بود…
#پارت1613
لبخندی روی لبم نشست و با ذوق و خجول گفتم:
-سلام..
لبخند روی لب سوگل پررنگ تر شد و قدمی جلو اومد و دست هاش رو باز کرد:
-وای سلام عزیزم..خیلی خوش اومدی..
با احتیاط بخاطره شکم بزرگش، توی بغلش رفتم و دست هام رو دورش حلقه کردم…
موهای لخت و روشنش رو باز دورش ریخته بود و داخل اون پیراهن حاملگی بنفش رنگ که تا زیر زانوهاش بود، خیلی بامزه شده بود….
صورتش تپل تر شده بود که بهش می اومد و با اون ارایش کم روی صورتش، خیلی جذاب و خوشگل شده بود….
محکم بغلم کرد و با ذوق گفت:
-خدایا چقدر دلم براتون تنگ شده بود..
دستم رو روی کمرش کشیدم و با محبت گفتم:
-منم همینطور..خیلی دوست داشتم ببینمت..واقعا دلم تنگ شده بود…
ازم جدا شد و دستم رو گرفت و مهربون سرش رو جلو اورد و دو طرف صورت همدیگه رو بوسیدیم…
دستم رو فشرد و گفت:
-چه کار خوبی کردی اومدی..خوش اومدی عزیزم..
با لبخند تشکر کردم و سوگل سرش رو چرخوند سمت سورن و چشم هاش برق زد…
پرواز کرد سمت سورن که دست هاش رو به دو طرف باز کرده بود تا خواهرش رو توی اغوش بگیره…
سوگل خودش رو توی بغل سورن جا کرد و با ذوق و بغض الود گفت:
-سورنم..
#پارت1614
با لبخند نگاهم رو ازشون گرفتم و به سامیار نگاه کردم..
صاف و محکم ایستاده بود و نگاهمون می کرد..
با خجالت لبخند زدم و دستم رو به طرفش گرفتم:
-سلام..خوب هستین..ببخشید مزاحم شدیم..
نمی دونم قبلا هم لبخندش رو دیده بودم یا برای اولین بار بود که میدیدم لبخند روی لبشِ….
دستم رو فشرد و با اون لبخند کمیاب و جذابش محکم و جدی گفت:
-سلام..این چه حرفیه مراحمین..خیلی خوش اومدی..
دستم رو عقب کشیدم و با لبخند سرم رو تکون دادم که گفت:
-مامان اینا خوب بودن؟..
-ممنون..گفت بهتون سلام برسونم..اونم حسابی دلتنگتون بود…
با صدای سوگل سرم رو به سمتش چرخوندم که داشت اشک هاش رو پاک می کرد و دست سورن رو هم با اون یکی دستش محکم گرفته بود….
فین فینی کرد و گفت:
-چرا ایشونو نیاوردین..ما خیلی منتظرشون بودیم..
-خیلی دوست داشت بیاد اما دکتر راه طولانی رو براش ممنوع کرده..توی ماشین اذیت میشد…
-خیلی دوست داشتیم بیان..دلمون براشون تنگ شده بود…
قبل از اینکه ما چیزی بگیم، سامیار با همون لحن همیشه جدی و محکمش گفت:
-بفرمایید داخل..سوگل جان خسته ان بقیه حرفاتونو بذارین تو خونه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 80
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.