سوگل دستپاچه سرش رو تکون داد و با هول گفت:
-وای اره حواسم نبود..اینقدر دلتنگ بودم پاک یادم رفت..بیایین داخل..بفرمایین..خیلی خوش اومدین…
دستم رو گرفت و کشید داخل خونه و درحالی که کفش هام رو درمیاوردم، متوجه ی سورن و سامیار شدم که تازه وقت کرده بودن سلام و احوال پرسی کنن….
مردونه همدیگه رو بغل کردن و بعد پشت سر ما اومدن داخل خونه…
سوگل از داخل جاکفشی برامون دو جفت دمپایی اورد و پامون کردیم و وارد خونه شدیم…
همینطور که سوگل با تعارف هاش هدایتمون می کرد سمت سالن پذیرایی، با کنجکاوی نگاهم رو دور خونه چرخوندم….
خونه ای تقریبا بزرگ و دوبلکس که خیلی شیک و مدرن دیزاین شده بود…
اشپزخونه سمت راست بود و روبه رو پله می خورد و حدس زدم اتاق ها اونجا باشه…
سوگل ما رو برد سمت چپ که سالن اونجا بود و با تشکر روی مبل دو نفره ای نشستم و سورن هم کنارم نشست….
سوگل با لبخند نگاهمون کرد و گفت:
-معلومه حسابی خسته هستین..چایی بیارم اول یا شام رو بکشم؟…
سورن دست هاش رو برد بالای سرش و کش و قوسی به خودش داد و خسته گفت:
-اول شام..خیلی گشنمه..
#پارت1616
سوگل اروم خندید و گفت:
-چشم..الان سریع اماده میکنم..
سامیار نگاهی بهش کرد و گفت:
-بریم..میام کمکت..
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-اگه اجازه بدین من کمکش میکنم..
سوگل چشم های خوشگلش رو گرد کرد و گفت:
-وای نه تو خسته ای..بشین سامیار کمکم میکنه..
سورن با خنده نگاهی بهم کرد و گفت:
-اره تو خسته ای بیا بشین..
بی اختیار چپ چپ نگاهش کردم و شاکی گفتم:
-خب بیدارم می کردی..
سوگل بلند خندید که با خجالت سرم رو پایین انداختم…
سورن هم با لبخند و پر محبت گفت:
-اخه دلم نیومد بیدارت کنم…
بیشتر خجالت کشیدم و سریع راه افتادم و به حالت دو خودم رو به اشپزخونه رسوندم…
صدای خنده ی سوگل و سورن از پشت سرم بلند شد..
پشت دست هام رو روی گونه های داغ شده ام گذاشتم و گیج وسط اشپزخونه ایستادم که کمی بعد سوگل اومد داخل….
نگاهی بهم کرد و با خنده گفت:
-عزیزم..لپاشو ببین چه گل انداخته..خجالت نداره که..
#پارت1617
خجول لبم رو گزیدم و برای اینکه بحث رو عوض کرده باشم، سریع گفتم:
-خب..چیکار باید بکنیم..
نگاهی به قابلمه های روی گاز انداختم و ادامه دادم:
-حسابی به زحمت افتادی..شرمنده به خدا چرا اینقدر خودتو خسته کردی…
-کاری نکردم عزیزم..
نگاهی به شکمش کردم و با لبخند گفتم:
-چقدر بزرگ شده از اون دفعه که دیدمت..
دستی به شکمش کشید و با ذوق گفت:
-اره دخترم بزرگ شده..همین روزها دیگه میاد پیشمون…
-انشالله به راحتی و سلامتی به دنیا بیاد عزیزم..
نفسی کشید و سرش رو تکون داد:
-مرسی عزیزم..حسابی خسته شدم..هرچقدر بزرگتر شد، سخت تر هم شد..این روزها حتی راه رفتنم برام سخت شده….
خنده ی ارومی کرد و ادامه داد:
-سامیار کلی شاکیه ازش..هروقت حالم بد میشه به خودش و به همه بد و بیراه میگه و بعد ناراحت میشه که چرا از دست دخترش عصبانی شده….
اروم خندیدم:
-می تونم حدس بزنم..
رفت سمت کابینت ها و در حالی که بشقاب و دیس هارو بیرون میاورد گفت:
-اره اینقدر اشفته میشه که سعی می کنم وقتی حالم بد میشه، خیلی وقتا تحمل کنم و بهش نگم..من حالم بد میشه، اون هول میکنه و زودتر از من یه گوشه میوفته…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 79
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بلاخره یه پارت اومد امروز سایتا هیچ کدوم پارت نداشتن