از همون مدل لیوان و مایع داخلش دست سامیار و همه ی پسرهای کناریش جز سامان هم بود…
اب دهنم رو بلعیدم و سرم رو چرخوندم سمت سوگل که کنارم نشسته بود و با لبخند به رقصنده های وسط نگاه می کرد….
کمی خم شدم سمتش که بخاطره صدای بلند اهنگ صدام به گوشش برسه:
-سوگل؟..
سرش رو با همون لبخند همیشگی روی لب هاش چرخوند طرفم:
-جانم؟..
با سر به سمت پسرها اشاره کردم و با نگرانی گفتم:
-یکم زیاده روی نمیکنن؟..
اخم هاش کمی توی هم رفت و نگاهش چرخید سمت پسرها…
وقتی متوجه ی منظورم شد، سری تکون داد و گفت:
-الان بهشون بگیم بس کنن به نظرت قبول میکنن؟!…
لب هام رو بهم فشردم:
-اولین باره میبینم سورن مشروب میخوره و حتی سیگار میکشه..نمی دونم اگه بگم چه عکس العملی نشون میده….
-ولی من عکس العمل سامیارو میدونم..دوتا چشم غره میره و میگه فقط همین مونده بود به مشروب خوردنم گیر بدی….
از لحنش خنده ام گرفت و خودش هم خندید و سری به تاسف تکون داد…
#پارت1663
صدای اهنگ قطع شد و نگاه من با نگرانی دوباره چرخید سمت سورن…
بخاطره اتفاقات گذشته نگران بودم حالش بد نشه..
به هرحال اطلاعی در این زمینه نداشتم و نمی دونستم تاثیر منفی داره یا نه…
با صدای کشیده شدن پایه صندلی روی زمین سر من و سوگل به سمت صدا چرخید….
با دیدن عسل که داشت روی صندلی مینشست، چشم هامون گرد شد و سوگل گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟..
عسل اخم کرد و غر زد:
-حوصله ام سر رفت اونجا..خسته شدم از بس اومدن تبریک گفتن و من تشکر کردم..دو دقیقه راحتم نگذاشتن..سامانم که ماشالله سرش گرمه….
من و سوگل خندیدم و عسل با دست خودش رو باد زد و دوباره نق زد:
-اصلا شما چرا اینجا نشستین..چرا نمی رقصین؟..چرا نیومدین اونجا پیش من بشینین؟…
سوگل چشم و ابرویی اومد و گفت:
-بسه بسه توام..به خدا مادرت و مادرجونو دیوونه کردی از سرشب..هی باید دنبالت بدوان..مثلا عروسی یکم خانم باش….
عسل دستش رو به معنی “برو بابا” تو هوا تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت…
قبل از اینکه بتونه چیزی، بگه صدای نازک دختری از سمت دیگه ی میز اومد و نگاهمون چرخید سمتش:
-سوگل جان..
#پارت1664
از لحن پر ناز و کرشمه ش، ابروهام بالا پرید و سوگل شل گفت:
-ندا جان..
با صدای سوگل ابروهام بیشتر بالا رفت و با تعجب بهش نگاه کردم…
صورتش کمی سرخ شده بود و لبخنده متزلزلی روی لب هاش نشسته بود…
سوگلی که با همه مهربون و خوش برخورد بود، حالا انگار به سختی داشت لبخند میزد و حالت صورتش کمی گرفته و عجیب شده بود….
بدنش انگار تنش پیدا کرده بود..
نگاهم بینشون می چرخید و دختری که سوگل، ندا صداش کرده بود، موشکافانه به سوگل نگاه کرد و با ناز گفت:
-چقدر تپل شدی سوگل جان..
دست سوگل روی شکم برجسته ش نشست و لبخندش لرزید:
-دیگه حاملگی این حرفارو هم داره..
نگاه ندا با حسرت روی دست سوگل، روی شکمش نشست و سرش رو تکون داد:
-این مدت ندیده بودمت بتونم تبریک بگم..انشالله به سلامتی فارغ بشی عزیزم…
سوگل با همون حال گرفته ش تشکر کرد و من با گیجی نگاهی به عسل انداختم که با اخم و غضب به ندا خیره شده بود….
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش چرخید سمتم و با دیدن صورت گیجم خم شد و سرش رو اورد تو گوشم و اروم گفت:
-دختر خاله ی سامانه..نامزد سابق سامیار هم بوده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.