چشم هام گرد شد و با کمی اخم و کنجکاوانه دوباره به ندا نگاه کردم…
حالا حسرت تو چشم هاش و حالت گرفته و ناراحت سوگل برام معنی پیدا کرده بود…
واقعا دختر خوشگلی بود و تمام تلاشش رو می کرد که پر ناز و عشوه به نظر برسه…
لباس خیلی باز و بدن نمایی هم تنش کرده بود و همه ی جونش رو انداخته بود بیرون…
نگاه خیره ش رو به سختی از سوگل جدا کرد و به من نگاه کرد…
لبخند دوباره روی لب هاش نشست و با کنجکاوی گفت:
-معرفی نمیکنین؟!..
سوگل نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره به ندا نگاه کرد و محکم و با جدیت گفت:
-پرند جان، نامزده سورن داداشمه..
همه ی تلاشم رو به کار گرفتم تا حالت صورتم طبیعی باشه و شوک توی صورتم معلوم نباشه…
نامزده داداشم؟!..
این دیگه چی بود که سوگل گفت؟..
ندا متعجب گفت:
-داداشت؟..
سوگل با غرور و افتخار به سمت سورن اشاره کرد و نگاه ندا به اون طرف رفت…
نگاهش خیره موند به سورن و زمزمه وار گفت:
-پس ایشون داداش تواِ؟..
لحنش جوری بود که انگار از قبل سورن دیده و حتی کنجکاو بوده که کیه…
عسل با کمی حرص تو جاش جابجا شد و گفت:
-بله..ایشونم نامزدشه..
#پارت1666
به من اشاره کرد که اخم هام از نگاه خیره ی ندا به سورن توی هم رفته بود…
حس بدی نسبت بهش پیدا کرده بودم..اصلا ازش خوشم نیومده بود…
نگاه ندا به من برگشت و با همون لبخنده پر نازش، دستش رو به سمتم دراز کرد:
-ندا هستم..دخترخاله ی سامیار..خوشوقتم..
بدون اینکه از جام تکون بخورم، با اکراه دستم رو به سمتش بردم و نوک انگشت هاش رو گرفتم و سریع هم ول کردم:
-همچنین..
ابروهای پهن و بلندش بالا رفت اما لبخندش رو حفظ کرد و وقتی دید کسی مشتاق موندنش نیست، سری تکون داد و گفت:
-خوشحال شدم از دیدنتون دخترا..فعلا..
سه تایی بی حرف سر تکون دادیم و همینکه کمی دور شد، سوگل روی صندلیش وا رفت و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون….
عسل با نگرانی گفت:
-خوبی سوگل؟!..
سوگل سری به تایید تکون داد:
-خوبم..هرموقع نزدیکم میشه حس بدی پیدا میکنم..
حق داشت..من هم اگه سورن قبلا نامزد داشت و میدیدمش حالم بد میشد…
حالا سوگل مجبور بود حداقل توی دورهمی و مهمونی هاشون تحملش کنه چون فامیل بود و همیشه چشمشون بهم میوفتاد….
#پارت1667
یهو سوگل خنده ی ارومی کرد و به عسل گفت:
-حالا تو چرا اونطوری نگاهش می کردی؟..فکر کنم فراموش کردی دخترخاله ی شوهرته و باید حداقل بهش احترام بذاری….
از این همه خوب بودنش دهنم باز موند..
من اگه بودم نمی دونم چه رفتاری نشون میدادم و حتی شاید از اطرافیانم هم توقع داشتم ازش دوری کنن….
حالا سوگل از دوست صمیمیش می خواست به طرف احترام بذاره چون سوای هرچیزی خانواده ی شوهرش محسوب میشد….
عسل چپ چپ به سوگل نگاه کرد و گفت:
-دشمن دوستم دشمن منه..
سوگل ریز ریز خندید و گفت:
-دشمن..هان؟!..
عسل سرش رو تایید تکون داد و شونه بالا انداخت…
خندیدم و با سر و صدایی که از پشت سرمون اومد نگاهم چرخید و متوجه ی پسرها شدم که بهمون نزدیک میشدن….
نگاهم پایین رفت و وقتی لیوان رو دست سورن ندیدم نفس راحتی کشیدم…
پشت صندلیم ایستاد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و رو به هممون گفت:
-خوش میگذره؟..
سوگل با مهربونی نگاهش کرد و گفت:
-بله..ولی به شما انگار بیشتر خوش میگذره..
سورن ابرویی بالا انداخت و خندید..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون فاطمه جان
از گلادیاتور پارت نداری